شعر نو

متن مرتبط با «کودکی» در سایت شعر نو نوشته شده است

کودکی ها مُرد

  • کودکی‌های مرا تقدیر بُرد سر‌خوشی‌ها، دلخوشی‌ها، مُرد..مُردشاعر:زهرا میرزایی(صحرا), ...ادامه مطلب

  • تصویر کودکی

  • در یک شب سرد تا سپیده بر صفحۀ دل به آب دیده صد نقطه و خطِ ریز چیدم تا صورتِ کودکی کشیدم در قابِ نگاهِ گرم فانوس یک سلسله آرزوی محبوس من بودم و ایده های آنی یک عشق عجیبِ قهرمانی من بودم وشاعر:عنایت کرمی, ...ادامه مطلب

  • کودکی ها و کوچه ها

  • یادت هست!؟ کوچه های گِلی بیداری صبح! بازی ها چه ساده بود! یادت هست مدرسه را نیمه ی راه باران آمده بود کتابها ، خیسِ خیس باد سرد شیشه ها ی مدرسه شکسته بود! شهر ما ساحل داشت بستر رود خورشیدشاعر:حسن بهبهانی, ...ادامه مطلب

  • عشق کودکی

  • ماهیش را دوست دارد ، کودکِ زیبای من کرده رَختِ ، راه راهِ ، پاره اش را ، او به تن کودکم نابالغ است و ، با خبر از راز نیست ماهیِ بیرونِ آبش ، شاد و اهلِ ساز نیست او نمیداند که میرد ، ماهیششاعر:فرشته جهانگیر, ...ادامه مطلب

  • کودکی

  • در غروبی خسته نور مهتابی این کنج سیه روشن بود انتظاری داشتم چه بسا تُنگ دلم خالی از ماهی بود روی میزم همه تشویش و درویست خبر از صبر و وفا نیست نکند رد بشوی شیشه شاد دلم را شکنی در و دیوارشاعر:علی حیدری خورموجی, ...ادامه مطلب

  • برگی از دفتر خاطراتم 2

  • هر بار که در اتاق مطب باز میشد، پیر زن بی قراری را می‌دیدم، بر لبه صندلی نشسته و یک تسبیح سبز رنگ نیمه درشت که در بین حرفهایش به آرامی یک عدد می انداخت. و گاهی هم لبهایش می جنبید. با آن ذکر میگفت. و یک کیسه پلاستیکی پراز دارو که به نظر می آمد، بیشترشان خارجی باشد، به طرف در مطب یورش می آورد. مورد اعتراض بقیه بیماران قرار می گرفت و بر جای خود بر می گشت. براحتی التماس و هیجان را از چشمانش میشد بخوانی. شنبه ها سالن انتظار درمانگاه مملو از مریض میشد. ولی آن روز وسط هفته بود ولی نمی دانستم چرا اینقدر شلوغ بو,برگی از دفتر آفتاب,برگی از دفتر وجود,برگی از دفتر عشق امیل زولا,برگی از دفتر زندگی,برگی از دفتر عمرم,برگي از دفتر آفتاب,برگی از دفتر خاطرات کودکی,برگی از دفتر زندگیم,برگی از دفتر خاطرات من,برگی از دفتر دلم ...ادامه مطلب

  • برسد به دست کودکی!

  • به نام خداکودکیپاکی برفطراوت بارانکودکی صدایم کن!تا آرام شود زخمهایی که برداشتم از دوری تو !در این ویرانه ای که ساخته اند آدم نماها!از آبادی شیرینی که از دور کنار تو ایستاده دیدم!!سکوت گرم لبهایم ، نوای گرم اشکهایم!!!صدای هق هق بغضم که حصار نای ...صدایم کن ایجا بدجور سرد استکودکی صدایم کنتا عبور آهسته شودتا مردمان خوب آبادی مهربانی را ببینم!از نفس افتاده این بزرگ !دستهای کوچک تو را میخواهم......دلم بدجور تنگ است برای بوسیدن ماه میان حوض ماهی گلی که هنوز هم دریا را از خاطر نبردهنوشته ی احساس ! برسد به دست کودکی - محله ی معصومیت - کوچه ی مهربانی ها - منزل انسانیت!مرتضی دوره گرد(هیوا) Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • غول کودکی

