((برای خرید تصحیح جدید مقالات شمس تبریزی اینجا را کلیک کنید.)). حقیقت رابطۀ شمس و مولانا را در این کتاب پیدا کنید.
طلوع شمس
در قونیه، زندگی با تمام نیروی سرشار سازنده خود در گذر عادات و مألوفات هر روزینه خویش آرام میگذشت و مثل رودخانهیی که در بستری هموار جاری است بیهیجان و بیخروش راه میسپرد. کشمکش درونی مولانا هم در استمرار سنگین و ملال انگیز این زندگی هر روزینه محو میگشت. از اعماق درون مولانا صدای شاعری هیجان زده بر ضد فریاد مفتی و مدرسی موقر و سنگین برمیخاست و او در غوغای دل مشغولیهای روزانه گوش خود را بر آن بسته بود. با تسلیم به مألوفات دریچۀ دل را بر روی واردات مرموز روحانی مسدود کرده بود و گذاشته بود قیل و قال مدرسه بر حیات درونی او حاکم بماند و او را به رغم کشمکشهای وجدانی در چنگال سرد علم و درس و کتاب نگه دارد.
نه سروری روحانی خاطرش را میشکفت، نه سرودی از جان برخاسته بر لبش میگذشت. نه دردی داشت نه عشقی، و با آنکه گه گاه مثل فقیهان دیگر در شعر و شاعری هم تفنن یا طبع آزمایی میکرد وجودش از شعلهیی که آن شعرها را به طوفان آتش تبدیل کند خالی بود. مدرسه او را طلسم کرده بود و در حصار نفوذناپذیر آرزوهای مسکین رؤسای عوام به سختی در بند افکنده بود. وجودش مثل سایر رؤسای عوام معجون درهم جوشیدهیی از تمناهای به سختی مهار شده و رویاهای به دشواری در بند کشیده بود اما برخلاف بسیاری از همگنان تقوایی و کاری داشت که حتی در موقع قدرت، میتوانست طوفان این تمناها را در آرامشی روحانی فرو پوشاند و خلق را از طهارت و نزاهت واقعی خود مطمئن دارد.
اما یک روز سرانجام این طلسم که مدرسه و لباس فقیهانه گرد وی به وجود آورده بود شکست و حیات درونی وی در دنبال یک دگرگونی ناگهانی از اتنگنای حفره تاریک گور آسای دنیای درس و وعظ رسمی و شایسته ذوق و فهم رؤسای عوام بیرون آمد. رؤیای زهد و قدس ویژه دنیای مفتی و فقیه از پیش دیده او کنار رفت، و در زیر نگاه گرم و آتشین غریبهیی به نام شمس تبریز، دنیای واقعیت در پیش چشم رؤیازده او شکفته شد. این غریبه سالخورده مردی گمنام بود که همان روزها به قونیه رسیده بود و هیچ کس هم در این تختگاه پرانبوه و پرغلغله سلجوقیان روم وی را نمیشناخت. با این همه در تاریخ قونیه، در تاریخ روم سلجوقیان، و در تاریخ عرفان و ادب عالم ورود او به قونیه حادثهیی مؤثر و نقش آفرین باقی ماند.
در آن روز شنبه بیست و ششم جمادی الآخر سنه ۶۴۲ هجری که این شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی وارد قونیه شد. جلال الدین محمد بلخی معروف به خداوندگار و مولانای روم سی و هشت سال داشت، و به رغم کشمکش درونی که او را به رهایی میخواند، خود را به جاذبه حیات اهل مدرسه تسلیم کرده بود. با آنکه در اعماق درون خود به ابدیت میاندیشید هنوز در چنبره زمان محدود متناهی حیات هر روزینه تسلیم شادیها وغرورهای حقیر زندگی رؤسای عوام بود.
چنانکه از روایات مریدانش برمی آید، آن روز از مدرسه پنبه فروشان با موکب پرطنطنهیی از طالب علمان جوان و مریدان سالخورد به خانه باز میگشت. از تحسین و اعجابی که درس او در اذهان مستمعان به وجود آورده بود سرمستی داشت و از شهرت و محبوبیت فوق العادهیی که در این سنین جوانی حاصل کرده بود در دل خرسندیی معصومانه احساس میکرد. آمادگی برای یک دگرگونی ناگهانی هم در سلوک فقیهانه و رفتار زاهدمآبانهاش هیچ پیدا نبود. معهذا نشان خفیفی از این آمادگی در سخنان او، فقط در سخنان او که مجالس سبعه نمونههایی از آنها را در همین ایام نشان میداد شکفته بود. در جای جای این مجالس که محتوای آن با رفتار و سلوک او بیش از آنچه در مورد سایر واعظان شهر مشهود بود موافق به نظر نمیآمد و بعد از ارتباط با شمس هم دیگر هرگز مجال بازگشت به آنها را نیافت، مولانا به نحوی ناخواسته یا ناخودآگاه از مدتها پیش از آنکه شمس به قونیه در رسد و شاید سالها قبل از آنکه زنگ بیداری برایش به صدا درآید، نشانههایی از این آمادگی را نشان میداد.
و در واقع چیزی از آثار این تحول روحانی در این سخنان او محسوس بود، فقط در سخنان او که البته احوال و اطوار فقیهانه و مدرسانهاش آنها را تأیید نمیکرد. کسانی چون صلاح الدین پیر و حسام الدین جوان که با شوق و ارادت این مجالس او را دنبال میکردند در ابیاتی که او بر منبر میخواند، در قصههایی که در طی مواعظ نقل میکرد، و در خطابهای عتاب آمیزی که با جمع حاضران داشت آمادگی او را برای یک تبدیل مسیر ناگهانی ظاهر و قابل تشخیص میدیدند. اما رفتار او در آنچه به مجالس درس مربوط میشد همچنان مهابت و وقار به خود بر بسته یک واعظ و یک مفتی سخت و انعطاف ناپذیر را نشان میداد. وقتی از میان بازار، از بین انبوه بیدردان و خودبینان دیگر که مثل خود او جز به آنچه آنها را در محدوده نیازهای پست و حقیر هرروزینه شان وابسته میداشت نمیاندیشیدند عبور میکرد، هیچ چیز از این آمادگی در حرکات و سکنات او به چشم نمیخورد. ریاضتهایی که در سالهای تحصیل کشیده بود، چلههایی که تحت ارشاد با الزام سیدبرهان به سر آورده بود، و آنچه از زبان مشایخ شام یا از احوال اولیای گذشته در بیحاصلی جاه و علم رؤسای عوام شنیده بود او را برای رهایی از تعلقات زندگی فقیهانه آمادگی نداده بود.
