شرح‌ حال مولانا

ساخت وبلاگ

((برای خرید تصحیح جدید مقالات شمس تبریزی اینجا را کلیک کنید.)). حقیقت رابطۀ شمس و مولانا را در این کتاب پیدا کنید.

دورنِمایِ روزگار

بَرجسته ترین شخصیت ها، همواره از دلِ پُرآشوب ترین دوران ها بیرون آمده اند. مولانا جَلالُ الدین مُحمَّد نیز زادۀ روزگاری بُحران زده بود. سَدۀ هفتم هجری، خونبارترین سَده در تاریخ سرزمین هایِ اسلامی است. جنگ های صلیبی، که از واپسین سال هایِ سَدۀ پنجم آغاز شده بود، تا پایانِ سدۀ هفتم همچنان ادامه داشت، و در همین دوران بود که مُغول ها تاخت و تازِ سیل آسایِ خود را آغاز کردند. اِبْنِ اَثیر، تاریخ نگارِنامدارِ درگذشته به سالِ ۶۳۰ قَمَری، که تنها نخستین پرده از فجایع مُغول را شاهد بود، به هنگام نوشتنِ تاریخِ این دوره، با قَلَمی گریانْ آرزو کرده است که ای کاش از مادر نَزاده بود. و جُوینی از زبانِ شاهدانِ عینی، این گزارشِ بسیار کوتاه و گویا و سخت تکان دهنده را باز گفته است: «آمدند و کَندند و سوختند و کُشتند و بُردند و رفتند». امّا آتشِ غارت و ویرانگری و کُشتار، پیش از هجومِ مغول در ایران شُعله ور شده بود. از حدودِ ۵۸۰ قَمری به بعد، خوارزمیان و غوریان و حتّی برخی از ایرانیان، طَبل تُرکتازی و قَتل و خرابی را به صدا درآورده بودند. در حقیقت، همان گونه که خودِ مولانا گفته است، سِتمگریِ خوارزمشاهیان و کُشتارِ بازرگانانِ مُغولی، راه را برایِ حملۀ چنگیز به ایران هموار ساخت. بدین سان، لشکرِ مُغول، همچون تازیانۀ عذاب الهی بر سَرِ هَمگان فرود آمد.

چنگیز گفته بود: « من عذاب خدایَم. اگر شما گناه هایِ بزرگ نَکَردَتی، خدایْ چون من عذاب را به سَرِ شما نَفْرستادی». او بالاترین لَذَّتِ زندگی را در آن می دانست که « دشمن را بِشْکَنی و دنبالَش کُنی و مالَش را به یَغما بِبَری و عزیزانش را گریان بِبینی و بر اسبش بِنْشینی و زنان و دخترانش را در آغوش بگیری».

شهرِ بَلْخ، زادگاه مولانا، در شُمارِ نخستین شهرهایی بود که در برابرِ مُغولان به زانو دَرآمد. امّا پیش از این واقعه، پدر مولانا همراه با خانواده و یارانِ نزدیکِ خود از آن دیار بارِ سفر بسته بود.

برای تَرسیمِ دورنمایی بسیار کلّی از حیاتِ فرهنگیِ جامعه اسلامی، به ویژه از قرنِ چهارم به بعد، می توان گفت که در آن روزگار سه گروهِ عُمده با یکدیگر در جِدال به سَر می بُردند: فَقیهان و عالِمان دین، صوفیان و مَشایخِ طَریقت، فیلسوفان و حکیمان. این جدال، گاه پوشیده بود و گاه آشکار؛ و گَهْ گاه نیز با سیاست دَرمی آمیخت.

تصوّف از قرنِ پنجم به بعد، نُفوذِ گُسترده یی در میانِ مردم یافت. مَشایخِ طَریقت برایِ آن که از چنگِ سَرنوشتی همچون عاقِبَتِ کارِ منصورِ حلّاج بِگُریزند، و نیز برایِ آن که دَهانِ مُخالفان، به خصوص عالِمان دین را بِبَندند، به تدریجْ تعالیمِ خود را به ظاهرِ شرع نزدیک کرده بودند و در مَجالسِ خود بیش از پیش به ذکرِ خدا و رسول و آیاتِ قرآن و احادیث می پَرداختند. آنان به دورانی که دنیاطلبی و تَجمُّل پرستی به اوج رسیده بود، سخن از زُهد و تَرکِ دنیا می گفتند. حال آن که غالبِ فقیهان و عالِمان دین، از خوردنِ مالِ وَقْف پرهیز نمی جُستند و اگر بَخت یارشان می شُد، با دادنِ رِشوه بر مَسْنَدِ قَضا تکیه می زدند و برایِ خُشنودیِ خاطِرِ حاکمان و قدرتمندان، حُدودِ شرعِ مُقدَّس را نادیده می گرفتند و فَتواهایِ عجیب و غریب صادر می کردند. شمس تبریزی در مقالات به طعنه اشاره کرده است:

معنیِ ظاهرِ قرآن را هم راست نمی گویند این ائمه [= فَقیهان]…ایشان را اگر نورِ ایمان بودی، کِی چندین هزار دادَندی، قَضا و مَنْصَب بِسْتَندی؟ کسی دامَنِ زَر بدَهَد، از مارگیر ماری بِخَرَد؟

عجیب نیست که سِپَهسالار در ستایش از بَهاءُالدّین وَلَد -پدرِ مولانا- نوشته است: «هرگز از وَقْف چیزی تَصرّف نکردی». باری، در چُنین روزگاری، بازارِ تَصوّف سخت گرم بود. فُتوح (=پول یا هدیه یی که به خانقاه یا درویشان می دانند) نَذْرِ خانقاه ها می شُد و مَشایخِ طَریقت، در ناز و نِعْمَت به سَر می بُردند و سلاطین و امیران و وزیران به مَجالسِ آنان می رفتند و وِساطَتِ آنان را با کمالِ مِنَّت می پذیرفتند. در این میان، هرچند فیلسوفانِ مسلمان از دیرباز کوشیده بودند تا فلسفه را با اصولِ دین سازگار سازند و شریعت را با عقلْ جمع کنند، اما همواره به بی دینی، دَهْری بودن، نَفیِ حُدوثِ عالَم، انکارِ مَعادِ جسمانی و مسایلی از این قبیل، مُتَّهم می شدند و سرانجامْ مُهرِ تکفیر می خوردند. راست است که گاه دوقُطبِ تَصوّف و عِلْمِ دین در وجودِ کسانی همچون حُجةُ الاسلام مُحمَّدِ غَزالی به هم نزدیک می شد، اما او نیز از دشمنیِ فقیهان و عالِمانِ دین دراَمان نَمانْد و کار به جایی رَسید که کتاب هایش را به کامِ آتش ریختند. با این همه، خودِ غزّالی از تکفیرِ ابوعلی سینا و ابونَصْرِ فارابی و فیلسوفانِ دیگر پَروایی نداشت. پیداست که فیلسوفان و حکیمان، بَرخلافِ عالِمانِ دین و اهلِ طَریقت، از قبولِ عامْ بی نَصیب بودند. طبیعتِ فلسفه و شیوۀ استدلال و زبانِ پیچیدۀ آن، چیزی نبود که بتواند پایگاهی مردمی فراهم آوَرَد. چُنین بود که غالبِ فیلسوفانْ به ناگُزیر به سَلاطین روی می آوردند و آثارِ خود را به نامِ ایشان می آراستند. ماجرایی که وَصّاف در تاریخِ وَصّافُ الْحَضْرة نَقل کرده است، به روشنی از رقابَتِ تَصوّف و فلسفه در قرنِ ششم حِکایَت دارد، آن هم در دَربارِ سُلطانِ مُقتَدری مانندِ مُحمَّدِ خوارزمشاه که حکیمِ بزرگی مانند فَخْرِرازی را درخود جای داده بود. فخررازی که در حکمت و فلسفه و علومِ دیگر سَرآمدِ روزگار خود بود، با پدرِ مولانا مُعاصر بود. به نوشتۀ وَصّاف، سلطان محمّدِ خوارزمشاه در بحث با فخررازی همواره جانبِ صوفیان و زاهدان را می گرفت و آنان را از عالِمان دین و دانشمندان برتر می شِمُرد و می گفت اینان به لُقمه نانی و خرقه یی قَناعَت می وَرْزند و از هرچه رنگِ تعلُّق می پذیرد آزادند، به همین دلیل در اندک زمانی صاحبِ کَرامات و مَقامات می شوند و در میان مردم منزلت و قبول عام پیدا می کنند، امّا طالبانِ علوم به رَغْمِ سال ها سعی و دودِچراغ خوردن به جایی نمی رسند. هرچه فخررازی در اثبات فضیلت علم و عالمان به آیات و احادیث اِسْتشهاد می جُست و دلیل می آورد، سلطان همچنان بر انکار خود پای می فشرد. سرانجام، فخررازی تدبیری اندیشید و به شاگردانش گفت که دوتن از خربَندگان اِصْطَبلِ سلطنتی را بیاورند و پس از استحمام و پوشاندن خرقۀ اهل تصوّف، برسَرِ سجّاده بِنِشانند و خودگِردِ آن دو حلقه بِزَنند. آنگاه از پادشاه دعوت کرد تا به دیدار دو بزرگوارِ مُسْتجابُ الدَّعوه بیاید. پادشاه فریب خورد. به زیارتِ مَشایخِ قُلّابی آمد و با تواضعِ بسیار به زانویِ خدمت نشست و از اَنْفاسِ آن ها مدد طلبید و سَخاوتمندانه بَذْل و بَخشش کرد و بازگشت. وقتی فخررازی پرده از حقیقت ماجرا برداشت، سلطان به اشتباه خود اعتراف کرد و دست از مُجادله برداشت.

مسئله تاریخِ تولّدِ مولانا

بنابر روایت مشهور، مولانا جلال الدّین محمّد در ششم ربیعُ الاَوّلِ سالِ ۶۰۴ هجری قمری، چشم به جهان گُشود. این تاریخ، البته بدونِ تعیینِ ماه و روز، در رسالۀ سِپَهْسالار، کهن ترین شرح حالِ مولانا آمده است، و سپس در مَناقِبُ الْعارفین اَفْلاکی و کتاب هایِ دیگر نقل شده است. نویسندۀ این رساله، مَجْدُالدّین فریدونِ بْنِ اَحمَد، که به دلیلِ شُغل سپاهیگری به سِپَهْسالار معروف بود- چُنان که خود نوشته است- چهل سال از عُمرِ خود را خدمت مولانا سپری کرده بود. او در سال ۷۱۲ قمری درگذشت و در جوارِ تُربَتِ پدر مولانا به خاک سِپُرده شد. این تاریخ اگرچه با رویدادهایِ زندگی مولانا سازگارتر می نماید، اما دشواری هایی را نیز پیش آورده است که نخستین بار شادروان عَبدالْباقی گولْپینارْلی، مُحقّقِ تُرک بر آن ها انگشت گُذارده است. مولانا در فیه ما فیه خاطره یی را نقل کرده است:

در سَمَرقَند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حِصار گرفته بود و لشکر کَشیده، جنگ می کرد. در آن مَحلّه دختری بود عَظیمْ صاحِبْ جَمال، چُنان که در آن شهر، او را نَظیر نبود. هر لحظه می شنیدم که می گفت «خداوندا کِی رَوا داری که مرا به دستِ ظالمان دَهی، و می دانم که هرگز رَوا نداری و برتو اعتماد دارم». چون شهر را غارت کردند و همۀ خَلقْ را اسیر می بُردند و کَنیزکانِ آن زن را اسیر می بُردند، و اورا هیچ اَلَمی نرسید و با غایَتِ صاحِبْ جَمالی، کَس اورا نَظَر نمی کرد؛ تا بدانی که هرکِه خود را به حَقْ سِپُرد، از آفَت ها ایمِن گشت و به سَلامَت مانْد، و حاجَتِ هیچ کَس در حَضرتِ او ضایع نشُد.

اِبْنِ اَثیر مُحاصرۀ سَمَرقند را در رویدادهایِ سالِ ۶۰۴ قمری گزارش کرده است، و جُوینی در سالِ ۶۰۹ قمری. حتّی اگر تاریخ دوم را بپذیریم، براساسِ روایَتِ سِپَهسالار باید بگوییم که شاهدِ عینیِ این واقعه کودکی پنج ساله ست. پذیرفتنِ چُنین چیزی دشواراست، هرچند مُحال نمی نِمایَد. اما موضوع به همین جا خاتمه پیدا نمی کُند. مولانا در غزلی گفته است:

به اندیشه فُرو بُرد مرا عقلْ چِهِل سال

به شصت و دو شُدم صید و زِ تَدبیر بِجَستم

گولْپینارْلی از این بیت نتیجه گرفته است که مولانا در شصت و دو سالگی با شَمْسِ تبریزی دیدار کرده است و از آن جا که تاریخ این دیدار- چُنان که در نُسخه هایِ مَقالاتِ شَمْس آمده است، سالِ ۶۴۲ قمری بود، بنابراین مولانا می بایست در سالِ ۵۸۰ قمری به دنیا آمده باشد. علاوه بر این، مولانا در جایِ دیگر نیز به شصت سالگیِ خود اشاره کرده است:

شَمسِ تبریزی جوانم کرد باز تا ببینم بعدِ سِتّین شیوه ها

تاریخی که گولْپینارْلی برایِ تولّدِ مولانا پیشنهاد کرده است، یعنی سالِ ۵۸۰ قمری، با بیت هایِ بالا و نیز با خاطره یی که در فیهِ مافیه آمده، سازگار است، اما ما را با دشواری هایِ بزرگ تری روبه رو می کُند، زیرا دراین صورت باید بِپَذیریم که – بَرخِلافِ روایت هایِ دیگر- مولانا وقتی همراه با پدر بَلْخ را ترک کرد، سی و شش ساله بود(نه دوازده ساله)، در سِنِّ چهل و دوسالگی ازدواج کرد(نه در هجده سالگی)، پنجاه و چند ساله بود که برای تحصیل به حَلَب رفت، هنگامی که راه و رسم زندگیِ خود را پس از دیدار با شمس تبریزی به گونه یی بُنیادین تغییر داد، پیرمردی شصت و دوساله بود (نه مردی سی و هشت ساله)، رقص و سماع و سُرودنِ غزل هایِ شورانگیز به دهه هایِ هفتم و هشتم و نهم عُمرِ او مربوط می شود، مثنوی را پس هشتاد سالگی سُروده است. چُنین چیزی هرچند مُحال نمی نِمایَد، اما پذیرفتن آن به راستی دشوار است. وان گَهی، تکلیفِ تاریخ تولّدی که سِپَهسالار به دست داده است، چه می شود؟ با روایت هایِ گوناگونی که دربارۀ زندگیِ مولانا نَقل کرده اند، مانندِ دیدارِ او درکودکی با شیخ فریدُالدّین عطّارِنیشابوری به هنگام مهاجرت (در اوایل سالِ ۶۱۷ قمری) برایِ ارشاد و تشویقِ او به تکمیلِ علومِ ظاهری و تحصیلِ کمالاتِ باطنی، چه کنیم؟ چگونه ممکن است مولانا با آن همه هوش و نبوغی که به روشنی در آثارش می درخشد، درسِنِّ چهل و نُه سالگی به چُنین ارشاد و تشویقی نیازمند باشد و در پنجاه سالگی برای تحصیل به شام سفر کُند؟

این همه باعث شُده است که مُحَقِّقانی همچون شادروان زرین کوب، و به پیروی از او محمد عیسی ویلی، از مُحَقِّقان انگلیسی، معنایِ دیگری را برای «شصت و دو» در بیتِ یاد شُده پیشنهاد کنند و آن را ناظر به سالِ «ششصد و شصت و دو» بدانند، زیرا در این غزل به نامِ «شمس» تَصریح نشده است، و به این ترتیب «شصت و دو» را با تاریخ شروع دفترِ دوّمِ مثنوی ارتباط داده اند. زرین کوب دربارۀ بیتِ «بَعدِ سِتّین» نوشته است: «این بیت به خودیِ خود ناظر به وقوعِ مُلاقاتِ وِیْ باشَمس در سِنین سِتّین عُمرنیست، فقط مُتَضمِّن اشارت به این معنی است که گوینده از تأثیرِ مُلاقات با شمس تبریزی چُنان نَشاط و جوانی یافته است که حتّی سال ها بعد از عُمرِ شصت سالگی نیز شیوه هایِ روزگار را می بیند و از دگرگونی هایی که در جهان روی می دهد، غافل و فارغ نیست…».

راست است که مولانا – همان گونه که استاد محمد علی موحِّد یادآور شده است – در جایِ دیگری از غزلیّات نیز به سِنِّ خود اشاره کرده، و بارها از تَعبیرهایِ «شکار» و «صیّاد» برایِ بیان موقعیّت خود در برابر شمس استفاده کرده است، با این همه هنوز نمی توان پذیرفت که « شصت و دو» در بیتِ یاد شده ناظر به سِنِّ مولانا باشد، و بابِ بَحث و تحقیق در این زمینه هم چُنان باز است.

دوران کودکی و جوانی و تحصیل

شهرِ بَلخ که خاندان مولانا نِسْبَتِ «بلخی» خود را از آن گرفته اند، از شهرهای بزرگِ خراسانِ آن روزگار بود که امروزه در کشور افغانستان است. شمس در مقالات، آن گاه که از ابراهیم اَدْهَم یاد می کند، او را «پادشاه شهرِ مولانا» می خوانَد. اما در واقع، خاندانِ مولانا نه دقیقاً در خودِ بلخ، بلکه در شهرکی به نام وَخْش، در شمالِ آمودریا (جَیحون) می زیستند که از نظر فرهنگی تابع بَلخ بود و بخشی از مملکتِ رو به زَوالِ سلاطینِ غوری به شُمار می رفت. پدرمولانا، مُحمّدِ بْنِ حُسینِ بْنِ اَحمَد خَطیبی، معروف به بهاءُالدّین وَلَد، و مُلقّب به سلطان العُلما، فقیه و خَطیبی عارف مَسْلک بود. از زندگی و مقام و موقعیتِ بَهاءُ الّدین ولد آگاهی چندانی در دست نیست. از لابه لایِ کتابِ ارزشمندِ مَعارف، تنها اثری که از بهاءُ الدّین وَلَد بر جای مانده است، اطلاعاتی اندک و جَسته گُریخته از زندگیِ او به دست می آید. همچنین سُلطان ولد، نوۀ او و فرزندمولانا، درابتدانامه(=ولدنامه) و سِپَهْسالار در رساله افلاکی در مَناقِبُ الْعارفین مطالبی دربارۀ او آورده اند که بر رویِ هم تصویرِ روشنی به دست نمی دهد و طبیعتاً خالی از گِزافه گویی نیست. اودرکتاب مَعارف اشاره کرده است که در آغازِ رمضانِ سالِ ۶۰۰ قمری به پنجاه و پنج سالگی نزدیک شده است. بنابراین، باید در سال ۵۴۶ قمری به دنیا آمده باشد.

شادروان فروزانفر نوشته است که بَهاءُ الدّین ولد ظاهراً با سلسلۀ کُبراویّه بستگی داشت و از خُلفایِ نَجْمُ الدّین کُبری بود [نکته یی که صِحَّتِ آن مُسلَّم نیست] و از آن جا که سلطان مُحمَّد خوارزمشاه با این سلسله روابط خوبی نداشت و حتّی مَجْدُالدّینِ بغدادی را که از بزرگان این طریقت بود به جَیحون انداخته بود، می توان دریافت که چرا بَهاءُ الدّین ولد با خوارزمشاه و فَخْرِ رازی مخالفت می وَرزید و آن ها را بِدْعَت گُذار می خواند، چنان که در کتابِ مَعارف به صِراحت نوشته است:

فَخررازی و زَیْن کیشی و خوارزمشاه را و چندین مُبْتَدع دیگر بودند، گفتم که شما صد هزار دل هایِ باراحت را و شکوفه و دولت ها را رَها کرده اید و در این دو سه تاریکی گُریخته اید و چندین معجزات و بَراهین را مانده اید و به نزد دو سه خیال رفته اید، این چندین روشنایی آن مَدَد نگیرد که این دو سه تاریکی عالَم را برشما تاریک دارد و این غلبه از بَهر آن است که نَفْسْ غالب است و شما را بیکار می دارد و سعی می کُند به بَدی.

سپهسالار نوشته است که خوارزمشاه از نُفوذِ گُستردۀ بهاءُالدّین ولد در میان مردم و جمعیّت بی شُمارِ پیروان و مُریدانِ او احساسِ خَطَر کرد و زمینۀ مُهاجرت او از بَلخ را فراهم آوَرد. امّا روشن است که پادشاهِ قدرتمندی مانندِ خوارزمشاه، که حتّی نامِ خلیفۀ عباسی را از خُطْبه انداخته بود و مَجْدُالدّین بغدادی را با همۀ شهرت در جَیحون غرق کرده بود، از مخالفت کسانی مانندِ بهاءالدّین ولد بیمی به دل راه نمی داد. همچنین، بر خلاف برخی روایات، فَخررازی نیز در این ماجرا نقشی نداشت، زیرا او در ۶۰۵ قمری در گُذشته بود و مهاجرت ِ بهاءُالدّین ولد از بلخ قاعدتاً می بایست اندکی پیش از حملۀ مغول به بلخ و یا در آستانۀ آن صورت گرفته باشد. بنا به نوشتۀ سلطان ولد، بهاءالدّین ولد به دلیل رَنْجِش از بلخیان، عزم حجاز کرد و در میانۀ راه بود که خبر حملۀ تاتارها و سقوط بلخ را شنید. بنابراین، دلیل اصلی مهاجرت بهاءالدّین ولد از بلخ را باید وحشت از سپاهِ خون خوارِ مغول دانست، وحشتی که کسانِ بسیاری را به جَلایِ وَطن واداشت.

نوشته اند هنگامی که بهاءالدّین ولد در طِیّ راه از نیشابور گُذشت، با شیخ فریدالدّین عطّار دیدار کرد و عطّار کتاب اسرارنامۀ خود را به مولانایِ خُردسال هدیه کرد و برایِ او آینده یی درخشانْ پیش بینی کرد. داستانِ این دیدار هرچند از نظرِ تاریخی ناممکن نیست، امّا نه سلطان ولد، نه سپهسالار و نه افلاکی به آن اشاره یی نکرده اند. بهاءالدّین ولد چندروزی در بغداد توقُّف کرد، آن گاه به قصدِ حج به حِجاز رهسپار شد و در بازگشت، پس از اقامت هایِ کوتاه و بلند در شهرهایِ مختلف، سرانجام در روم در شهرلارَنْده ( قَرامانِ امروز، واقع در کشور ترکیه) سکونت گُزید. در همین شهر بود که مولانا با «گوهرخاتون» دخترِ خواجه شَرَفُ الدّین لالایِ سمرقندی ازدواج کرد(سال ۶۲۲ یا ۶۲۳ هجری قمری)، و دو فرزند نخستِ او بهاءالدّین معروف به سلطان ولد و علاءالدّین محمّد از همین مادر به دنیا آمدند. از آن جا که مومنه خاتون، مادرمولانا، در همین شهر دفن شده است، می توان گفت که بهاء الدّین ولد مدّتی نسبتا طولانی در لارَنْده اقامت داشت. گفته اند چون آوازۀ تقوی و فضل بهاءالدّین ولد به گوش علاءُالدّین کیقُباد، پادشاه سلجوقی روم، رسید از او دعوت کرد تا به قونیه بیاید. شهرت بهاءالدّین ولد پس از مدّت کوتاهی در قونیه، پایتخت سَلاجقۀ روم، پیچید وامیر بَدرُالدّین گوهرتاش، لالایِ سلطانْ علاءُالدّین کیقُباد به جمع مُریدانِ او پیوست و برایِ او مدسه یی ساخت که بعدها محل تدریس مولانا شُد.به نوشته سلطان ولد، بهاءالدّین ولد پس از دوسال اقامت در قونیه درگُذشت. تاریخ درگُذشت او را روز جمعه ۱۸ رَبیعُ الآخرِ ۶۲۸ قمری نوشته اند. سِپَهْسالار و اَفلاکی، بهاءُالدّین ولد را از فرزندان ابوبکر دانسته اند، اما نه در کتاب مَعارف، نه در آثارِ مولانا و سلطان وَلد، به چنین نکته یی اشاره نشده است، بنابراین باید نتیجه گرفت که این تَبارنامۀ مَجْعول، بعدها، پس از دَرگُذشتِ سلطان ولد (۷۱۲ قمری) ساخته و پرداخته شده است.

آنچه از دورانِ کودکی و جوانیِ مولانا تا زمان درگذشت پدرش می دانیم، ناچیز است. پیداست که می بایست مانند کودکان دیگر به مکتب رفته باشد، و طبیعی است که بعدها، برای دوران کودکی او قصّه هایی ساخته باشند که از نبوغ و تفاوت او با دیگر کودکان حکایت دارد. چُنین قِصّه هایی را در کتاب مَناقِبُ الْعارفینِ افلاکی می توان خوانْد. لالا یا مُرّبی او در این دوره سیّدبُرهان الدّین مُحقِّقِ تِرمِذی بود که از شاگردان و مُریدان نزدیک پدرش به شُمار می آمد. سیّد بُرهان الدّین، معروف به سیّدسِردان، مردی بود اهل مُکاشفه و مشاهده که از «حال» و «قال» بهره یی تمام داشت و از شیفتگان سَنایی شاعر بود. سیّد بعدها نیز نقش مؤثری در شکل گیری شخصیت مولانا ایفا کرد.

مولانایِ جوان، به شیوۀ مرسوم روزگار، در مَحضرِ استادانِ مختلفی به شاگردی پرداخت، و دیری نگُذشت که راه و رسمِ پدر را به عنوان واعظ و خطیب در پیش گرفت.

در مجالس سَبْعۀ مولانا، مَجلسی هست که در آن مولانا در حقِّ پدر و مادر خود دُعا می کند و از خدا می خواهد تا آن ها را در پناه خود آسوده دارد. پس از این مجلس متِعَلِّق به زمانی است که خانوادۀ او هنوز در لارَنْده اقامت داشت( پیش از سال ۶۲۶ قمری)، همچنین نشان می دهد که مولانا در زمانِ حیاتِ پدر، به وَعظ گفتن آغاز کرده بود. بنابراین تعجّبی ندارد که بلافاصله پس از درگُذشت بهاءُالدّین ولد، مُریدان از مولانا درخواست کنند که برجایِ پدر بنشیند. چنین بود که مولانا به وعظ گفتن و تدریسِ فقه و حدیث و دیگر علومِ سُنَّتی روی آورد. کثرت اشاره به آیاتِ قرآنی و احادیث ِ نبوی و قِصَص انبیا در آثارِ مولانا، به خصوص در شعر، به حدّی است که در این زمینه برایِ او رقیبی نمی توان یافت. پیداست که چنین تسلّطی حاصلِ مطالعۀ طولانی و مُداومی است که بی گُمان از دورانِ جوانی آغاز شده بود، و رفته رفته به صورتِ ملکه درآمده بود.

گام های نَخست در طریقِ عرفان

یک سال بعد، در ۶۲۹ قمری، سیّد بُرهان الدّین به جست و جویِ شیخ خود، بَهاءُالدّین ولد، به قونیه آمد و به ارشاد مولانا هِمَّت گُماشت. به نوشتۀ افلاکی، سیّد به مولانا گفت: پدر بزرگوارت را هم عِلْمِ قال به کمال بود و هم عِلْم حالْ به تمام داشت. می خواهم که در علم حال سُلوک ها کُنی و آن معنی از حضرت شیخم به من رسیده است و آن را نیز هم از من حاصل کُن، تا در همه حال ظاهراً و باطناً وارث پدر باشی و عینِ او گردی.

در این سخن نکته یی عجیب هست، زیرا نشان می دهد که مولانا به رغم داشتن پدری عارف مَسْلک، تا پیش از آمدنِ سیّد گویی هیچ بویی از عوالِم عرفانی و باطنی نَبُرده بود. به راستی روشن نیست که رابطۀ مولانا با پدرش چگونه بوده است. مولانا هرگز از پدرش به بدی یاد نکرده است، برعکس، روایات افلاکی حاکی از نهایت احترام او به پدراست، و حتّی در مقام سوگند می گفت: «به روانِ مقدّسِ پدرم» و باز به نوشتۀ افلاکی، لقب «خداوندگار» را بهاءولد در مورد مولانا به کار برده بود. با این همه شمس تبریزی نظر دیگری دارد، زیرا در مقالات، پس از آن که دُشنامی رکیک نثار بهاءولد می کُند، به مولانا می گوید:

او تو را نمی شناخت، از همۀ فرزندانْ تو را دُشمن تر می داشت. فردا بِرَوَم گورش را سُجود کنم، آخر سبب تو او بود، لکُلٍ سبب. سُنَّتِ خدا قدیم است.

به هر تقدیر، مولانا خود را مُریدوار به سیّد بُرهانُ الدّین سِپُرد و به رضایت و سیر و سُلوک پرداخت. یک سال بعد، در ۶۳۰ قمری، مولانا – قاعدتاً به تشویش سَیِّد- برایِ تحصیل به شهرحلب رهسپار شُد و در مدرسۀ حَلاویّه، که از مراکز مهم حَنَفیان بود، اقامت گُزید. از استادانِ برجستۀ او در این دوره کمالُ الدّین اِبْنِ الْعَدیم است که علّامه یی بزرگ و پُرآوازه بود و آثارِ مهمّی از خود به یادگار گذاشته است. مُدّتِ اقامت مولانا در حلب مشخص نیست، اما از قَراین برمی آید که می بایست سه سالی طول کشیده باشد. سپس به دمشق رفت و چهارسالی نیز در دمشق، در مدرسۀ مُقدسیّه، به دانش اندوزی پرداخت. از برخی غزل های مولانا به روشنی پیداست که او شهرِ دمشق را به خوبی میشناخت، زیرا از جاهایِ مختلفِ این شهر یاد کرده است و با اشتیاقِ خاصی از آن سُخن گفته است.آیا مولانا نخستین بار در این شهر با شمس تبریزی دیدار کرده بود؟ شمس در مقالات به روشنی گفته است که از پانزده، شانزده سالِ پیش مولانا را می شناخته است. بنابراین، می بایست نخستین بار او را در قونیه دیده باشد. امّا بعید نیست که نخستین دیدار آنها در دمشق اتّفاق افتاده باشد، زیرا بعدها دمشق برای مولانا یادآورِ خاطرۀ شمس شد. سپهسالار نوشته است که مولانا در دمشق با بزرگانی همچون مُحْیی الدّین اِبْن عربی، عارفِ نامدارِ جهانِ اسلام، و عُثمانِ رومی و اوحَدُالدّین کرمانی و صدرالدّین قونوی آشنا شده بود و این سخن ممکن است حقیقت داشته باشد. قَدْرِ مُسلّم این است که مولانایِ آینده، مولانایِ عاشقِ شمس، آثارِ اِبْنِ عربی را نمی پسندید و افلاکی در این باره روایتی آورده است خواندنی:

منقول است که بعضی عُلَمایِ اصحاب، دربابِ کتابِ فتوحاتِ مکّی چیزی می گفتند که: «عجب کتابی ست که اصلاً مقصودش نامعلوم است و سِرِّ حکمتِ قایلْ نامفهوم». از ناگاه زکی قَوّال [مُطرب، خواننده در مجالسِ سماع] از در درآمد و سرآغازِ اسرار کرد. حضرت مولانا فرمود که: «حالیا فتوحاتِ زکی، بِهْ از فتوحاتِ مکّی است.» و به سَماع شروع کرد.

مولانا پس از پایان تحصیل و «کسب اجازاتِ عالی» به قونیه بازگشت. نوشته اند که دراین هنگام سیّد برهان الدّین او را با ریاضت و چلّه نشینی آزمود و چون نَقدِ وجودِ او را بی غِش یافت:

سر به سجده شُکر نهاد و… گفت: « در جَمیع علوم عقلی و نَقْلی و کَشفی و کَسْبی بی نَظیرِ عالَمیان بودی و اَلْحالَةُ هذه در اسرار باطِن و سِرِّ سیرِ اهلِ حَقایق و مُکاشفاتِ روحانیون و دیدارِ مُغَیَّباتْ انگشت نِمایِ اَنْبیا و اولیا شُدی.»

و به او اجازه داد تا به راهنماییِ گُم گشتگان بِپَردازد. به گفتۀ سُلطان ولد و سپهسالار، مولانا نُه سال در خدمت سیّد بُرهانُ الدّین بود و سپس سیّد دَرگُذشت. بنابراین، وَفات سیّد باید در ۶۳۸ قمری اتّفاق افتاده باشد. سُلطان ولد از تحصیلِ مولانا در حلب و دمشق سُخنی نگفته است و افلاکی دورانِ تحصیل مولانا را جُزو همین نُه سال به شُمار آورده است. به هر تقدیر، سیّد بُرهان الدّین پیش از وفات به شهرِ قیصریّه نَقْلِ مکان کرد و در همان شهر دَرگُذشت. به نوشتۀ سپهسالار، مولانا از سیّد پرسید: « چرا از ما اختیارِ دوری می کُنی؟» و سیّد در پاسخ گفت: «تعجیل من از آن است که شیری تُند، رویْ بِدین ولایت نهاده است، او شیر و من شیر، با هم سازگاری نَتَوانیم کردن».

از رفتن سیّد بُرهان الدّین، که مولانا هرگز او را فراموش نکرد و بارها از او در فیهِ مافیه و نیز مثنوی یاد کرده است، تا آمدنِ شمس تبریزی، پنج سالی گُذشت. چندی بعد مولانا با بیوه زنی به نام کِراخاتون ازدواج کرد و از او صاحبِ دو فرزند دیگر، یک پسر و یک دختر شد. در این دوره، مولانا در مدرسه به تدریس فقه و علومِ دین می پرداخت و بی گُمان کَسانِ بسیاری در مجالس وَعظِ او حاضر می شدند. دَستارِ خود را دانشمندانه (= به شیوۀ فقیهان) می پیچید و ارسال می کرد و رَدایِ فراخْ آستین می پوشید. از برخی غزل هایِ ریشخندآمیزی که بعدها در هَجوِ شخصیّتِ این دوره از زندگی خویش -شخصیّتِ مولانایِ مُفتی و فَقیهِ شهر- سُروده است، به روشنی پیداست که کَبْکَبه و دبدبه یی داشته و با ناز و غرورِ تمام در میانِ مُریدان می خُرامیده و لابُد کم نبودند مردمی که ارادتمندانه و مُتواضعانه بر دستِ او بوسه می زدند. امّا در زیرِ این شخصیّتِ ظاهریِ آراسته و مَغرور، مولانایِ دیگری پنهان بود که در لحظه هایی خاص، گَریبانِ این فَقیه و زاهِدِ مَغرورِ شهر را می گرفت و چَشم هایِ او را به زندگیِ عَبَث خویش باز می کرد. رَدِّ این کشمکَش درونی را در برخی از غزلیّات میتوان دید.

بی گُمان مولانا بخشی از غزلیّاتِ دیوانِ کبیر را پیش از دیدار با شمس سُروده است. خود او گفته است که پیش از دیدار با شمس «دفترباره» و عاشقِ کتاب بوده و زَبَردستِ ادیبان می نِشَسته است. دامنۀ مُطالعات او در شعر فارسی تنها به سَنایی و اَنْوری و خاقانی و نظامی و عطّار و حتّی جَمالُ الدّین عَبْدُالرَّزّاق و پسرش کمالُ الدّین اسماعیلِ اصفهانی محدود نبود. دیوان کبیر به روشنی نشان می دهد که او دیوان هایِ شاعرانی مانند سیّد حسن غزنوی، مُلقَّب به «اشرف» و اَثیرُالدّینِ آخْسیکَتی و مُجیرُالدّین بیلَقانی و سَیْفِ اِسْفَرَنگی را نیز خوانده است و بنابراین می توان نتیجه گرفت که مولانا تقریباً همۀ دیوان ها و منظومه هایِ فارسیِ پیش از خود را مطالعه کرده است. راست است که هم در غزلیّات و هم در فیهِ ما فیه از شعر و شاعری اِظْهارِ بیزاری کرده است:

آخِر من تا این حَدّ دِلْدارم که این یاران که به نزدِ من می آیند از بیمِ آن که مَلول نشوند، شعری می گویم تا به آن مشغول شوند، وَگَرنه من از کجا شعر از کجا؟ وَالله که من از شعر بیزارم و پیشِ من از این بَتَر چیزی نیست…من تحصیل ها کردم در علوم و رنج ها بُردم که نزدِ من فُضلا و مُحَقِّقان و زیرکان و نُغول اَندیشان[=ژرف اندشان] آیند تا بر ایشان چیزهایِ نَفیس و غَریب و دقیق عَرض کنم؛ حق تعالی خود چُنین خواست، آن همه عِلْم ها را این جا جمع کرد و آن رنج ها را این جا آوَرْد، که من بدین کار مشغول شَوَم، چه توانم کردن؟ در وَلایت و قومِ ما از شاعری نَنگ تَر کاری نبود، ما اگر در آن وَلایت می ماندیم موافقِ طَبعِ ایشان می زیستیم و آن می وَرزیدیم که ایشان خواستَنْدی، مثلِ درس گفتن و تَصْنیفِ کُتُب و تَذْکیر و وَعْظ گفتن و زُهْد و عمِلِ ظاهر وَرْزیدن.

امّا معنایِ این سُخنان چه می تواند، جُز این که مولانا حتّی تصوّرِ آن را نمی کرد که روزی شعرو شاعری به بزرگ ترین مَشغلۀ زندگیِ او تبدیل شود، وَگرنه کدام عالِم و حکیم و عارف است که گَه گاه شعری نَسُروده باشد و در این عرصه تَفَنُّنی نکرده باشد؟

طلوع شمس

تنها کسی که نامِ شمس و پدر و نیایِ او را ثبت کرده است، افلاکی است: «مُحمَّد اِبْنِ عَلیّ اِبْنِ مَلِک دادِ تبریزی». کتابِ مَقالاتِ شَمس مهم ترین مَنْبعی است که اطلاعاتِ روشن و دقیقی را از زندگی و اَحْوال و اندیشه هایِ او به دست داده است.

شمس فرزند یکدانه و نازپرورده پدر و مادر بود. گفته اند شغل پدرش بَزّازی بود. رفتارِشمس – به روایت خودش – از دوران کودکی غریب بود. شاید نتوان در وَصف شخصیّتِ شمس واژه یی مناسب تر از «غریب» پیدا کرد. او به تمامِ معنایِ کلمه «غریب» بود و تا واپسین دَمِ عُمرِ خویش «غریب» مانْد. مولانا در غزلیّات بارها این صفت را در موردِ او به کار بُرده است. سیرو سُلوکِ او از دورانِ کودکی آغاز شد. او حتّی با پدرش احساسِ بیگانگی می کرد. خود را مُرغابی یی می دید که زیرِ مرغِ خانگی از تخم بیرون آمده است، و با این تَمثیلْ اشکِ پدر را می آوَرْد.

شمس، چُنان که از مقالات بَرمی آید، فِقْه خوانده بود و در مذهبِ شافعی فَقیه بود. امّا او کسی نبود که در علومِ رسمی روزگار بِماند، زیرا – از نظرِ او – این علومْ ربْطی به راهِ خدا ندارد و به تعبیرِ او:

خَلَل از این است که خدا را به نَظَرِ مَحَبَّت نمی نِگَرند، به نَظَرِ عِلْم می نِگَرند، و به نَظَرِ مَعرِفَت، و نَظَرِ مَحَبَّت کارِ دیگر است.

شمس در جوانی مُرید شیخ ابوبکرِ سَلّه بافِ (زَنْبیل باف) تبریزی بود و چندبار از او در مقالات یاد کرده است. از احوال و مَشربِ این شیخ اطلاعی در دست نیست. شمس در خدمتِ شیخ ابوبکرِ سَلّه باف به جایی رَسید که دیگر به او قانع نبود و برایِ یافتنِ شیخی کامل، راهِ سفر در پیش گرفت. سال ها به جست و جو پرداخت. روم و شام و عراق را زیر پا گُذاشت. در شهرهایِ مختلف اقامت کرد. گاه به مَشّاقی (= فَعْلِگی و عَمَلِگی) و بندبافی می پَرداخت گاه معلّمِ مکتب خانه می شد. حتّی روشِ تازه یی برایِ آموزش قرآن ابداع کرده بود که به کودکان امکان می داد تا در مُدتّی کوتاه، قرآن را دُرُست بِخوانند. در گُذَرِ این سال ها با بزرگانِ بسیاری هم نِشین شده بود و بی گُمان کتاب هایِ بسیاری خوانده بود. پیش از این گفتیم که جِدالِ فرهنگی در جامعۀ اسلامی سه قُطبِ عُمده داشت: فَقیهان، صوفیان، و فیلسوفان. ببینیم برخورد شمس با سه گروه چگونه بود. با فلسفه و حِکمت میانۀ خوشی نداشت:

فَلْسَفیان انبیا را نُقصان نَهَند که به خلق مشغول شدند، و دوستیِ جاه و پیغامبری، ایشان را راه زد [=گمراه کرد]، الّا گُمراه نشدند به کُلّی، و راهِ مَلَکوت بر ایشان بَسته نشد به کُلّی، لیکِن از درجات تَجرید و خلوت ماندند. و نیز زن خواستنِ انبیا را هم نُقصان و آلودگی گویند.

سخنِ سقراط و بُقراط و اِخْوانُدالصَّفا و یونانیان، در حُضورِ آل مُحمَّد و فرزندانِ جان و دلِ محمَّد، نه فرزندانِ آب و گِل، کِه گوید؟ و خدا هم حاضر!

دربارۀ ابن سینا گفته است: «بوعلی نیم فلسفی است، فلسفیِ کامل افلاطون است». اما گاه در برابرِ مُتِعَصّبان از برخی فیلسوفان مانندِ شِهابُ الدّینِ سُهْروَردی مَقتول – که البته خود را ندیده بود – جانِبْداری می کرد:

آن شِهاب را آشکارا کافر می گفتند آن سگان. گفتم «حاشا! شِهابْ کافِر چون باشد؟ چون نورانی است. آری، پیشِ شمس، شِهابْ کافر باشد. چون دَرآید به خدمتِ شمس، بَدر شود، کامل گردد.»

فلسفه، متّکی به عقل است و برای عارفی مانندِ او تکلیفِ عقلْ اصولاً روشن است:

عقلْ سُست پای است. از او چیزی نیاید، امّا او را هم بی نَصیب نَگُذارند. حادث است و حادث تا به دَرِ خانه راه بَرَد. امّا زَهره ندارد که در حَرَم رَوَد.

عقل تا دَرگاهْ رَهْ می بَرَد، امّا اَنْدَرونِ خانه رَهْ نمی بَرَد. آن جا عقلْ حِجاب است و دلْ حِجاب و سَرْ حِجاب.

تَخْطَئۀ فلسفه در آن روزگار، تقریباً فراگیر شده بود و بازتابِ آن را در آثارِ شاعرانِ بزرگی مانندِ سَنایی و نظامی و خاقانی به روشنی می توان دید. شمس با دوگروهِ دیگر، یعنی فَقیهان و صوفیان، سَر و کارِ بیشتری داشت و گاه از فسادِ یک گروه به سُتوه می آمد، با گروهِ دیگر هم نِشین می شد:

اَوَّل با فقیهان نمی نِشَستم، با درویشان می نِشستم. می گفتم آن ها [=فقیهان] از درویشی بیگانه اند. چون دانستم که درویشی چیست و ایشان [=درویشان] کجایند، اکنون رَغْبَت مُجالَسَتِ فَقیهان بیش دارم ازین درویشان. زیرا فَقیهان، باری، رنج بُرده اند. این ها می لافَند که درویشیم. آخِر درویشی کو؟

حتّی عارفِ نامداری مانندِ اِبْنِ عَرَبی، که شمس بزرگانِ دوران را ناخُن کوچک او نمی شِمُرد، نتوانسته بود او را به خود جلب کند. دلیل آن در مقالات آمده است:

شیخ مُحمَّدبْن عَرَبی در دِمَشق می گفت که:« مُحمَّد پَرده دارِ ماست!» می گفتم« آنچه در خود می بینی، در مُحمَّد چرا نمی بینی؟ هرکسی پَرده دارِ خود است.» گفت:« آن جا که حقیقتِ معرفت است، دَعْوت کجاست؟ و کُن و مَکُن کجاست؟» گفتم: «آخِر آن معنی او را بود و این فَضیلتِ دِگَر مَزید، و او انکار که تو می کُنی براو، و این تَصرُّف، نه که عینِ دَعْوَت است؟ مرا که برادر می خوانی و فرزند، نه که دَعْوت است؟ پس دعوت می کُنی و می گویی دعوت نباید کردن!» نیکو هم دَرد بود، نیکو مونِس بود، شِگَرف مردی بود شیخ محمَّد، اما در مُتابَعَت نبود. یکی گفت: «عینِ متابعت خود آن بود.» گفتم: «نی مُتابَعَت نمی کرد».

در عرفانِ شمس «مُتابَعَت» اساسی ترین مسئله و مِعْیارِ نهایی است. به این نکته باز خواهم گشت.

در تمامِ سال هایی که شمس در جست و جو بود، چهرۀ واقعیِ خود را به هیچ کَس نشان نداد. خِرقۀ صوفیان به تن نمی کرد. در لباسِ بازرگانان به کاروان سَراها می رفت. وقتی او را به خانقاه دعوت می کردند، می گفت:« من خود را مُسْتَحِّقِ خانقاه نمی دانم.» و وقتی او را به مدرسه می خواندند می گفت: «من اهلِ بحث نیستم، اگر به زبانِ خود بحث کنم، میخندند و تکفیرم می کنند. من غریبم، و غریب را کاروان سَرا لایق است». همین که احساس می کرد کسی یا کسانی به گوهرِ وجودِ او پی بُرده اند از آن جا می گُریخت. او رفته رفته دریافته بود کمالی که آن را در بیرون از خود می جُست، در خودِ او نَهُفته است.

گوهری بود در صَدَفی. گِردِ عالَم می گشت. صدف ها می دید بی گوهر؛ حِکایَتِ صَدَف و گوهر می کردند، او نیز با ایشان حکایت صدف می کرد. می گفتند آن صدف ها با او که: « ما می شِنَویم حکایت گوهر، پیشِ تو هست؟»

گفت: «وَالله هم چُنان که تو می شِنَوی، من نیز می شِنَوَم.»

-ای طَرّارِ مکّار! تو داری مرا مَغْلَطه می زنی.

گفت: «نی، وَالله ندارم.»

همچُنین می رفت این صَدَف در عالَمْ بَرین قَرار؛ تا روزی جوهریِ یگانه یی بیافت.

دیدار

شمس در روزِ شنبه بیست وششمِ جَمادی الآخرِ سالِ ۶۴۲ قمری به قونیه پای نَهاد. صیّادْ شکارِ خود را از پیش شناسایی کرده بود. شانزده سال بود که انتظارِ چُنین روزی را می کَشید. نخستین بار مولانا را در قونیه دیده بود، و لابُد در مجلسِ وَعْظ. از مقالات بَر می آید که بَهاءُالدّین وَلَد و سَیِّد بُرهانُ الدّین را هم می شناخت. مِهْرِ مولانا از همان زمان به دِلَش نِشَسته بود، اما درآن هنگامْ او را دَرخورِ شنیدنِ اسرار و رُموز نیافته بود:

مَیلَم از اوَّل با تو قَوی بود، اِلّا می دیدم در مَطْلَعِ سُخَنَت که، آن وَقتْ قابل نبودی این رُموز را.

شاید در حَلَب و دِمَشق نیز مولانا را دنبال کرده بود. امّا هیچگاه از حَدِّ سلام علیک فراتَر نرفته بود. خود او به روشنی گفته است:

با کسی کم اختلاط کُنم. با چُنین صَدری [منظور مولاناست] که اگر همه عالَم را غَلْبیر کُنی، شانزده سال بود که سلام علیک بیش نمی کردم و رفت.

امّا به راستی چه شُد که شمس در پِیِ صیدِ مولانا بَرآمَد. مگر نه اینکه او گفته است:

تا این غایَت این نوع خَلْق که مَنَم، با خَلْق اِخْتِلاط نکرده است و نه آمیخته است. خود نبوده است سُنَّت، و اگر بگوید بعدِ من، برادرِ من باشد.

براساسِ مقالاتِ شمس می توان برایِ این سوآل دو پاسخ یافت. شمس از تنهاییِ خود به تَنگ آمده بود:

آبی بودم بر خود می جوشیدم، و می پیچیدم و بویْ می گرفتم، تا وجودِ مولانا بر من زَد، رَوان شُد، اکنون می رَوَد: خوش و تازه و خُرَّم.

و به همین دلیل به درگاهِ خدا می نالید که:

مرا به اولیاءِ خود اِخْتِلاط دِه و هم صُحبَت کُن! به خواب دیدم که مرا گفتند: « تو را با یک وَلی هم صُحبت کنیم»، گفتم: «کجاست آن وَلی؟» شبِ دیگر دیدم که گفتند: «در روم است». چون بعدِ چندین مُدّت بِدیدم، گفتند: «وقت نیست هنوز».

شمس گوهری داشت و صاحِبْ نظری گوهرشِناس می جُست. (به بیان عارفی) معشوقی بود که عاشق می خواست تا شِکُفته شود و خوش و تازه و خُرَّم. بنابراین، آن جا که می گوید: «کسی می خواستم از جِنْسِ خود که او را قبله سازم، و روی بِدو آرَم، که ازخود مَلول شُده بودم- تا تو چه فَهْم کُنی ازین سُخَن که می گویم از خود ملول شُده بودم؟- اکنون چون قبله ساختم، آنچه من می گویم فَهْم کُند ودَریابَد.» احساسِ مَلال و دِلْتنگیِ او را باید در چُنین حال و هوایی دریافت. این، احساسِ معشوقی است که دوست دارد شناخته شود. عارفانْ آفرینشِ جهان و انسان را بر همین اساس تفسیر کرده اند، زیرا از زبانِ معشوقِ اَزَلی (حَقْ تَعالی) نَقل کرده اند که: «کُنْتُ کَنْزًا مَخْفیًّا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفَ فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِکَیْ اُعْرَفَ، گنجی پنهان بودم که دوست داشتم شناخته شَوَم، از این رو خلق را آفریدم تا مرا بِشْناسَند». واژۀ «معشوق» را به خاطر بِسْپارید، زیرا یکی از کلیدهایِ فَهْمِ شخصیّتِ شمس است.

پاسخِ دیگر که با پاسخِ پیشین ناسازگار نیست، از این قرار است که شمس نجات مولانا را رسالت خود می دانست:

مرا فرستاده اند که آن بندۀ نازنینِ ما میانِ قومِ ناهَموار گرفتار است، دریغ است که او را به زیان بَرَند[=ضایع کنند]

به خاطِرِ مولانا بود که با مردم درآمیخت:

این خُمی بود از شرابِ رَبّانی، سَر به گِل گرفته، هیچ کَس را بر این وقوفی نه. در عالَم گوش نهاده بودم، می شنیدم. این خُنبْ به سَبَب مولانا سَر باز شد. هرکِه را از این فایده رَسَد، سَبَبْ مولانا بوده باشد.

وَگَرنه:

مرا در این عالَم با این عَوامْ هیچ کاری نیست. برایِ ایشان نیامده ام. این کسانی که رَهْنمایِ عالَم اند به حَق، انگشت بر رَگِ ایشان می نَهَم.

آن

اکنون ببینیم صَیّاد شکار خود را چگونه می دید و او را در چه حَدّی ارزیابی می کرد.

به نوشتۀ سپهسالار، شمس شب هنگام -و لابُد به شیوۀ خود در جامعۀ بازرگانان-به قونیه رَسید و در خانِ برنج فروشان فرود آمد.صبحِ روزِ بعد، از کاروان سَرا بیرون آمد و در دکّۀ کنارِ دَرِ کاروان سَرا که پاتوقِ بُزرگان و اَعْیانِ شهر بود، نِشَست.

مولانا نیز از خانه بیرون آمد و راهیِ آنجا شُد. از جُزییّات این دیدار اطلاعی در دست نیست.بر اساسِ آنچه گفته شد، این دو در حَدِّ سلام و علیک با یکدیگر آشناییِ قبلی داشتند.اما این بار شمس با طرحی از پیش اندیشیده، شده به سُراغِ مولانا آمده بود.پس طبیعی بود که او سر صحبت را باز کُند.

از مولانا پرسید:«مولانا رَحِمَکَ الله! از بایَزید دو حال مختلف نقل کرده اند،از یک سو گفته اند که در مُتابَعَت از پیغمبر چُنان سخت گیر بود که در تمام عمر خربزه نخورد، زیرا روایت موثَّقی مبنی بر خربزه خوردن پیغمبر نشنیده بود، واز سوی دیگر سُبحانی ما اَعْظَمَ شَأنی می گفت و دَعْویِ خدایی می کرد، در حالی که پیغمبر با آن همه عَظمَت می گفت اِنَّهُ لَیُغانُ عَلی قَلْبی وَ اِنّی لا سْتَغْفِرُ اللهَ فی کُلِّ یَوْمٍ سَبْعینَ مَرَّةً (گاه غُباری-از تیرگی- بر دلم می نِشینید و برای زُدودنِ آن روزی هفتاد بار استغفار می کُنم). چگونه ممکن است که این دَعوی با آن مُتابَعَت سازگار باشد؟»

مولانا پاسخ داد:«مقام بایزید در کمالْ حَدّی مُعیَّن و ثابت داشت.او در برابرِ عَظمتِ این مقام از خود بی خود شُد و چنان سخنی گفت، امّا پیغمبرهرروز از هفتاد مقامی می گُذشت که هر یک از دیگری بالاتر بود.او از بیم تَوقُّف در این مقامات اِسْتِغفار می کرد، زیرا پیوسته مقامی بلند تر می جُست و کمالِ او حَدّی نداشت.»

پس از این گفتگو هر دو از جایْ برخاستند و یکدیگر را در آغوش کشیدند و شش ماه در حُجْرۀ شیخ صَلاحُ الدّینِ زَرکوب باهم خلوت کردند.در روایَت افلاکی نیز همین سوآل مطرح شده است،اما صَحنه پردازی او متفاوت است.شمس در مقالات(در قطعه یی به عربی) به این گفتگو اشاره کرده است:

نخستین سُخنی که با او[=مولانا] گفتم، این بود:«چگونه بایَزید جانِبِ مُتابَعَت را نِگَه نداشت و [مانندِ پیغمبر] نگفت: سُبحانَکَ ما عَبَدْناکَ…(خدایا، تورا چنان که باید و شاید بندگی نکردیم). مولانا معنایِ این سخن را تمام و کمال دریافت پِی بُرد که جانِ کلام چیست و به کجاها می اَنجامد. و از آن جا که دلی پاک و باطِنی بی آلایش داشت، از شنیدنِ این سخن مست شُد، به حدّی که اثرِ مستی را در چهره اش می شُد دید. من متوجه شیرینیِ این نکته نبودم، امّا با دیدنِ مستیِ او پِی بُردم که چند نکتۀ شیرینی است.

شمس نگفته است که پاسخِ مولانا چه بود.

طوفان شمس از راه رسیده بود و کَشتیِ زندگی مولانا که تا آن روز در دریایی آرام حرکت می کرد،دستخوشِ امواج سهمگین شُد.مولانا که زاهِدِ کشوری و صاحب مَنْبَری بود،عاشقِ کَف زنان و ترانه گویِ مردی شد که هنوز او را چنان که باید و شاید نمی شناخت. تَقدیر چُنان می خواست که درون فقیه و مُفتی سی و هشت سالۀ شهرقونیه، مولانایِ تازه یی متولد شود که به جای ذکر و تسبیح و وعظ و تدریس و جواب دادن به مسایلِ شَرعی مردم، بیت وغزل بگوید و رَباب بِنَوازد ودرمیان کوچه و بازاربِرَقصد. چه رُسوایی عظیمی. این زایمانْ حتی با وجود قابلۀ دلسوز و دانایی مانند شمس، دَردی توان فَرسا داشت. مولانا نصیحت دوستان و آشنایان و طَعْنۀ رقیبان اهل مدرسه و نا خشنودی مریدان را می شنید و می دید و این همه به صورت شک و تردید های کَلافه کُننده در جانش چنگ می زد. به خود نِهیب می زد تا شکّ و تردید را از دل بیرون کُند. نشانه های این کشمکش درونی را در برخی از غزل های او می توان دید. برخَلافِ آنچه در بسیاری از روایت هایی که دربارۀ مولانا نقل کرده اند آمده است، مسئله به تضاد «عِلْم حال» و «علم قال» منحصر نمی شد. شمس نیامده بود تا برتری «حال)» را بر«قال» به او نشان دهد. مولانا خود پَروَرده بَهاءُالدّین ولد و سَیِّد بُرهانُ الدّین بود و تحصیل ها کرده بود و کتاب ها خوانده بود. اگرهنوزاین قدر نمی دانست که با قیل و قال مدرسه نمی توان به خدا رسید، پس دیگر چه می دانست؟راست است که شمس نیز بارها این نکته را خاطرنشان کرده است:

مثلاً این ذوفُنونِ عالَم [منظور مولاناست] که در فِقه و اصول و فُروع مُتَبَحِّر است، این ها هیچ تَعَلُّق ندارد به راهِ خدا و راهِ انبیا، بَل پوشاننده است اورا.

مولانا این نکته را به خوبی می دانست و حتّی به روایت افلاکی، برخی از فَقیهانِ اهل دل آن روزگار نیز خود از «عِلَّتِ دانشمندی» (=بیماری فِقاهَت) می نالیدند. آنچه شمس به مولانا آموخت، این بود که چگونه خود را از چَنگِ عِلمِ اهل مدرسه بِرَهانَد و دَسْتار و رَدایِ تَفَرعُن را از تَن بیرون کند، زیرا خدا را «سر افزون»- به عنوان چیزی تَفَنُّنی و اضافی در کنار چیزهای دیگر- نمی توان جُست، و در این راه حتّی علم حال و تَصوّفِ اهل خانقاه نیز بَدَل به حجاب می شود.

تولّدِ دیگر مولانا، در سایۀ عشق او به شمس، از همان آغاز با شعر گِرِه خورْد و بزرگ ترین دیوانِ شعر عرفانِ عا شقانه را در زبان فارسی پدی شعر نو...

ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 162 تاريخ : چهارشنبه 16 آذر 1401 ساعت: 19:19

خبرنامه