شعر نو

متن مرتبط با «سفرنامه» در سایت شعر نو نوشته شده است

سفرنامه تور پوکت تایلند

  • سفرنامه تور پوکت تایلندسفرنامه لطفا وارد حساب کاربری خود شوید و یا اگر عضو نیستید عضو شوید تا بتوانید محتویات این قسمت را مشاهده نمایید  ، تکه ای از بهشت سلام میخوام سفرنامه خودم رو با لطفا وارد حساب کاربری خود شوید و یا اگر عضو نیستید عضو شوید تا ,سفرنامه ...ادامه مطلب

  • سفرنامه سوچی

  • سفرنامه سوچی سفرنامه سوچی ، سوئیس روسیه لطفا وارد حساب کاربری خود شوید و یا اگر عضو نیستید عضو شوید تا بتوانید محتویات این قسمت را مشاهده نمایید سفرنامه سوچی را از سفری که با همسرم در سال 94 با تور روسیه به سوچی داشتم برایتان نقل میکنم.سوچی از یک طرف به دریای سیاه محدود میشود و از طرف درگیر به کوه ,سفرنامه,سوچی ...ادامه مطلب

  • بخش 5 - سفرنامه روهان در آبادی رضا تارزن

  • بخش پنجم و پایانیادامه . . .آن زمان من نو جوانی بودمی و چوپان گوسندان در آبادی ، آن شب برای آب خوردن گوسپندان باید به چند آبادی یه دیگر که رودی پُر آب داشتی رفتمی تا صبحدم بدانجا رسم که چشمم به کلبه مخروبه رضاتارزن بماندی و دیدمش مردی زخمی و ژنده و البسه دریده و تارش بشکسته بگوشه ای دور از چشم مردمان آبادی به تارش مشغول تا دوباره سیم ها به هم وصل نموده باشد ، من در گوشه ای پنهان وگوسپندانم را زیر نظر ورضا تار زن به تخته سنگی کنار کلبه مخروبه اش تکیه داشتی و تار اشکسته اش در آغوش وسر را بالا سوی آسمان که اندک اندک انگشتان به سیم تار زخمه زدی وگریه نمودی ، آن, ...ادامه مطلب

  • بخش چهارم - سفرنامه روهان در آبادی رضا تارزن

  • بخش 4. . . شبی ز شب ها مردم آبادی که گندمزار و مزارع جو اشان بخشکیدندی وزمین چاک چاک ، اهل آبادی مجتمع بگردیدندی و سوی کلبه رضا تارزن روان تا زآبادی بیرونش کنندی ، کلبه رضا تارزن روشن و تاریک بودی وصدای تار همی زان خارج و در فضا بپیچیدی و زیر نور مهتاب روشن رضا تارزن پیدا .ناسزا ها بودی که شروع شدندی ومردم همهمه بکردندی و رضا تارزن از جای برخواستی مردمان مجتمع به کلبه محقرش هجوم و هر آنچه داشتی به تاراج وهیچ از چوب و بوریا اش نماندی و بسی به سرش کوفتندی و تارش دریدندی وسقف کلبه به یغما و همی ویران شدی ورضا تار زن از محلکه بگریختی وزیر دست وپای مردم آبادی هم, ...ادامه مطلب

  • بخش 3 - سفرنامه روهان در آبادی رضا تار زن

  • بخش سوم. . . وادامه . . .مرد چوپان همی بگفتی که خشکسالی دمار زمردم آبادی بکَندی وهمه گریه ودست سوی آسمان بردی وهیچ باران نیامدی که نیامد ی وهر روز خشکسالی بتر شدی و مردم بسی مفلوک شدندی وخار و فعله گری در شهر بپرداختندی تاقوت لا یموتِ عیال وکودکان به خانه آوردی ، شبی در تابستان عهد گرما ، مردم آبادی مجتمع , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها