می گویند:
برکه های آیینه، همچون صبح درخشان اند و هیچ آشوبی در عمق شان نمی روید.
امّا اگر من گام پیش گذارم، چشمه ها می آشوبند و دلم صد پاره می شود.
مدّتی است پایان خودم را خبر کرده ام. به کبوتران آستان صبح گفته ام:
بروند بگویند: تشنه ام!
نه باران صبح کوزه ی بی آب مرا پر می کند و نه تیشه ی نفرینی تا گور مرا از دل سنگ خاره برآرد.
دنیای تب آلود کویرها، دام هلاک پهن کرده و هوا هم خوش خوشان، صفحه ی روز می شکافد! انگار نه انگار، تا دیروز من بودم که شیشه ی فانوس می شستم با پر طاووس.
عزیز مهربان
درونی دارم سوزنده و هراسناک! تقدیر من این است که سایتی را بر دوش بگیرم که از یک سوی ستون های مرمرین پر تَرَک را تحمّل کنم و از سویی دیگر به بخت ستاره های جوانی بنگرم که در آسمان بی شمارند.
بگو: تا آرام بگیرم.
برچسب : نامه ای سرگشاده,نامه ای سرگشاده به طبیعت,نامه ای سرگشاده به خدا,نامه ای سرگشاده به روحانی, نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 250