اما آن روز، که با آن همه خرسندی و بیخیالی از راه بازار به خانه بازمی گشت، عابری ناشناس با هیئت و کسوتی که یاد آور احوال تاجران خسارت دیده بازار به نظر میرسید ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد، گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پرمهابت و غرور شهر را گرفت، در چشمهای او که هیچ یک از مریدان و شاگردان جرئت نکرده بود شعاع نافذ و سوزان آنها را تحمل کند خیره شد و طنین صدای او سقف بلند بازار را به صدا در آورد. این صدای نا آشنا و جسور سؤالی گستاخانه و ظاهراً مغلطه آمیز را بر وی طرح کرد:
– صراف عالم معنی، محمد(ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟
مولانای روم که عالیترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبه انبیا هم فروتر میدانست و در این باره تمام اولیا و مشایخ بزرگ گذشته را هم با خود موافق میدید، با لحنی آکنده از خشم و پرخاش جواب داد:
محمد (ص) سرحلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟
اما درویش تاجرنما که با این جواب خرسند نشده بود بانگ برداشت :
– پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت، و این یک سبحانی ما اعظم شأنی بر زبان راند؟
واعظ و فقیه قونیه که از آنچه خوانده بود و شنیده بود با عالم اولیا آشنایی داشت در حق بایزید جز به دیده تکریم نمینگریست، لاجرم مثل یک فقیه و واعظ عادی شهر نمیتوانست بیپروا به انکار و تکفیر پیر بسطام بپردازد. میدانست که دعوی پیر طریقت با آنچه از صاحب شریعت نقل میشد مغایرت ندارد و هر یک از حالی و مقامی دیگر نشان میداد. لحظهیی تأمل کرد و سپس پاسخ داد:
– بایزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد!
سؤال و جوابی جالب بود که برای مولانا دشوار نبود و شاید هر واعظ شهر هم با آشنایی اندک با آراء و اقوال صوفیه میتوانست نظیر این پاسخ را به آن سؤال عرضه کند. اما سؤال در ملا عام و در میان اهل بازار و جمع عوام مطرح شده بود. طالب علمان کم سن و سال و بیتجربه و احیانا متعصبی هم که در رکاب مولانا از مدرسه با او همراه شده بودند با این گونه اقوال آشنایی نداشتند. جوی که در این لحظه به وجود آمده بود برای اطرافیان مولانا قابل تحمل نبود و سخن مرد ناشناس هیجان انگیز و جسارت آمیز مینمود. مولانا یک لحظه به سکوت فرو رفت و در مرد ناشناس نگریستن گرفت. اما در نگاه سریعی که بین آنها رد و بدل شد، بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گشت. نگاهها به رغم آنکه کوتاه و گذرا بود اعماق دلهاشان را کاویده بود و به زبان دلها هر چه گفتنی بود به بیان آورده بود. نگاه شمس به مولانا گفته بود: از راه دور به جستجویت آمده ام، اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات «الله» میتوانی رسید؟ و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: مرا ترک مکن درویش، با من بمان و این بار مزاحم را از شانههای خسته ام بردار! مبادله این نگاهها سائل و قائل را به هم پیوند داده بود.
مولانا از این سؤال مست شد، و شمس هم، چنانکه خود او بعدها نقل میکرد، از مستی مولانا ذوق مستی یافت. سؤال و جوابی ساده بین آنها رد و بدل شده بود اما تأثیری شگرف در آنها به وجود آمده بود. نگاه تفسیر ناپذیری که بین آنها مبادله شد، بیش از سخنانی که بر زبانهاشان رفت این تأثیر شگرف را به وجود آورده بود. هرچه بود برخورد فقیه با درویش در وجود مولانا خواب پیل را آشفته بود. درویش، که حتی ظاهر حالش به یک بازاری و یک بازرگان ورشکسته میماند بر فقیه که در ناز و جاه فقیهانه حرکت میکرد پیروز شده بود. جلال الدین جوان در زیر نگاه درویش غریبه، مثل کبوتری که سنگینی سایه شاهین را بر بالهای ضعیف خود احساس کند خویشتن را در مقابل شمس الدین سالخورده به نحو چارہ ناپذیری وحشت زده و بیدست و پا یافت. مولانا برای این سوال سمج جوایی دیگر هم داشت که اظهار آن در پیش همراهان موکب ممکن نبود. از این رو بعد از جوابی که داد چشمهایش را پایین انداخت تا جواب بر لب نیامده از چشمهایش به فریاد نیاید و رازی را که نمیخواست در پیش حاضران فاش نماید در نگاه خود به بیان ندارد.
سوالی که این رهگذر غریبه کرده بود مولانا را به اندیشه فرو برد. سکوت پرآشوبی که بعد از این سؤال و جواب بین آنها روی داد و یک لحظه نگاه آنها را به هم دوخت حاکی از آن بود که مسئله برای هر دو هیبت ناک، ناراحت کننده و حتی مایه دهشت به نظر رسیده بود، و طرفه آن بود که آنها را به هم نزدیک کرده بود. هیچ کس تا آن لحظه با مولانا چنین سؤالی مطرح نکرده بود، و هیچ کس با سؤالی چنین جسارت آمیز در دل مولانا مجال نفوذ نیافته بود. سالها بود که مولانا در مجالس وعظ خویش به رسم معمول واعظان به سوالهایی که مستمعانش طرح کرده بودند جواب داده بود. اما هرگز سؤالی به این اندازه مهیب، به این اندازه عمیق، و به این اندازه بیجا با وی مطرح نشده بود. سؤالی که شریعت را در مقابل طریقت بگذارد در نظر واعظ و فقیه مدرسه بوی صدق و یقین نمیداد، جوابی هم که او به این سؤال داد در نظر او هر چند مایه سکوت سائل میشد تردیدی را که در دل او خانه کرده بود برطرف نمیکرد. جوابی ظریف اما شتاب آمیز بود. طفرهیی بود که هر واعظ صاحبذوق با آن خود را از بن بست یک سؤال بی جواب یا بیجا میرهانید. اما چیزی را به درستی روشن نمی کرد و فاصله شریعت و طریقت را همچنان ورطهیی عبورناپذیر نشان میداد.
در همان لحظه که مسأله طرح شد مولانا غور مسأله را دریافت، اما جوابی که داد برای آن بود که در مقابل طالب علمان بیتجربه و مریدان شیفته یا کند ذهن، سائل جسور بیاعتنا به رد و قبول عام را با یک مبالغه مستعار به سکوت وادارد. چرا بایزید، متابعت رسول نکرد؟ چرا به جای سبحانی ما اعظم شانی، به پیروی از رسول سبحانک ما عرفناک نگفت؟ غور مسأله ورای جواب عجولانه مولانا بود. مولانا هم از همان آغاز طرح سوال غور آن را درک کرد و درک همین معنی بود که او را تکان داد، او را دگرگون کرد و از خود بیخود نمود. این غور رازناک که در ورای ظاهر سوال مولانا را به دهشت میانداخت، تفاوت بین حال نبی و ولی بود، مسئلهیی بود که موضع موسی و خضر را مطرح میکرد، و بدان گونه که در سؤال جسورانه این غریبه عرضه میشد، پرسش و پاسخ را تا کنار ورطه شک و زندقه و الحاد میکشانید.
