برگی از دفتر خاطراتم 2

ساخت وبلاگ

<a href='http://shereno.niloblog.com/p/589/'>برگی</a> از دفتر خاطراتم 2
هر بار که در اتاق مطب باز میشد، پیر زن بی قراری را می‌دیدم، بر لبه صندلی نشسته و یک تسبیح سبز رنگ نیمه درشت که در بین حرفهایش به آرامی یک عدد می انداخت. و گاهی هم لبهایش می جنبید. با آن ذکر میگفت. و یک کیسه پلاستیکی پراز دارو که به نظر می آمد، بیشترشان خارجی باشد، به طرف در مطب یورش می آورد. مورد اعتراض بقیه بیماران قرار می گرفت و بر جای خود بر می گشت. براحتی التماس و هیجان را از چشمانش میشد بخوانی. شنبه ها سالن انتظار درمانگاه مملو از مریض میشد. ولی آن روز وسط هفته بود ولی نمی دانستم چرا اینقدر شلوغ بود. با اشاره دست من دوباره با عجله به طرف در مطب قدم برداشت. طبق معمول با اعتراض بقیه بیماران روبرو شد. بدون توجه به همهمه بیماران و اعتراض بعضی از آنها خود را به صندلی معاینه رساند و آرام نشت.هنوز سر صدای بیماران از ورود بی نوبتش خاموش نشده بود که آقایی میانسال در را باز کرد و با لحنی توهین آمیز خطاب به پیر زن گفت:حاج خانم این انصاف است، شما بدون نوبت وارد اتاق معاینه شوید و نوه من از دیشب تو تب میسوزد ،امروز صبح یک بار نیز تشنج کرده است، سر نوبت خود ویزیت شود. شما سرتو انداختی پایین بدون توجه به این همه مراجعین وارد شدی. شما که عمری از زندگی را پشت سر گذراندی بعید است حق و حقوق دیگران را پایمال کنید. من این اجازه را به شما نمیدم باید بیاید بیرون. پیر زن خیلی ناراحت بود.ملتمسانه به من نگاه کرد. گویی منتظر کمک و حمایت دوباره من بود. در برابر بی ادبیهای آن مرد به من متوسل شد و گفت که با اشاره آقای دکتر وارد مطب شدم. آن مرد با لحن توهین آمیزی رو به من کرد و گفت.: اینجا مگه قانون و نظم و ترتیب نداره؟ چرا بدون هماهنگی با بیماران منتظر در صف اجازه دادید، این خانم وارد مطب شود. حق بقیه بیماران را زیر پا بگذارد. وقتی با اعتراض من روبرو شد. صدایش را بالا برود و شروع به فحاشی کرد و به طرف من حمله ور شد. بدنبال داد و فریاد آن آقا خدمه مرکز و عده ای از کارکنان به کمک من آمدند. و ایشانرا به بیرون از اتاق بردند. برای اینکه صدای اعتراضشان نظم درمانگاه را بر هم نریزد. نوه اش را تو اتاق تزریقات ویزیت کردم. بعد ازمعاینه گفتم مریض تان در حال حاضر مشکل جدی ندارد. در زمینه التهاب و عفونت گوش میانی دچار تب و تشنج شده است. در حال حاضر تب ندارد. مادر بیمار که خانم جوان چهارده یا پانزده ساله ای بود در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد، گفت: آقای دکتر صبح ده قطره استامینوفن بهش داده ام . با صدای گرفته و مملو از ناراحتی از طرز برخورد شون گفتم: دارو های تجویزی را باید با دقت بهش بدید. در صورت تکرار تشنج باید به بیمارستان مراجعه و بستریش کنید.
