زندگی من ...... ( ۱ )

ساخت وبلاگ

<a href='http://shereno.niloblog.com/p/549'>زندگی</a> من ...... ( ۱ ) چند ماه قبل ، استاد چگنی زاده ، مطلبی تحت عنوان درخواست از کاربران جهت انتشار بیوگرافی شاعران سایت، منتشر کردند ....این مطلب را همان زمان نگاشتم و اکنون در چند بخش منتشر خواهم کرد .

زندگی من ( ۱ )

قدیمی ترین خاطره ای که از زندگی ام ، همچون تصویری سیاه و سفید و محو شده در ذهنم مانده است ، کارگاه قالیبافی پدرم بود .شاید سال ۵۲ در سه سالگی ام .
حدود تقریبا ۱۰ دستگاه قالیبافی و چیزی حدود چهل زن و مرد قالیباف ... قالی های زمینه لاکی با نقشه های ترنج ....دنیای عجیبی ست دنیای قالیبافان ...صدای کوبیدن دفه ( وسیله ای فلزی که پس از بافتن یک رج ، بر روی بافته ها کوبیده می شد تا گره ها ، پایین بیاید ) و ملودی گوش نواز نقشه خوان ها ، هنوز در گوشم زنگ می زند ...: ( حالا بچین لاکی، جاخود ....سرمه ای، پیش آمد ..... بیدمشکی، پیش رفت ....آبی، سه تا پیش آمد ....پیازی دو تا جاخود ...)

صحنه ی تماشای دختران و پسرانی که انگشتانشان را با قلاب تیز قالی بافی می بریدند و سپس برای بند آمدن خون ، پرزهای قالی را آتش می زدند و بر انگشت خود می گذاشتند تا خون آن بند بیاید ، از چندش آورترین خاطرات آن زمان بود ....

تا ده سالگی من ، پدر ، ابوالمشاغل بود ...کارگاه قالیبافی .دوختن کناره ی فرش های دستباف ، کار با وانت های سه چرخ آن زمان ، تاکسی رانی ، و....تا اینکه سرانجام در یک اداره ی دولتی بعنوان راننده ی پایه یک استخدام شد و از علافی در آمد ...

روزگار عجیبی بود دهه ی پنجاه ....مردم ، قریب به اتفاق ،ندار بودند ، اما دلهایشان ، به هیچ ، خوش بود ....

ورود به مدرسه ، خوش ترین خاطره ی دهه ی اول زندگی ام بود .زیباترین بخش مدرسه ، آن قسمتی بود که سبدهای تغذیه به کلاس می آمد و ولوله ای از شادی ایجاد می شد ...بچه هایی که بندرت تغذیه ی مناسبی در خانه داشتند ، حالا می توانستند دلی از عزا در آوردند : موزهای خارجی ، خرما ، شیر ، کیک و....

و تلخ ترین بخش مدرسه ، تنبیه های شدید بدنی دانش آموزانی بود که تنها جرم شان، کم بودن بهره ی هوشی و ضعف توان یادگیری شان بود ....
چه انگشتها که لای مداد می رفت و چه جیغ ها کلاس ها را برمی داشت ....شلاق های کابلی ، ترکه های انار .....
خوشبختانه شانس این را داشتم که همیشه جزو بهترینها بودم و بجز گهگاه بخاطر شیطنت های انضباطی ، بندرت تنبیه می شدم ...

وقتی وضعیت مدارس را در آن زمان با الان مقایسه می کنم ، دلم به حال خودمان در آن زمان می سوزد .... اما نمی دانم چرا با این وجود ، در آن زمان شاد شاد بودیم !

از همان دوره ی ابتدایی عاشق درس انشا بودم و خوشبختانه در آن زمان تا سال چهارم دبیرستان ، تمام رشته ها ، این درس را داشتند ( که متاسفانه سال هاست این زنگ به فراموشی سپرده شده است )...روزهایی که انشا داشتیم با عشقی دوچندان روانه ی مدرسه می شدم ....و اولین انگشتی که برای خواندن انشای داوطلبانه ، بالا می رفت انگشت من بود ....و تنها زمانی که سکوت محض کلاس را می گرفت و معلم، تلاشی برای ساکت کردن بچه ها نمی کرد ،همان وقتی بود که من داشتم انشایم را در کلاس می خواندم ... ....