آنچه در ورای ظاهر سوال مطرح بود، با این حال، جرقهیی بود که شیخ مفتی در پرتو مخوف آن همه چیز را در روشنایی تازهیی میدید. در پرتو این روشنایی دنیایی را میدید که در آن موسی میبایست کمال خود را در صحبت خضر جستجو کند. با قلمرو تازهیی اشنا میشد که در آن انسان جز نفی خود نمیتوانست کمال خود را بجوید. به اقلیم ناشناختهیی راه مییافت که در آنجا بایزید مثل ماری که از پوست برآید از خودی بیرون آمده بود و آنچه بر زبانش میآمد از زبان خود او نبود. اما محمد (ص) که تلقی وحی او را به ارشاد و هدایت خلق واداشته بود، جز در آنچه وحی بود، هیچ سخنش از نشان خودی خالی نبود، چون بیآنکه با خود و در خود بماند تبلیغ وحی و تأسیس شریعت برایش ممکن به نظر نمیرسید.
در چنین تجربه رؤیایی و ناگهانی بود که مولانا در یک لحظه بعد از سالها به دنیای مکاشفات سالهای کودکی خویش بازگشت. در روشنی این مکاشفات بود که مفتی و فقیه سالخورده قونیه به کودک خردسال بلخ تبدیل شد و در تجربه مشاهدات انوار و روحانیان در سیمای سؤال کنندهیی که پیش روی او ایستاده بود نشانهیی از عالم غیبیان، از دنیایی در فراسوی هفت اقلیم عالم، از حال و هوای نوعی اقلیم هشتم مشاهده کرد و غریبه گستاخ و آتشین گفتار را از عالم بایزید، عالم خضر، و عالم ماورای تکلیف یافت.
در حالتی شبیه بدانچه در گذشتههای دور برای پدرش بها ولد نیز حاصل میشد و عالمی بین هشیاری و بیهشی بود، یک لمحه در مشاهده این درویش بیگانه چنان پنداشت که گویی «الله» را در این صورت، در این کسوت، و در این جلوه در تجلی مییابد و در این تجربه شهودی، سیمای آن کس که سبحانک ماعرفناک گفت با سیمای آن کس که سبحانی ما اعظم شانی سرداد به هم در آمیخت. از آن میان هم سیمای سؤال کننده ناشناس با تلألؤ خیره کنندهیی در پیش چشم وی ظاهر شد. و در این تلألؤ روحانی، پیرمرد غریبه در خاطر وی به یک تجلی الهی تبدیل شد. به شبح نورانی یک موجود ایزدی مبدل شد که از فاصلهیی دور و آکنده از ورطههای هول و خطر، او را پله پله به ملاقات خدا میبرد. به لقای رب که وی تا این هنگام همه عمر بدان امید ورزیده بود. اما تجربه نفوذ در غور سؤال شمس را هم از علم مدرسه حاصل نکرده بود، از سابقه مکاشفات روحانی سالهای قبل از مدرسه آن را حاصل کرده بود و او اکنون باز از خود میپرسید از آن سالهای از دست رفته مدرسه چه بهرهیی عاید کرده بود؟
مرد غریبه، که لباس تاجران و کلاه جهانگردان را داشت و با این میشود حال سراپایش از درویشی و خرسندی حاکی بود، در طی این سؤال و جواب مهیب و بیجا مفتی و فقیه موقر و محتشم اصحاب مدرسه را در چند لحظه مبهوت و مغلوب کرده بود. اندیشه بیحاصلی علم مُرده ریگ مدرسه را دوباره در خاطر وی قوت داده بود. مولانا در روشنایی یک تأمل سریع و گذرا دریافته بود که علم او و آنچه اظهار آن در رواق مدرسه پنبه فروشان روح وی را به غرور فقیهانه -هر چند صورتی خفیف و معصومانه از آن دچار کرده بود در مقابل این سؤال مهیب یک بازیچه بود.
مولانا، در آن لحظه که خود را با این سؤال ناراحت کننده مواجه دیده بود از علم مرده ریگ مدرسه کمک طلبیده بود. درباره بایزید بسطام فکر کرده بود، در باره سبحانی ما اعظم شانی که او گفت اندیشیده بود، مفهوم قول سبحانک ما عرفناک را از خاطر گذرانده بود و علم خود را از خوض در این مسئله، از نفوذ در دنیایی که سبحانی و سبحانک در آن تضادی ندارند قاصر یافته بود. به شریعت اندیشیده بود و اتکا بر مجرد آن را در عبور به آن سوی دنیای ظاهر دشوار یافته بود. از آنچه به عنوان علم حال آموخته بود نیز چیزی که وی را در این عبور صعبناک و پرهول جرئت و قدرت بخشد به هیچ گونه وی را کمک نکرده بود. دنیایی را که قول سبحانی به آن تعلق داشت در ماورای علم محدود خویش یافته بود و از اینکه نزدیک چهل سال عمر او جز به علمی که تا این اندازه سطحی و تا این حد ظاهرنگر و محدود مانده بود منتهی نگشته بود در خود احساس غبن میکرد.
چه قدر دیر چشمهایش باز شده بود! چه قدر دیر به کشف این حقیقت ساده نایل شده بود! پس این علم مرده ریگ که سؤال یک درویش تاجرنما، در یک لحظه تمام آن را بیبنیاد، بر باد رفته و خالی از ارزش نشان میداد چه حاصل داشت؟ این اندیشهها او را از مرکب غرور و پندار خویش به زیر آورد. غریبهیی رهگذر شیخ شهر و مفتی و مدرس دیار روم را چه آسان با یک سؤال معما گونه از مرکب خودنمایی پایین کشیده بود؟
از این پس برای مولانا ممکن نبود به این مرکب که در زیر بار آن همه ناز و کبریای فقیهانه خم شده بود بنازد. نمیتوانست به این گروه زودباور ساده دل که موکب پرناز و غرور او را با این خاکساری و فروتنی مشایعت میکرد به دیده اعتبار بنگرد. غرور سرد و سنگین فقیهانه او به یک لحظه در زیر نگاه داغ و ملامتگر اما نافذ و خاموش مرد رهگذر آب شده بود. جای آن را حس سپاس، حس خضوع، و حس تسلیم نسبت به این پهلوان غریبه که او را به زمین زده بود و از مرکب غرور پایین کشیده بود گرفته بود. باقی راه را پیاده در صحبت مرد غریبه طی کرد. اگر هم به خاطر حشمت فقیهانه همچنان سواره راند خود را در واقع دیگر در کنار این غریبه به کلی پیاده مییافت، مرکب غرور که مرد غریبه او را از آن به زیر کشیده بود دیگر برایش مایه شرم بود. وجود موکبی هم که او را از مدرسه پنبه فروشان تا اینجا اورده بود از این پس برایش زاید به نظر میرسید. صحبت درویش که لحظه به لحظه در طی راه پرده پندار را از پیش چشمهای گیج و خواب آلود وی کنار میزد، در آن کوته مدت بیش از تمام سالهای تحصیل وی را با آن حقیقت که در فراسوی علم طالبان و حتی فراسوی طریقت مترسمان بود آشنا کرده بود. مولانا او را با خود به خانه برد – برای او مهمانی غیبی از راه رسیده بود که مقدر بود تا اورا از تعلقات دست و پا گیر خویش برهاند.
ملاقات این غریبه بارقهیی جادو گونه بود که زندگی فقیه و مدرس بزرگ عصر را، در قونیه، به نحو معجزه آسایی دگرگونه کرد. از آن پس زنده گی خداوندگار رنگ دیگر گرفت، و کسانی که در مسیر آن واقع نشدند در پنداشت خود از آن تصویری در خور افسانه و قصه به وجود آوردند. بعضی از مریدان که وجود مولانای خود را تجسم تمام کرامات شگرفت عالم میدیدند در نقل جزئیات حادثه، که صورت وقوع آن باورکردنی و قابل تصور به نظر نمیرسید، حالت تسلیم و تواضعی را که او در مقابل غریبه نشان داد نمیتوانستند جز بر مقوله کرامات حمل نمایند لاجرم تخیل آنها در این باره قصههای کرامات آمیز و ساده لوحانه ساخت.
در قصهیی از این جمله روایت شد که شمس در روز ملاقات به مجلس درس مولانا وارد شد. قیل و قال اهل مدرسه را که آنجا پر از شور و ولوله دید جسورانه به باد استهزا گرفت. حتی بر سبیل کوچک شماری کتابها را نشان داد و از مولانا پرسید که این چیست؟ مولانا که صلابت و وقار فقیهانه را در سکوت و نگاه خود حفظ کرده بود با غرور عالمانهاش جواب داد این چیزی است که تو ندانی. در این اثنا آتش در کتابها افتاد. در مقابل حیرت و سؤال مولانا که از غریبه پرسید: این چه ماجراست؟ مرد برای آنکه غرور فقیه را بشکند، هم به شیوه خود او جواب داد: این را تو ندانی، و چون مجلس را ترک کرد مولانا برخاست و در پی او روان شد و به ترک همه چیز گفت.
قصه دیگر به این صورت نقل شد که چون شمس به مجلس مولانا وارد شد او را در کنار حوضی نشسته یافت. وقتی درباره کتابهایی چند که پیرامون او بود از وی سؤال کرد، مولانا پاسخ داد که اینها علم قال است تو را با آنها چه کار؟ شمس دست فرا برد و آن کتابها را برداشت و یک یک به آب انداخت. الحلهیی بعد در مقابل اعتراض و پرخاش مولانا آنها را همچنان یک یک از آب برآورد. کتابها تر نبود، و از آب آسیبی به آنها نرسیده بود. چون مولانا با حیرت از وی پرسید این چه سر است؟ پاسخ داد این ذوق و حال است تو را از آن چه خبر؟
قصههای دیگر نیز، با همین شاخ و برگهای کرامات و غرایب تقل شد که هم از تخیل کوته بین مریدان به وجود آمده بود. قصه مرد حلوایی که به مدرسه مولانا در آمد و مولانا پارهیی حلوا از وی خرید و چون آن حلوا را خورد دچار جنون ناگهانی شد و سرگشته در پی حلوایی رفت و مدتها به درس و مدرسه بازنگشت، نمونهیی دیگر ازین افسانه پردازیها بود. قصهیی دیگر بدین گونه روایت میشد که شمس در بازار و در آن حال که مولانا بر استری نشسته و «جمعی موالی در رکاب او روان » از مدرسه به خانه میرفت به او رسید «در عنان مولانا روان شد و سؤال کرد که غرض از مجاهدت و ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست؟ مولانا گفت روش سنت و آداب شریعت. شمس گفت اینها همه از روی ظاهر است. مولانا گفت ورای این چیست؟ شمس گفت علم آن است که به معلوم رسی.» و گویند مولانا از این سخن متحیر شد، پیش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس و افاده بازماند.
تقریبا در تمام این گونه قصه ها، که پرداخته تخیل کرامات پرست مریدان ساده دل و بیخبر بود، روایت ناظر به این دعوی بود که علم اهل مدرسه علم قال بود، و شمس مولانا را به سوی علم حال خواند و برتری آن را به وی نشان داد. وجود صورتهای گونه گون کرامات که در تمام این قصهها هست عدم ارتباط همه آنها را با واقعیات تاریخ نشان میدهد. واقع نیز آن است که مولانا از همان سالهای کودکی خویش تفاوتی را که پدرش بهاءولد، و مربی و لالایش سید برهان در باب اختلاف علم قال و علم حال به وی گوشزد کرده بودند آموخته بود. اشارت سید برهان هم در سالهای تحصیل او را به جمع بین علم حال و علم قال الزام کرده بود و «دریافت» تفاوت «حال و قال» برای او به این گونه کرامات حاجت نداشت. شمس هم در آنچه در اولین ملاقات، به تصریح خود او، با وی مطرح کرد ناظر به علم نبود. علم حال و علم قال هیچکدام در مسئلهیی که او با وی در میان نهاد نقشی نداشت. آنچه به قول بایزید و محمد مربوط میشد نه حدیث علم بود، حدیث دل بود و لزوم توجه به عالمی که علم حال و علم قال هر دو حجاب آن محسوب میشد.
مولانا از آنچه در سالهای تحصیل آموخته بود، از آنچه در کتابها و در صحبت مشایخ معلوم کرده بود و از آنچه از تعلیم پدر و تلقین سید محقق دریافته بود این اندازه میدانست که آنچه با قیل و قال مدرسه حاصل شدنی است انسان را به خدا راه نمینماید و آن کس که مطالب راه شده است باید اوراق را بشوید و آتش به کتاب در ژند و آنچه را مطلوب اوست در خارج از مدرسه و خانقاه، در درون انسان و در سر سویدای «خود از خودی رسته » جستجو کند. چیزی که صحبت مرد غریبه به او آموخت و او را به کلی دگرگونه گرد مجرد این نکته نبود، وی به او این نکته را آموخت که باید برای رهایی از کتاب و دفتر، از درس و مدرسه، و از چون و چرا – « لم ولانسلم » فقیهان. جرئت پیدا کند.
شمس به او آموخت که خود را از قید علم فقیهان برهاند، قیل و قال خاطر پریش طالب علمان را در درون خود خاموش سازد. دستاری را که سر در زیر آن دچار سودا میگردد و استری را که سواری آن، چهار پایان زبان نایسته را به دنبال وی میکشاند از خود دور کند، اطوار زاهدمآبانهیی را که او را در نزد فریفتگان نایب خدا، ولی خدا و وسیله اجرای مشیت و حکم خدا نشان میدهد کنار بگذارد و مثل همه انسانهای دیگر خود را مخلوق خدا و تسلیم حکم او فرانماید. به او آموخت که تا او به پندار ناشی از قیل و قال مدرسه خویشتن را گزیده خدا ، وسیله اجرای قهر و لطف خدا، و واصل به مرتبه نیابت والای او میپندارد، این دعوی فضولانه او را از ورود به راه خدا باز میدارد. به او آموخت که علم و حتی زهد و حال آمیخته به تظاهر و ریای اهل خانقاه حجاب اوست، و تا این حجاب تعلقات را ندرد ملاقات خدا که در کتاب وی از آن به لقای رب ( ۱۱۰ / ۱۸ ) تعبیر رفته است برایش ممکن نخواهد بود.
ملاقات غریبه به وی برای از هم دریدن این حجابهای تعلق جرئت داد. با آنچه در همان فتح باب آشنایی خاطرش را به تأمل در آن واداشت او را جسارت از خود رهایی بخشید، قوت پرواز را که از کودکی در وی شکفته بود و در طی زمان درس مدرسه و رعایت آداب مترسمان عالم آن را از وی باز گرفته بود، دوباره به وی بازگرداند. بال و پرش را که زیر بار آداب و ترتیب رایج در مدرسه وخانقاه از کار بازمانده بود آمادگی حرکت داد. قصه کرامات و داستان آب و آتش و کتابها افسانهیی بود که تخیل عام به خاطر عجزی که از دریافت این لطایف داشت به وجود آورده بود. درک احوالی که مولانا از تأمل در سؤال غریبه دریافته بود در حد فهم افسانه پردازان نبود، ولا جرم آنچه آنها در باب این ملاقات نقل کردند، از حد نقل کرامات که از جنس طرز فکر آنها بود در نمیگذشت.
با این ملاقات که در ظاهر یک تصادف ناببوسیده بود برای مولانا زندگی تازهیی آغاز شد. زندگی تازهیی که یک واعظ منبر و یک زاهد کشور را به یک درویش شاعر، و یک عاشق شیدا تبدیل کرد. خلوت با شمس، با این غریبه از راه رسیده، نقطه آغاز این زندگی بود. این خلوت نه خلوت زاهدانه بود، نه خلوت اهل علم و اندیشه. خلوتی روحانی بود که مولانا را در صحبت این درویش غریبه، از دوستیها و دلنوازیهایی که مانع از خود رهایی، مانع عروج، و مانع سلوک در راه خدا بود، رهایی میبخشید.
مولانا در صحبت شمس، برای آنکه از ابرام طالب علمان، از رفت و آمد مریدان، و از زیارت کسانی که تردد آنها به خانه وی اوقات وی را مشروب میکرد در امان بماند از همان اولین روزهای دوستی با شمس خانه و مدرسه خود را رها کرد. به خانه زرکوب قونیه که او نیز از همان آغاز آشنایی با شمس مجذوب او گشته بود نقل کرد. صلاح الدین زرکوب، که این هر دو مهمان روحانی را در خانه خود پذیرفت، با شوق و منت خدمت آنها را بر عهده گرفت. حسام الدین جوان هم، که در آیین فتوت کارگشایی و خدمتگری را بر عهده خود واجب میشناخت در اطراف مرشد محبوب خود در حوالی خلوت همه جا در رفت و آمد بود. در خانه صلاح الدین کتاب و دفتر جایی نداشت و مولانا هم که عادت به مطالعه داشت آن را در صحبت شمس از خاطر برده بود. نگاه شمس که سرشار از انوار روحانی و لبریز از اقوال برلب نیامدنی بود او را با آنچه وی از زبان کتابهای گنگ و پیر و عبوس نمیتوانست بشئون آشنا میکرد. خلوت سه ماه یا بیشتر طول کشید و در این مدت خانواده مولانا، که لاجرم از محل اقامت مولانا آگهی داشتند، بندرت به آنجا رخصت رفت و آمد پیدا کردند. موز را در صحبت غریبه وارد دنیایی شده بود که از دنیای مریدان و دنیای کسانش فاصله بسیار داشت. وقتی به حرفهای شمس گوش میدادی با نگاه کاونده او به دنیایی دور راه مییافت، دنیایی دور که در آن به چیزی نزدیکتر از افقهای ماورای حس نمینگریست.
از خاندان مولانا، پسر بزرگش سلطان ولد که در این هنگام بیست سالی از عمرش میگذشت، در غریبهیی که وی هنوز جرئت نکرده بود با اوباب آشنایی باز کند از دور با نظر اعجاب مینگریست. علاقهیی که پدرش به این ناشناس نشان میداد برای او کافی بود که در حق این مهمان پیر در خود احساس محبت کند. اما علاءالدین، که جوانتر بود و مثل طالب علمان مدرسه ورای علم و کتاب در هیچ چیز به چشم اهمیت نمینگریست، در این خلوت که صحبت مرد غریبه پدرش را از توجه به درس و وعظ و کتاب بازداشته بود به چشم سوءظن نگاه میکرد. کراخاتون از این غریبه بیسرو پا که شوهر عزیزش را از کنار او دور کرده بود ناخرسند بود، اما اعتمادی که به مولانا داشت مانع از آن بود که این ناخرسندی را به نحوی اظهار کند. از ناخرسندی مریدان و طالب علمان نه از آن بود که در این خلوت ، درس و وعظ و کتاب و دفتر فراموش شده بود، از آن بود که میدیدند از وقتی مولانا شمس را با خود به خلوت برد – شیخ استاد پیش او نوآموز گشته بود و مفتی و فقیه و واعظ پرآوازهیی که مولانای روم محسوب میشد، در مقابل این به قول آنها « توریزی » پیر، مثل یک بچه مکتبی شده بود. طول مدت خلوت هم حوصله مریدان و طالب علمان را که مشتاق و دلباخته و سرسپرده مولانای خویش بودند سرآورده بود و آنها را بیطاقت و ناشکیبا ساخته بود.
اما مولانا در این مدت وجود خود را در وجود شمس در باخت. هر روز بیش از پیش مجذوب و مفتون او میگشت. هر روز که میگذشت بیش از روز پیش به این غریبه علاقه قلبی پیدا میکرد. او را از همه کسانی که میشناخت، از همه کسانی که شناخته بود بیشتر دوست میداشت. رفتار عاری از ملاحظه، و گفتار تند و صریح او را دوست میداشت. اندیشۀ او را که در آن سوی کتاب و دفتر و آن سوی اوراد و اذکار، معرفت تازهیی را نشان میداد دوست میداشت. جاذبه سازنده و پرقدرت او را که از وجود وی، از وجود مولانا، داشت چیز تازهیی میساخت دوست میداشت. به خاطر او همه چیز دیگر را فراموش میکرد. به خاطر او هم درس و وعظ، و هم جاه و شهرت خویش را فدا میکرد. حتی هیبت و وقاری را که در مدرسه و خانه و در نزد آشنا و بیگانه موجب حرمت و حشمت او میشد از یاد میبرد. بیهیچ تردید، بیهیچ تعجب، و بیهیچ ملاحظه بیخود را ناگهان پیرو او، دنباله رو او، و سایه او مییافت. آماده بود بیهیچ تردید و تزلزل، همه چیز را رها کند، از همه کس بگسلد. و شهر به شهر و کو به کو همه جا به دنبال او روانه شود تا یاد میآورد همه عمر به جستجوی «الله»، به جستجوی دنیای غیب پرداخته بود. با آنکه اشتغال به وعظ و درس او را از استمرار در این جستجر بازمیداشت، جاذبه این جستجو یک لحظه او را ترک نکرده بود. شمس برای او دریچهیی به عالم «غیب»، به عالم الله بود. یا نه، شمس همان «غیب» بود که به صورت یک دریچه بر روی او گشوده شده بود. با او مولانا به غیب متصل میشد. عین غیب میشد. و غیب را با تمام وسعت لایتناهی آن در محدوده این دریچه مییافت. شمیس برای او تمام عالم شده بود، تمام وجود شده بود و مولانا در عشقی که به او پیدا کرده بود به تمام وجود عشق میورزید به تمام وجود که محدود و در عین حال لایتناهی، زایل و در عین حال لا یزال مینمود.
صحبت شمس در این مدت هر صحبت دیگر را برای او بیلطف، بیذوق، و بیجاذبه میکرد. به نظرش شمس وجودی برتر، ماورای انسان، و ماورای همه عالم بود. با همه عالم بود و ورای همه عالم بود. در شمس مینگریست و دنیای غیب را در امواج نگاه او منعکس میدید. لبخندی را که بر لب او میشکفت تصویری از جلوه نور الهی میپنداشت، عتابی را که در کلام او میغرید خشم الهی میانگاشت. دست او را که در اشارت کلامش به حرکت میآمد قدرت خلاقهای میدید که از خود وی رفته رفته یک موجود دیگر، یک انسان تازه میساخت. حکمی را که در اشارت او به بیان میآمد عین مشیت میدید و امر محتوم مییافت. مولانا تا آن زمان هیچ انسان دیگر را مثل او، در زیر خرقه مندرس عامیانه و بازاری گونه، با این مایه جبروت و کبریای سلطانی ندیده بود. کسی را که آن گونه ایزدی وار دلنوازی کند، آن گونه ایزدی وار خشم بیامان نشان دهد، و آن گونه ایزدی وار به سر لطف و آشتی باز آید، در میان انسانها هرگز ندیده بود. در وجود او رفته رفته انسان کامل ، ولی واصل، وظهور نورالهی را کشف کرد. پیش او به تعظیم درمی آمد، به نگاه اوعشق خالصانه میورزید، و در چشم او شعلهیی را که موسی در طورسینا دیده بود مشاهده میکرد و گه گاه مثل آنکه در انوار تجلی سوخته باشد بیخود یا با خود فریاد میکرد: شمس من، شمس من و خدای من!
این تجربه ادراک تجلی سینایی گونه در وجود انسان، در وجود موجودی ایزدی که خود همه عالم و برتر از همه عالم بود، برای مولانا در این روزهای خلوت که او در پیش شمس به یک بچه مکتبی تبدیل شده بود بازگشت به دنیای مکاشفات کودکی، به دنیای ارواح و دنیای غیب، که در روزگار بلخ و سمرقند در خانه پدرش بهاء ولد برایش حاصل میشد و او را با ملایکه و آسمان و ماورای ابرها مجال اتصال میداد، به نظر میرسید: با استغراق در این تجلی، شمس را نور آسمان و زمین، نور وجود، و حقیقت لایتناهی گمان میبرد. در تجربه این تجلی، آنچه او به ادراک وجدانی دریافت چیزی مثل عشق بود. چیزی که مثل عشق انسان را بیخود میکرد، از خود میربود و در خود دیگر محو مینمود. در عین حال، با وجود استغراق، به درک وجدانی در مییافت که این احساس امری ورای عشق بود. حالی بود که در بیان نمیآمد، و عشق با تمام شکوه روحانی آن جز نازلترین مرتبه آن را تعبیر نمیکرد. حال او در مقابل شمس ورای عشق بود – عبادت بود، فنا بود، انحلال در وجود لایزالی بود.
آنچه در طی این خلوت طولانی از آن کس که واعظ منبری و زاهد کشوری بود، عاشقی کف زنان و نوآموزی خاموش و بیزبان ساخت، مغلوبیت عقل در مقابل قلب و بیهشی متواضعانه خاصگان در وجود اخص بود. لیکن زبان انسانی که ترجمان مدرکات عادی اوست و هرگز برای گونه گون پریشیدگیهای بحرانی و پیچیده روح و قلب نمیتواند تمام محتوای واقعیات وجدانی را درظرف لفظ و عبارت خالی کند برای این حال که در مرزهای بین جنون و تأله این سو و آن سومی شد، جز «عشق» هیچ تعبیری دیگری نمیتوانست پیدا کند،
چیزی که خود مولانا هم جز با آن نام برایش ممکن نبود آنچه را نسبت به شمس احساس میکرد تعبیر کند. اما مولانا که از این حال به عشق تعبیر میکرد میدانست که تمام شور و اشتیاق و میل و انجذاب وی در آنچه این لفظ قادر به تداعی آن بود گنجایی نداشت.
عشق! اما عشقی که با آنچه انسانهای عادی ۔ انسانهایی که همه عمر آنها در خور و خواب و خشم و شهوت میگذرد و در ورای این جمله نیز اگر چیزی میجویند یا به چیزی میاندیشند جز به جلب نفعی، دفع ضری و با تأمین خاطری نظر ندارند.-از این لفظ در نظر میآورند هیچ نسبت نداشت. عشقی یگانه، بیمانند و ماورای تجربه عادی که خاص را به اخص میپیوست طالب کمال را به کامل طالب متصل میساخت. این حال را مولانا عشق میخواند، و مریدان و یارانش هم از آن به همین لفظ تعبیر میکردند. اما لفظ عشق، حتی در متعالیترین مفهوم انسانی خود، جز سایه بیبیرنگ و یا شبحی اثیری از واقعیت این حال را تصویر نمیکرد. ارتباط او با شمس حالی ورای توصیف بود. چیزی بود که طالب را در مطلوب محو میکرد، عاشق و معشوق را اتحاد معنوی میداد، و هر دو را در کمالی برتر به ماورای هویت محدود خویش میکشانید.
این عشق، آن گونه که در وجود مولانا ظاهر شد شعلهیی سوزنده بود که عقل و ادراک وی را در نور تابناک نوعی الهام طعمه حریق کرد، او را از خودی خویش جدا کرد و در وجود مطلوب مستهلک و فانی نمود. عشق مولانا یک طغیان عظیم مقاومت ناپذیر روح بود بر ضد عقل، بر ضد آداب، و بر ضد تمام مصلحت جوییهای عادی. بدون این طغیان، اتحاد با حقیقت شمس، اتصال با عالمی که در آن سبحانی و سبحانک تناقض ندارند برای وی ممکن نبود. این عشق با آنچه در زبان عام عشق نام دارد شباهت نداشت. فنای «کامل» در «اکمل» و انحلال «خاص» در «اخص» بود. مولانا در وجود شمس جسم عنصری و حتی روح جوهری نمیدید. تجلی روح، تجلی نور و تجلی ذات را که به چشم دیگران نمیآمد مشاهده میکرد و متابعت بیقید و شرط از اشارت و ارشاد او را بر خود لازم میشمرد، و خلوت با او را خلوت با خدا مییافت.
در طی این خلوت و صحبت طولانی و فارغ از اغیار، شمس دنیای مولانا را زیر و زبر کرده بود. او را دوباره به دنیای پاک و روشن درون خانه، دنیای سالهای کودکی در بلخ و سمرقند، که دنیای مکاشفه و دنیای ارتباط با عالم ارواح و ملایک بود برگردانیده بود. مولانا در بازگشت به دنیای مکاشفات و مشاهدات کودکی خویش در عین حال به دنیای شمس، که سالهای کودکی او نیز در این گونه احوال سر آمده بود مجال ورود یافته بود.
شمس او را به دنیای خود کشانیده بود اما دنیای شمس دنیای شور و بیقراری بود. از گذشته این غریبة رهگذر هیچ کس چیزی نمیدانست و با این حال گذشته او گذشته یک روح بیقرار و نا آرام بود. در همه عمر هیچ چیز او را خرسند نکرده بود و در همه عمر به هیچ کس تعلق خاطری نیافته بود. شصت سال عمری را که پشت سر گذاشته بود تا یاد داشت در همین حال سرگشتگی، گمنامی و بی آرامی گذرانده بود. هیج علمی از آنچه در مدرسهها تعلیم میشد برای او به طمأنینه قلبی منجر نگشته بود. با هیچ شیخ و مرشدی که در خانقاهها و رباطها دیده بود تازهیی از آنچه میخواست نیافته بود. پدرش علی بن ملک داد تبریزی را که در شوق روحانی دوران کودکی او به چشم نوعی جنون مینگریست کنار گذاشته بود. شیخ و مرشدش ابو بکر سله باف را که نتوانسته بود جوهر استعداد این مرید مستثنی گونه را کشف و ظاهر کند در تبریز رها کرده بود و به قهر و ناخرسندی از او جدا شده بود. در جستجوی «الله» که شوق نیل به آن وی را از خانه و مدرسه و خانقاه بر آورده بود حتی از حکما و مشایخ بزرگ عصر هم نومید شده بود. در همه عمر حق را در ماورای خودیها طلب کرده بود و هیچ یک از مشایخ و تعویداران را اهل چنین سلوک نیافته بود. در بغداد یک چند به صحبت شیخ الشیوخ عصر، اوحدالدین کرمانی (وفات ۶۳۵) پیوسته بود، لیکن احوال او را در آنچه به نظر بازی و جمال پرستی مربوط میشد در خور نقد و اعتراض دیده بود و صحبت او را ترک کرده بود. در حلب یکچند به اقوال شیخ شهاب الدین سهروردی مقتول دل نهاده بود، اما سرانجام آن اقوال را نیز مایه سکوت خاطر نیافته بود و از اشتغال به آن مقالات بازگشته بود. در دمشق با شیخ محیی الدین بن عربی که وی از او به عنوان شیخ محمد یاد میکرد برخورد کرده بود، اما سخنان او را هم نپسندیده بود و در مدت صحبت و بعد از آن مکرر احوال و اقوال وی را در خور انتقاد یافته بود.
تمام مشایخ و علما را که دیده بود به خلق و به خود مشغول یافته بود. هرجا به این دعویداران برخورده بود از دکان شید و زرق که گشوده بودند بیزاری نشان داده بود. در مقابل آنچه مریدان در حق این دعویداران میپنداشتند اظهار نفرت کرده بود. طامات و شطحیات آنها را به باد استهزا گرفته بود و در خور طعن و تسخر نشان داده بود. بارها در روی این مشایخ زبان ملامت گشوده بود. بارها آنها را از دریافت حق محجوب خوانده بود.
از تبریز تا قونیه سفر کرده بود، از بسیاری شهرها گذشته بود و در بسیاری شهرها توقف کرده بود. سالها عمر خویش را در سفرهای طولانی بسر برده بود. بسیاری مشایخ و حکما و فقهای عصر را دیده بود و فقط در قونیه در گفت و شنود با مولانا جلال الدین – واعظ و مفتی خراسانی تبار مهاجر در روم- به کسی که حال او را به درستی درک کند، درد او را در یابد و با او تفاهم پیدا کند دست یافته بود. خود او تصریح میکرد که آنچه را شیخ وی در وی ندیده بود فقط مولانا در وجودش کشف کرده بود.
از واقع قول او و درد او و آنچه او میخواست طالبان حق را متوجه آن سازد نفی خودی بود. وی از مولانا فقط نفی آنچه عقل را در مقابل قلب به مقاومت وامی دارد، و در جستجوی حق به رد و قبول عام و اعتقاد یا سوءظن خلق بیش از عشق حق پایبند میدارد مطالبه میکرد. به اعتقاد او تا وقتی انسان از خودی خود بیرون نمیآمد سالک راه حق محسوب نمیشد، و مجرد دعوی و قیل و قال اصحاب طاامات مادام که آنها از تعلقات و قیود بیرون نیامده بودند موجب نیل به حق نمیشد.
در طی این روزهای خلوت که مرد تبریزی سعی میکرد مولانای روم را از قید خودی برهاند و از اسارت در بند تعلقات ناشی از عادات و رسوم بیرون آرد غالبا با دعویهای غریب یا تقاضاهای غیر قابل قبول خویش وی را غافلگیر میکرد و تار و پود غروری را که جاہ و حشمت فقیهانه بر گرد وجود او تنیده بود از هم میدرید. هیبت و وقار به خود بر بسته او را، که ناشی از تقید به آداب خلق و رسوم عصر میدید ، درهم میشکست و بدین گونه او را از پرده پندار خویش بیرون میآورد.
اگر در این ایام از وی زنی خوبروی میخواست، اگر پسری شاهد طلب میکرد و اگر از او میخواست تا به محله جهودان رود و برای خاطر او سبوی شراب بر گردن گیرد و به این خلوت بیمدعی بیارد، مولانا در آن حال تسلیم و ارادت قبول این تقاضاها را دشوار نمییافت. میدانست که درخواست او، اگر هیچ چنین درخواست هم از او میکرد، برای آن بود تا غرور زاهدانه وی را خرد کند، او را از بند نام و ناموس خودخواهانهیی که چیزی جز اسارت در بند رد و قبول خلق نبود بیرون آرد و اینکه او حتی در نظیر جنین تقاضاها اظهار آمادگی جسورانهیی برای ارضای خاطر پیر نشان میداد، ثبات قدم و استواری اندیشه او را در مبارزه با نفس، مبارزه با خودی که بدون آن نمیتوان به سلوک راه حق پرداخت، در نظر شمس محقق میساخت.
مولانا در این مدت، خود را در مکتب شمس شاگردی نوآموز میدید و جز به اشارت او به هیچ کاری اقدام نمیکرد. شمس هم که میخواست او را از محدوده دنیای مدرسه برهاند و از رعونت و نخوت ناشی از محبوبیت و شهرت رهایی بخشد نه فقط او را از درس و وعظ که سد راه از خود رهاییش بود مانع آمد بلکه از مطالعه و تأمل در کتاب هم که او را از توجه به لوح قلب و عالم روح عایق محسوب میشد منع کرد. به جای اینها و به جای اشتغال به ریاضتهای زاهدانه وی را به التزام سماع واداشت که از طریق موسیقی و رقص انسان را با عالم دل، با عالم روح، و با عالمی که سراسر ذوق و هیجان روحانی است مرتبط میسازد و به گمان او مردان خدا جز با آن از عالم تعلقات بیرون نمیآیند.
بدین گونه مولانا با التزام خلوت و اشتغال به ذوق و سماع، خود را در صحبت مرد تبریزی از طالب علمان مدرسه، از مریدان طالب وعظ و تذکیر، و از جاہ و حشمت فقیهانه که وابسته به این چیزها بود جدا یافت. درس و مدرسه دیگر برایش جاذبهیی نداشت، وعظ و تذکیر را هم نوعی خودنمایی مییافت و از آن دلزده بود. از مطالعه کتاب لذتی نمیبرد و اگر گه گاه در فواید والد که سید برهان وی را به مطالعه مستمر آن تشویق کرده بود نظر میافکند یا در دیوان متنبّی که از ایام تحصیل در شام یا حتی قبل از آن بدان اشتغال داشت مینگریست شمس کتاب را از دستش میگرفت، او را از مطالعه آن مانع میآمد و کتاب را هم مثل وعظ و درس برای او حجابی نشان میداد که جوهر انسانی را در زیر نقاب «خودی»های مصنوعی و مصلحت جوی مستور میداشت و در پرده پندار مینهفت.
این خلوت روحانی که جز صلاح الدین پیر و حسام الدین جوان هیچ کس در حوالی آن مجال عبور نداشت. گه گاه در نوای نی و نغمه رباب غرق میشد. موسیقی روحانی سحر آمیزی که در صدای نی و رباب موج میزد و رقص و وجد صوفیانهیی که از شور و هیجان اقوال و اطوار شمس و مولانا را در حال و هوای بیخودی وارد میکرد اوقات این خلوت روحانی را در امواج نور و بهجت غوطه میداد. شمس با او از آنچه در عبارت نمیگنجید سخن میگفت، با زبان اشارت با او حرف میزد، با زبان نگاه آنچه را زبان از عهده بیانش برنمیآمد تقریر میکرد، و با زبان رقص آنچه را در حوصلۀ گفتار نمیگنجید با او در میان میگذاشت. در تمثیلهایی که برایش نقل میکرد گولیها و بیرسمیهای مدعیان عاری از صدق و اخلاص را بینقاب مینمود. در قصه هایی که برایش تقریر مینمود أحوال مشایخ عصر و مواجید پیران گذشته را نقد و تحلیل میکرد. در خاطرههایی که از مشایخ عصر برایش حکایت میکرد نقد حال اهل معنی و اهل دعوی را به محک میزد.
مولانا در طی ساعتهای طولانی در این خلوت روحانی به صدای شمس گوش میداد. زبان سکوت، زبان موسیقی و زبان رقص را که سخن بر وجه کبریا از آن میآمد مثل صدای وحی و صدای هاتف غیب میشنید. همه چیز را رفته رفته در صدای شمس، در نگاه شمس و در شور و حال شمس محو مییافت. صدای شمس هر چه را در حجره بود، هر چه را در اطراف خلوت بود، و هر چه را در ماورای خلوت بود در خود میگرفت، در خود جذب میکرد و جزو خود میکرد و حتی مولانا را هم در خود میکشید. برای مولا تا همه چیز در این صدا محو میشد و خود او نیز در این صدا ناپدید میگشت. هر چه در عالم بود در آن لحظهها برایش تبدیل به شمس میشد و عین شمس میشد. برای مولانا آفتاب که از روزن میتافت عین شمس بود و هوایی که در سینهاش شادی و نشاط میآفرید نفس شمس بود. در و دیوار خانه شمس بود، کاینات عالم شمس بود، ماورای کاینات شمس بود، عشقی هم که ذکر «الله» در قلب وی القا میکرد شمس بود. این پندار وسوسهیی یا توهمی بود که او را ترک نمیکرد و همواره مثل یک مکاشفه در خاطر مولانا رسوخ داشت. این مکاشفه به اندیشهیی ثابت تبدیل میشد، به نوری که از روزن میتافت تبدیل میشد، به کبود آسمان که به آفاق دنیای غیب و دنیای ارواح و ملایک گشود، میگشت تبدیل میشد، و به عروج روحانی که شمس در هر شعر نو...
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 148