داشتم به اتاق معاینه بر میگشتم حالا دیگر خسته و آشفته بودم. با خود فکر میکردم این چه شغلی هست که من انتخاب کرده ام. مراجعینم خوشیشون مال خودشون است. درد و ناراحتیشون مال من. مردم وقتی به من مراجعه می کنند که درد دارن همه انتظار دارند فقط زود و نفر اول ویزیت شوند و دنبال بقیه کارشان بروند.مردم ناراحتی و عصبانیت خود را با یه سیلی رو صورت من و خراش ذهن و فکر من خالی می کنند و به آرامش می‌رسند. غافل از اینکه من هم مشکلاتی دارم. باید فقط با روی گشاده در مطب بنشینم و درد و آلام بیماران را بکاهم. دختر بزرگم آن موقع یک ساله بود مدت ها بود. که باید برای ویزیت فوق تخصصی به تهران می بردم، ولی شلوغی درمانگاه در فصل تابستان مانع از این کار میشد. وقتی در صندلی ام قرار گرفتم پیرزن با چشمانی اشکبار از من عذر خواهی کرد و گفت: پسر جوانش ام اس گرفته است بر اثر بی حرکتی تمام پشتش زخم شده است، سه روزی هست که تب می کند. آرامش کردم و کیسه داروهایش را باز بینی کردم که اغلب داروهای تقویتی بود. گفتم باید بیرون منتظر بمانید تا همه بیماران را ویزیت کنم بعد در خدمت شما هستم. آخرین مریض را که ویزیت کردم یه نگاه به ساعت مچی ام انداختم حدود دو ساعتی گذشته بود. وسایل معاینه را داخل یک کیسه ی پلاستیکی سیاه ریختم. با ماشینمم به همراه پیر زن به طرف منزلش راه افتادیم.
غرق در افکارم بودم صدای پیر زن که داشت دوباره از من به خاطر اتفاقی که در درمانگاه افتاده بود عذر خواهی میکرد، آشفته میشد. بعد از گذشتن از چند کوچه خاکی به مقصد رسیدیم. پیر زن دسته کلیدش را در آورد از بین آنها کلیدی را تو قفل در انداخت با چند بار پیچاندن در را باز کرد. وارد شدیم حیاط بزرگی بود با دیوارهای بلند و سفید که باغچه بزرگی را احاطه کرده بود. انواع درخت های میوه به چشم میخورد. ردیفی از درختان مو در انتهای مشرف به اتاق های نشیمن دیده میشد که شاخه های آن را به طرف پشت بام کشانده بودند وخوشه های انگور نرسیده از آنها آویزان بود. همه این مناظر نشان از متول بودن و خوش سلیقه گی صاحب آن بود. بین درختها انواع گلهای تزئینی و در گوشه ای سبزیجات برای خوردن کاشته شده بود . بوی دلاویزی از درختها گلها و سبزیجات به مشامم میرسید . ماشین گران قیمت مدل بالایی پارکینگ کنار حیاط پارک بود.
وقتی وار صحن خانه شدیم جوانی با قد بلند روی گشاده روی تخت دراز کشیده بود. جواب سلامم را داد. از همان اول منو دکتر جان صدا میکرد. بطور کامل معاینه اش کردم .از چند سال قبل دچار ام اس شده بود. رفته رفته بیماریش تشدید یافته بود در چند ماه اخیر دیگر قادر به حرکت نبود. بر اثر خوابیدن طولانی مدت بیشتر قسمتهای پشتش دچار زخم نسبتا عمیق شده بود. بعضی از زخمها بوی تعفن گرفته بود. فقط دستانش حرکت داشت و قادر به بلند کردن پاهایش نبود . فقط انگشتان پاها را حرکت میداد. اسمش صادق بود چهره مهربانی داشت و آرام صحبت میکرد. یک رادیو کوچک که بر روی موج رادیو فرهنگ کوک بود در کنارش روشن بود و چند مجله خارجی هم به چشم میخورد. از شغلش پرسیدم گفت: تاجر فرش هست در شهر دبی زندگی میکرده است ومسلط به زبان انگلیسی با سواد دیپلم. بیماری او را از پای در آورده است. وقتی این همه فرو افتادن را می‌دیدم تنم لرزید ناتوانی انسان را در برابر طبیعت بار دیگر به چشم خود نظاره کردم. زلزله طوفان سیل رعد