  • شب ها عجیب ازش میترسیدمخودمو مچاله میکردم و از ترس کز میکردم یه گوشهچشمامو میبستم و بزرگترین آرزوم این بود که وقتی چشممو باز میکنم نباشهبعضی وقتا زیر تختمبعضی وقتا کنارموبعضی شب ها تو کمد قایم میشدشب ها بدترین دشمنمو روزا بهترین دوستم بودروز که میشددستشو میگرفتم و میبردمش پارکبراش بستنی میخریدمبعد حسابی باهم لی لی بازی میکردیم و آخرشبا جِر زنی بازی رو تموم میکردیم...خنگ بود و دست پاچلفتیبا ظاهری کج و کوله و زشتاما قلب مهربون و روح حساسی داشتوقتی از دست خودم عصبانی بودم سر اون داد میزدموقتی چیزیو میخواستم و نداشتمش با اون دعوا میکردمبعد که میدیدم جز اون کسیو ندارم بغلش میکردمو زار زار گریه میکردیمآخه اونم جز من کسیو نداشتواسه همین همیشه بودهنوزم هستاینجاکنارمهمون غول خیالی کودکیم...اگه شما هم از این غول ها کنارتون دارین نذارین برهدلشو نشکنید و قدرشو بدونیدهر چقدر شما بزرگتر بشیناون غول مهربون کوچیکتر میشهو کم کم محو میشه و ترکتون میکنه..اگه رفت دیگه هیچوقت بر نمیگردهپس مواظبش باشید.. Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • غول کودکی

  • شب ها عجیب ازش میترسیدمخودمو مچاله میکردم و از ترس کز میکردم یه گوشهچشمامو میبستم و بزرگترین آرزوم این بود که وقتی چشممو باز میکنم نباشهبعضی وقتا زیر تختمبعضی وقتا کنارموبعضی شب ها تو کمد قایم میشدشب ها بدترین دشمنمو روزا بهترین دوستم بودروز که میشددستشو میگرفتم و میبردمش پارکبراش بستنی میخریدمبعد حسابی باهم لی لی بازی میکردیم و آخرشبا جِر زنی بازی رو تموم میکردیم...خنگ بود و دست پاچلفتیبا ظاهری کج و کوله و زشتاما قلب مهربون و روح حساسی داشتوقتی از دست خودم عصبانی بودم سر اون داد میزدموقتی چیزیو میخواستم و نداشتمش با اون دعوا میکردمبعد که میدیدم جز اون کسیو ندارم بغلش میکردمو زار زار گریه میکردیمآخه اونم جز من کسیو نداشتواسه همین همیشه بودهنوزم هستاینجاکنارمهمون غول خیالی کودکیم...اگه شما هم از این غول ها کنارتون دارین نذارین برهدلشو نشکنید و قدرشو بدونیدهر چقدر شما بزرگتر بشیناون غول مهربون کوچیکتر میشهو کم کم محو میشه و ترکتون میکنه..اگه رفت دیگه هیچوقت بر نمیگردهپس مواظبش باشید.. Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جوانی که نه ، کودکی