سوم ابتدایی بودم که در کوچه و محل مان یک کتابخانه دایر کردم ...به تمام بچه های محل گفته بودم که دو کتاب کودک از خانه شان بیاورند و در مغازه ی خالی از کسب یکی از اهالی محل ، کتابخانه را دایر کردم ....چه دنیایی داشتیم ....کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب ، بیشترین متقاضی را داشت ....آنها که دهه چهلی و دهه پنجاهی هستند ، این کتاب را خوب می شناسند ...

.عاشق مجله ی کیهان بچه ها بودم که هفته ای یکبار منتشر می شد ...در آن ایام ، هر صبح جمعه ، پدر به من و برادر خواهر هام ، هر کدام ۵ ریال هفتگی می داد و پول من همیشه برای کیهان بچه ها ذخیره می شد ( قیمت یک پفک در آن زمان یک ریال بود )

سوم ابتدایی بودم که انقلاب شد ....سه ماه مدارس تعطیل بود و ما کلی خوشحال بودیم که در کوچه های خاکی بازی می کردیم : فوتبال ، هفت سنگ ، الک دولک ...

سالهای چهارم و پنجم، معلمان خوبی داشتم و برخی اوقات از من می خواستند که انشاهایم را در مراسم صبحگاه ، سر صف بخوانم ....و من چه کلاسی می گذاشتم برای خودم ....

شعارهای صبحگاه عوض شده بود اما ما بچه ها،هیچ تغییری را احساس نمی کردیم ..... بزرگترها اما مدام در حال بحث های داغ در باره ی اخبار مملکت بودند و غروبها صدای رادیو بی بی سی از تمام کوچه ها شنیده می شد : بختیار گریخت ، هویدا اعدام شد ، قطب زاده دستگیر شد و کمی بعدتر ....بنی صدر ، بهشتی ، شروع جنگ و....

وقتی وارد دوره ی راهنمایی شدم ، جنگ ، جدی تر شده بود ...برخی دانش آموزان سال سوم راهنمایی به جبهه می رفتند و هیچکس ، کودکی ها و تمام دوران نوجوانی های نسل ما را ، لابلای اخبار جنگ ندید ....سالهای عجیبی بود ...هر روز تشییع جنازه ی شهدا ...و من حالا داشتم تبدیل می شدم به جوانی شانزده هفده ساله ...پرسه زنان میان کتابخانه های عمومی....در دوره ی دبیرستان ، تحولات زیادی در اندیشه ام شکل گرفت که هر روز ، فاصله ام را با همکلاسی هایم بیشتر و بیشتر می کرد ....به خواندن رمان و فلسفه ، اعتیاد پیدا کرده بود ...سر کلاس ، زیر میز ، مخفیانه ، کتاب های رمان را باز می کردم و می خواندم ....گورکی ، شولوخف ، همینگوی ، داستایوفسکی ، چوبک ، بزرگ علوی، هدایت ،جمالزاده ، دولت آبادی و بعدتر ها مترلینگ ، که مرا به فلسفه علاقمند کرد ( بین ۱۶ تا ۱۷ سالگی ) یادم می آید کتاب راز بزرگ مترلینگ ، یک هفته خواب و خوراک مرا به هم ریخت ...دوم دبیرستان ، توسط دوستی ، به سینما علاقه پیدا کردم .در سال دوم دبیرستان ، در کنار خواندن رمان و انتشار قصه های کوتاه در مجله ی اطلاعات هفتگی آن زمان ، عشق به سینما ، مرا دگرگون کرده بود ...

یادم می آید در سال ۶۵ بواسطه ی معرفی همان دوست ، فیلم « دستفروش » محسن مخملباف را دیدم و علاقمندی ام به سینما باعث شد که در انجمن سینمای جوان ثبت نام کنم ...

پایان بخش اول

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : زندگی من,زندگی منشوریست در حرکت دوار,زندگی منشوری است در حرکت دوار,زندگي من,زندگی منه زدبازی,زندگی منه زدبازی دانلود,زندگی من کنار این غریبه,زندگی من بابک جهانبخش,زندگي مني تو,زندگی من تویی, نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 207 تاريخ : سه شنبه 19 مرداد 1395 ساعت: 11:11