و برق سونامی بیماریها و هزاران حادثه طبیعی که زندگی آدمی را دگرگون می کنند. انگار از همه چیز راجع به بیماریش خبر داشت فقط پرسبد دکتر جان پیشرفت جدیدی در رابطه با بیماریش گزارش شده است یا داروی جدیدی کشف شده است. با اشاره سر مایوسانه جواب دادم نه متاسفانه. دربرابر این همه درد و رنج استقامت و اطلاعات و آرامش خودم را خرد و ناتوان می‌دیدم. خجالت می‌کشیدیم از اینکه در نقاطی از این کسور پهناور طبابت میکنم که نه به اینترنت موبایل و مجلات علمی دسترسی ندارم. قرار گذاشتیم اگه اطلاعات جدیدی راجع به ام اس دست پیدا کردم به اطلاعش برسانم .حجم عمق زخمهایش به حدی بود که باید جراحی میشد. توصیه کردم تا در اسرع وقت به یک ببمارستان مراجعه کنند. لوازم معاینه را برداشتم و صادق را به طرف درمانگاه ترک کردم.پیر زن تا دم در بدرقه ام کرد حالا داشت گریه میکرد. مثل یه نیش زهر خورده ای بخودش میپیچید. ذره ذره سوختن صادق در برابر چسمانش میدید و کاری از دستش بر نمی آمد . تو حیاط توقف کردیم. بیشتر راجع به زندگی خودش و صادق برایم گفت. شوهر ش زن دیگری گرفته بود با آنها در همان روستا زندگی میکرد و اصلن هم به صادق سر نمیزید. پسر دیگرش جانباز هفتاد درصد بود که ارتشی باز نشسته بود. شناختمش خیلی مشکل داشت هم مشکل روانی شدید وهم مشکل جسمی. بر اثر انفجار بمب در زمان جنگ در نزدیکی اش دچار مشکل شنوایی و استرس پس از حادثه شده بود. هر از چند گاهی به مطبم سر میزد. در خلال یک ویزیت مغزم را تیلیت میکرد. یکی از دخترهاش خارج کشور بود و آن یکی هم ساکن تهران بود. در حالی که در بین گریه هایش از سرانجام صادق می پرسید. یه کیسه پر تخم مرغ محلی و گردو وبادام به دستم داد. وکلی مرا دعا میکرد با ماشینم او را تنها گذاشتم وبه درمانگاه برگشتم. حال خوشی نداشتم.بقیه بیماران را ویزیت کردم. پرسنل بعد از خداحافظی همه رفتند سرایدار مرکز هم جهت خوردن نهار به اتاقش رفت. حالا من بودم و یکدنیا سکوت سنگین که فضای درمانگاه را فرا گرفته بود. در گوشه تنهایی خود نشستم. می اندیشیدم به بیماری و مرگی که همیشه در کمین آدمی است. مثل همه انسانهای پرسشگر می‌پرسیدم از "کجا آمده ام آمدنم بحر چه بود به کجا میروم آخر ننمایی وطنم" به آسیب شناسی بیماریها می اندیشیدم. می اندیشیدم چرا اصلن باید بیماری وجود داشته باشد.مگر خداوند آفرینش مرا به خود تبریک نگفت وبه خود نبالید .مگر فرشتگانش را مجبوربه ستایش و سجده کردن نکرد پس چه شد تا چشم گشودم بر برابر خود بیماری و مرگ را دیدم. وقتی در علل پیدایش بیماری دقت کردم دیدم اغلب آن ساختاری بوده به تغییر یک ژن برمیگردد. یا با اختلال در عملکرد یک آنزیم ویا دخالت یک موجود زره بینی مانند ویروس باکتری و انگل حادث میشود. گاه علت ناشناخته ای در بروز بیماری نقش دارد که هنوز بشر به علت آن دست نیافته است. آموزه های دینی میگویند بیماری گاه بدلیل امتحانی است که خداوند میخواهد آفریده اشرف خود را با آن بیازماید. لیاقت و شایستگی وی را برای همنشینی مجدد ارزیابی کند با خود میگویم آدمی که امتحان باخته است. وقتی آدم یک سیب از درخت وسوسه چید ومورد خشم و غضب درگاه خداوندگارش قرار گرفت و به زمین که آرامگاه بی قرار و غیر قابل اعتماد است هبوط کرد. دیگر امتحان باخته را آزمودن مجدد چه سودی دارد. حال با بیماری سیل یا زلزله یا هر روش دیگر .
چند روز مانده به عید نوروز داشتم از ویزیت در منزل بر می‌گشتم با خود گفتم عیادتی از صا دق بکنم. مدتها بود هر چند شب یکبار تلفنی با هم در تماس بودیم راجع به مشکلات جدیدش با من مشاوره میکرد. راجع به تحقیقات و یافته های علمی تازه از من می‌پرسید. اخیرا در دو مجله علمی ثبت نام کرده بودم اطلاعات به روزی برایم ماهیانه ارسال می کردند اگر مطلبی
در آنها راجع به ام اس نوشته بودند به اطلاعش میرساندم. خیلی وقتها با بهانه و بی بهانه سری به صادق میزدم. وقتی می‌دیدم با ملاقات من با او خوشحال میشود من نیز از رفتن به پیش صادق دریغ نمی‌کردم. حالا دیگر رابطه ما به یک دوستی نسبتا عمیق تبدیل شده بود. تنها چیزی که بشدت آزارم میداد بی قراری و گریه و زاری مادرش بود. هر بار که به دیدن صادق میرفتم. مثل مار گزیده ای به دور تخت صادق می چرخید کارهاش را انجام میداد. از من پدیرایی میکرد گاهی هم مرا سوال پیچ میکرد. راجع به نتیجه درمان سوال میکرد. با گریه اش من نیز بیتاب میشدم اشک در چشمانم حلقه میزد. بشدت لب تحتانی ام را میگزیدم و به بیررون از اتاق نگاه میکردم تند تند پلک میزدم تا اشک از چشمانم خارج شود. اغلب اوقات صادق وقتی میدید بشدت دلگیرم مادرش را خطاب قرار میدادو مادرش را دلداری میداد از من عذر خواهی میکرد.وقتی واردخانه شدم حال و هوای عیدررا از صحن خانه حس کردم.چند تا تخم مرغ رنگ کرده کنار تخت صادق بود که همسایه آورده بودنند بوی نان روغنی همسایه کوچه و حیاط را پر کرده بود.جنب و جوش مردم تو کوچه و خیابان به طور چشم گیری مشهود بود. مادر صادق یک ریز گریه میکردو از سیاهی عید گذشته اش تعریف میکرد و می گفت از چند روز مانده به عید سال قبل صادق خونه نشین شد و کم کم قدرت حرکت خودرا از دست داد. از دست روزگار به خدا واز دست شرنوشت به روزگار شکایت میکرد.و گاهی هم از تنهایی وبی کسی خود و صادق مینالید: همه مارو ترک کردند حتی بابای صادق بقیه دخترها و تنها برادر صادق. حالا دگر حالم خراب شده بود بی اختیار اشک از چشمانم جاری میشد. به تجربه یاد گرفته بودکیف میاینه ام کمی دوررترقرار میدادم برای برداشتن و یا گذاشتن وسیله ای به طرف آن می رفتم. در ابن میان دور از چشم صادق و مادرش اشکهایم را پاک می کردم و نگاهی به فضای سبز حیاط می انداختم و خودم را کنترل می کردم. در حالبکه صادق آخرین پوک را به سیگارش زد و ته آنرا در زیر سیگاری کنارش قرار داد. اشک از چشمانش جاری شد. خرد شدنش را در برابر بیماری لا علاجش می‌دیدم. می‌دیدم آرام آرام در کویر نیستی گام برمی داشت.
شایدفهمیده بود این آخرین عیدیست که تجربه اش می کند. وشاید هم خانه آرزوهای درازش را در همسایگی امید بنا کرده بود. هنوز هم می اندیشید فرصت زیادی دارد کشفهای جدیدی در راه است. داروهای جدیدی پیدا خواهد شد. توان از دست رفته اش را باز خواهد یافت. از نگاهش امید را میخواندم و آرزوهایش را میشمردم ولی نمیدانست باید بار بربست و سفر کرد. راهی که در پیش دارد کاملا مبهم و نا پیداست. چرا که تا به امروز سفر کرده ای از آن بر نگشته است. و تجربه هایش را در سفر نامه ای ننگاشته است . تا این همه مسافر سرگردان از تجربه هایش بیاموزند. بار و بونه را آنگونه بر بندند که رنج و تعبی را احساس نکنند. زهی خیال باطل زندگی راهیست نسبتا کوتاه در مقایسه با عمر بلند جهان که با مرگ به ابهامی ناگشوده به پایان میرسد. وقتی از مرگ برگشتگان در اورژانسهای بیمارستانها راجع به این سفر پرسیده میشود تنها می گویند خوابی بود عمیق بی هیچ خواب دیدنی. اگرچه پدیدآورندگان تفکرات فلسفی و الهی هر یک فرا خور فهم خود از این سفر سخنها رانده اند و حرفها گفته اند. ولی همچنان این سفر در ابهامی توضیح ناپذیر پوشیده است.
هوای اتاق در سنگینی غیر قابل تحملی فرو رفته بود. اشکهای پیرزن بی اراده فرو می‌ریخت.فشار بغض هر لحظه بر گلویم افزایش می یافت. سوزش غریبی را در وجودم احساس میکردم. عکس صادق را که در کنار هتل برج العرب گرفته بود می‌دیدم در گوشه اتاق زیر تخت افتاده بود. این همه فرو افتادن مرا بیشتر از صادق آزار میداد. آرام آرام اشک در چشمان صادق هم حلقه میزد. رفته رفته فضای اتاق غیر قابل تحمل میشد. تمام بغض هایم یکجا ترکید. کیف معاینه ام را به همراه بسته عیدی ام بر داشتم. پیشانی صادق را بوسیدم و دستانش را در دستم فشردم. بی آنکه بتوانم جمله خدا حافظی را ادا کنم به طرف ماشینم رفتم. وقتیی توانستم خودم را از آن فضای سنگین رهایی بخشم احساس سبکی میکردم. هر چهار شیشه ماشینم را پایین داده بودم. صدای زوزه باد و صدای ترکیدن بغضهای بی پایانم در هم آمیخته بود. با سرعت از خانه صادق و دهکده زیبایشان دور میشدم. چهره خسته ام به اشکهای جانسوزم خوش آمد می گفت. و پذیرای همه سوزانندگی اش بود. وقتی به خانه رسیدم همسرم و دایه ی دخترم هر دو به پیشوازم آمده بودند از اینکه با تاخیر زیاد به خانه بر گشته بودم نگران شده بودند. در حالیکه اشکهایم را پاک میکردم فقط یک جمله گفتم: نگران نباشید اتفاقی نیفتاده است. وارد مطب شدم. همسرم فهمیده بودکه از ملاقات صادق می آیم. گفت; برای صادق اتفاقی افتاده است با اشاره دست گفتم : نه. در را بستم در گوشه تنهایی خود نشستم. بر اشکها دردها زخمها و ناتوانی صادق گریه ها کردم. بهتر بگوئیم بر درد و رنج آدمی و خود گریستم و اندیشیدم قرنها بر انسان گذشته است تراژدی غربت آدمی مثال زدنی است .روزی که از بهشت رانده شد تنها و بیکس در این دنیای تنهایی روزها و سالها سپری کرد. با عوامل طبیعی از جمله سیل زلزله رعد و برق سونامی بیماریها و مرگ جنگید. جنگید تا زنده بماند قرون و اعصار را درنوردید. هر روز حادثه ای جدید و تفکری نو آدمی را به چالش کشید آنگاه که از غارنشینی را ترک کرد. انقلابهایی علمی هنر فلسفی وصنعتی را یکی پس از دیگری به منصه ظهور رسانید. و کیفیت زندگی را بهبود بخشید. وقتی مدنیت را شروع کرد.تازه از یوغ استثمارروسای قبیله راحت نشده بود. حالا باید به عنوان گزمه در دربار شاهان کار میکرد. ویا حاصل یک سال تلاش و کوشش را به عنوان مالیات تقدیم گزمه های شاهان میکرد عده ای یکسال کار میکردنند تا جایی برای خواب یا یک وعده غذا برای شکمش داشته باشد. انسانها خسته از این همه جور و ستم حال باید برای جانشینان خداوندگار آسمان به عنوان سربازی جان بر کف شمشیر بر کمر میبست . برای نشر ایده های آنان انسانهای بی دین را می‌کشت و اشاعه دین میکرد. وبه بهشت همان جایگاه ابدی راه می یافت.

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : برگی از دفتر آفتاب,برگی از دفتر وجود,برگی از دفتر عشق امیل زولا,برگی از دفتر زندگی,برگی از دفتر عمرم,برگي از دفتر آفتاب,برگی از دفتر خاطرات کودکی,برگی از دفتر زندگیم,برگی از دفتر خاطرات من,برگی از دفتر دلم, نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 263 تاريخ : دوشنبه 1 شهريور 1395 ساعت: 13:14