  • او کودکی بود پر جنب و جوش که در نشستن تعلل و در برخاستن تعجیل میکرد.به ناشناخته های ذهن کوچکش علاقه مند بود و در گزینش علاقه نهایی گنگ میماند.عشق را دوست داشت و در عین حال از ابرازش سر باز میزد.تمام خواسته ی او در برابر حرص سیری ناپذیر دنیای جوانی که فاصله چندانی با او نداشت هیچ بود.توپ ، ماشینی پلاستیکی ، بادبادکی کاغذی ، فرفره ای چوبی ، فیلم سینمایی کلاه قرمزی و و و.و تنها اسکناس برش خورده از روزنامه های باطله در مهار کش شلوارش نمایی از بلوغ را در او تصویر میکرد.او مرد دنیای کوچکش بود و آمال و آرزوهایش دست یافتنی تر از همه عمری که بعدهایش به او خواهند فهمانید.از سینه ی ستبرش مشخص بود که او دنیا را نمیشناسدخنده های از ته دلش گواه این باور بود که باید بود.وقتی که مادر را میبویید و میبوسید به دلیل زحماتش ، دستهای پینه بسته اش ، چروک روی پیشانی و لرزش صدایش نبود .میبوسید که زحمتش را زیاد کند.جویای پدر بود نه برای عصای دستان بی رمقش و تکیه گاه پشت خمیده اش و خشک کردن عرق پیشانی اش که برای آموختن راه گریزی از کوچکی به بزرگی.او نمیدانست که با خود چه میکند.و اینگونه بود که کودک نماند."او همانی بود ، که من بودم"#تحریر_نامه #سید_مهدی_حاجی_میرصادقی This entry passed through the Full-Text RSS service - if this is your content and you're reading it on someone else's site, please read the FAQ at fivefilters.org/content-only/faq.php#publishers., ...ادامه مطلب

  • دنیای کودکی

  • چمدان آرزوهایم را بستم.با اولین قطار شادی در ایستگاه آدم بزرگ ها پیاده شدم.دنیای آدم بزرگ ها چه قدر بزرگ بود!!!لباس های آرزوهایم، یکی یکی گم شدند...آه سردی کشیدمچه قدر خسته ام از این مسافرت...هیچ جا خانه ی خود آدم نمی شود!!!لباس های ناامیدی را یکی یکی جمع میکنم... انگار بیشتر از چمدان شده اند!!!بازمیگردم به دنیای خودم ... This entry passed through the Full-Text RSS service - if this is your content and you're reading it on someone else's site, please read the FAQ at fivefilters.org/content-only/faq.php#publishers., ...ادامه مطلب

  • رویای کودکی فصل سوم

  • عجب دنیای خوبی داره کودک عجب حجب و حیایی داره کودککسی راستگوتر از کودک ندیدم کسی با صداقت تر از کودک ندیدمدوست دارم از آن همه دوستان صمیمی و بی توقع کودکی ام لا اقل یکی شان راداشته باشم.اگر داشتم از این دوستان صمیمی دیگه غم تو دلم زنگار نمی بست.دو رنگی و فریب در کودکی نیست دوست دارم من هم کودک باشمچه رویاهای قشنگی در سر داره کودک دلم می خواد منم یک کودک را داشته باشم کاش من هم دلی مثل کودک داشته باشم.در آن ها بی باوری نیست هرگزکاش من هم آن باور را داشته باشمدوست داشتم کودک باشم آن دو یار مهربان در کنار خود داشته باشمآن دو فرشته ی عزیز را در کنار خود داشته باشم ولی از آن ها خبری نیست که نیستاز آن همه محبت اثری نیست که نیستسایه آن ها بر سرم نیست که نیستای عزیزان بعد از رویای کودکی می خواهم با یاری خدا و پشتیبانی شما خاطرات کودکی ام را با زبان لری بنویسم. This entry passed through the Full-Text RSS service - if this is your content and you're reading it on someone else's site, please read the FAQ at fivefilters.org/content-only/faq.php#publishers., ...ادامه مطلب

  • رویای کودکی فصل سوم

  • عجب دنیای خوبی داره کودک عجب حجب و حیایی داره کودککسی راستگوتر از کودک ندیدم کسی با صداقت تر از کودک ندیدمدوست دارم از آن همه دوستان صمیمی و بی توقع کودکی ام لا اقل یکی شان راداشته باشم.اگر داشتم از این دوستان صمیمی دیگه غم تو دلم زنگار نمی بست.دو رنگی و فریب در کودکی نیست دوست دارم من هم کودک باشمچه رویاهای قشنگی در سر داره کودک دلم می خواد منم یک کودک را داشته باشم کاش من هم دلی مثل کودک داشته باشم.در آن ها بی باوری نیست هرگزکاش من هم آن باور را داشته باشمدوست داشتم کودک باشم آن دو یار مهربان در کنار خود داشته باشمآن دو فرشته ی عزیز را در کنار خود داشته باشم ولی از آن ها خبری نیست که نیستاز آن همه محبت اثری نیست که نیستسایه آن ها بر سرم نیست که نیستای عزیزان بعد از رویای کودکی می خواهم با یاری خدا و پشتیبانی شما خاطرات کودکی ام را با زبان لری بنویسم. This entry passed through the Full-Text RSS service - if this is your content and you're reading it on someone else's site, please read the FAQ at fivefilters.org/content-only/faq.php#publishers., ...ادامه مطلب

  • روز های کودکی

  • آن روز ها بهترین روز های زندگی ام بود...همان روز هایی که میخندیدیم همان روز هایی که در کنار هم خوش بودیم!همان روز هایی که با شادی یا ناراحتی که نهایتش به قهر وصل میشد به سر آمد...بله..همان روز های کودکی!!!گرچه هنوز هم به اندازه ای نوشته هایم میگویند بزرگ نشده ام اما باز هم حرفم را تکرار میکنم:یاد آن روز ها بخیر آن روز ها بهترین روز های زندگی ام بودند.من کودکی را در روز هایی میبینم که با یک چیز کوچک میخندیدم و حتی ساعت ها بعد با یاد آوری آن به خنده می افتادم.یا همان روز ها که گناه برایم معنایی نداشت.آنوقت ها بیشترین سرزنشی که میشدم از طرف پدر و مادرم بود..نه عمو و خاله و دایی و عمه!!نه بچه های فامیل.حتی همشاگردی هایم هم مرا سرزنش نمیکردند.اما حالا.....هرکس با سرزنشی که به قولا خیر خواهانه است زندگی ام را متحول میکند!من این کلمه خیر خواهانه را درک نمیکنم۱یعنی چه؟؟؟دیگر قدرت تصمیم گیری برایم معنایی ندارد تار و پود زندگی ام ساخته شده از همین سرزنش های (به قولا) خیر خواهانه اند.کوچکترین اشتباهم را آنقدر از زبان این و آن میشنوم که به بزرگ ترین گناه عمرم تبدیل میشود.این روز ها روز های سختی است که من در آن قرار گرفته ام.روز هایی که در آن خنده هست دلخوشی هست قهر ها به آشتی تبدیل میشوند اما دیگر واقعی نیستند.در این روز ها واقعیت تلخ است و تمام انسان ها با شیرین ترین ها زندگی میکنند...هیچ کس در واقعیت نیست!!!بیچاره!!دلم برایش میسوزد دیگر حتی در فیلم ها هم کسی نمیگوید :من تحمل شنیدن واقعیت را دارم.آن موقع ها هیچ کس به شنیدن دروغ راضی نبود و دروغ گو سرزنش میشد اما حالا چه؟؟!!در این زمان دیگر به چشم کسی دروغگو دشمن خدا نیست..اما کسی که راست بگوید مورد آه و نفرین مردم قرار میگیرد.دیگر هیچ پدر و مادری کودکی را با خبر آوردن کلاغ سیاه تحدید نمیکند و نمی گوید چرا دروغ گفتی!!!در واقع خود آن ها هستند که در این زان بلعکس عمل میکنند و باید کلاغ را دنبال ان ها فرستاد.ما که با تحدید کلاغ سیاه بزرگ شدیم و بابت دروغ گفتن سرزنش شدیم به این جا و مکان رسیدیم.چه بر سر این فرشتگان پاک و پاکیزه زمینی می اید؟؟کسانی که بابت راست گفتن کتک میخورند..کسانی که کم کم عشق ورزیدن به دروغ را می آموزند و عاشق دروغ میشوند.مادرم به گونه ای از نو جوانی خودش خاره های خوش میگوید که دل من هم برای نوجوانی مادرم تنگ , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها