مجموعه گپی به صرف چای_قسمت نهم

ساخت وبلاگ
<a href='/last-search/?q=مجموعه'>مجموعه</a> <a href='/last-search/?q=گپی'>گپی</a> به <a href='/last-search/?q=صرف'>صرف</a> چای_قسمت <a href='/last-search/?q=نهم'>نهم</a> (۱)
- خدا اون روز رو نیاره که آدم تو تنهایی خودش، تنها بشه!
+ انیشتین جمله قشنگی داره، میگه زندگیت رو به هدف گره بزن، نه آدما تا احساس خوشبختی کنی!
- ولی بی‌عشق، دنبال بزرگترین هدف‌های دنیا هم که بری از درون تهی شده‌ای!
+ خیلی دنیا رو دخترونه نگاه می‌کنی، باید فارغ از جنسیت، قوی باشی، تو رو باید ببرم پیش دوستم، تا حرفاش رو بشنوی، یه بار بهم می‌گفت: بخاطر اینکه سالیان پیاپی در هزاره‌های پیشین زنان غار نشین بودن و مردان برای تهیه غذا شکار می‌کردن، توانایی فیزیکی زنان تحت تأثیر تغییرات محیطی و عادات زندگی کم شده، وگرنه هر دو در ابتدا به یک شکل توانمند بودن! فکرش رو بکن، دیوانه کننده است!
- عشق مرد و زن نمی‌شناسه، ظرف وجود آدم که خالی از عشق باشه، انگار همیشه گم کرده داره، انگار همیشه یه چیزی کم داره، هیچ جا قرار نمی‌گیره!
+ آدم با عشقم قرار نمی‌گیره، به هر چی می‌رسه دلش می‌خواد برسه به مرحله بعد!
- اما به عشق نمیشه رسید، میشه باهاش همسفر شد! بعضی آدم‌ها در عشق خوش شانس‌ترن، شبیه گردشگرا هستند که با یه کوله پشتی برای سفر، به راحتی از هر خاک و دلبستگی که دارند دل می‌کنند تا به شوق سرزمین‌های جدید قدم بردارند، عمر عشق برای بعضی آدم‌ها اما کوتاه‌تر هست، این معناش رسیدن نیست! همراهی کوتاه مدت و بلند مدته!
+ یعنی می‌خوای بگی در عشق رسیدن نیست؟
- در عشق، آدما مثل خطوط موازی‌اند، اگر شانس بیارن و در یک صفحه قرار بگیرند، همسفر میشن و اگر در یک صفحه نباشند هیچ ارتباطی با هم پیدا نمی‌کنند!
+ پس خطوط متقاطع چی؟!
- در عشق، تقاطعی نمی‌توونه وجود داشته باشه! گذرگاه نیست، بحث ماندگاریه، قرار نیست آدما فقط یه لحظه به تقاطع هم برسند و بعد دور بشن، قرار بر همراهیه و همراه نداشتن می‌توونه شامل زندگی بیولوژی باشه اما لطف معنوی و احساسی کمی رو با خودش به همراه داره!
+ یه لحظه صبر کن، همین چند وقت پیش یه نظریه خووندم راجع به اینکه حتی خطای موازی در بی‌نهایت همدیگر رو قطع می‌کنند!
- دو خط موازی در صفحه کروی، آره! همدیگه رو قطع می‌کنند، همسفر شدن، تا بی‌نهایت بر دایره زندگی، همسفر موندن!
.

(۲)

- خیلی تو فکری!
+ به نظرت خیلی دیر شده؟!
- برای چه کاری؟
+ برای اینکه دختری رو که همیشه دوست داشتم، زندگی کنم!
- بستگی داره اون دختر چه ویژگی‌هایی رو داشته باشه!
+ همین ویژگی‌هایی که الان دارم زندگی می‌کنم!
- تو که رفتارت فرقی نکرده، همونی که بودی!
+ اما ذهنم آزاد شده!
- از چی؟!
+ از حس عذاب وجدان از اینکه دختر خوبی باشم، از فکر اینکه به اندازه کافی مورد تایید قرار بگیرم.
- خب چرا می‌خوای دختر خوب یا مورد تایید باشی؟ چه اهمیتی داره دیگران در مورد تو چه فکری می‌کنند؟
+ برای اینکه مهر و محبت و تایید اطرافیانم رو داشته باشم. مورد دوست داشته شدن قرار بگیرم. برای اینکه ذهنم رو پر کردن از الگوی از پیش نوشته شده‌ی اینها باش، تا مثل یه خانم خوب و عاقل دیده بشی!
- خب الان دقیقا مشکلت چیه، تو که همونی که همیشه بودی، فقط طبق معمول، دنیا رو پیچیده نگاه می‌کنی!
+ اما قبلا خیلی بیشتر اذیت میشدم، به لحاظ روحی تحت فشار بودم، با هیچکس احساس نزدیکی نمی‌کردم، حتی می‌ترسیدم آدما ذهن کنجکاوم رو ببینند و دوستم نداشته باشند. این همه باید و نباید ذهنی خسته‌ام می‌کرد، همیشه ذهنم درگیر بود دیگران چه فکری می‌کنند، خودم چه آرزویی دارم، انرژیم تحلیل می‌رفت، اینقدر درونم کشمکش بود که خیلی جاها کم می‌آوردم!
- آخه چرا؟ بخدا اینقدر که فکر می‌کنی تو چشم آدمای دیگه نیستی! هر کسی زندگی و مشکلات خاص خودش رو داره!
+ ولی اون موقع نمی‌فهمیدم، یه جوری بزرگم کرده بودند که همیشه نیاز به تایید شدن داشته باشم، احساس می‌کردم به اندازه کافی خوب نیستم، فقط دارم نمایش خوب بودن رو بازی می‌کنم، احساس می‌کردم اگر از بین باید و نبایدها هر انتخاب دیگه‌ای بکنم، اونوقت دوستم نخواهند داشت.
- الان چی؟!
+ هنوزم دلم گرفته است. هنوزم احساس تنهایی می‌کنم، شدیدا در درونم از خودم بودن وحشت دارم، می‌ترسم خودم به اندازه کافی خوب نباشم، هنوزم گاهی با خودم میگم خیلیا میگن خوش بحالت اینقدر راحت حرفت رو می‌زنی، ولی خودم می‌دونم بیشتر وقتها جاییکه باید حرف می‌زدم، عمل می‌کردم، ساکت بودم، چون می‌ترسیدم.
- از چی می‌ترسیدی؟ از اینکه بقیه در موردت چی فکر می‌کنند؟!
+ نه فقط این، از اینکه شبیه آرزوهایی نباشم که آدمایی که به گردنم حق داشتند، آرزو می‌کردند که باشم. ولی،
- ولی چی؟
+ یکم نسبت به قبل گاهی احساس می‌کنم سبکبال‌ترم!
- خب؟!
+احساس می‌کنم آدم شادتر و بهتری‌ام اگر همیشه خوب بودن رو بخاطر خود خوبی و نه بخاطر شادی و اجبار دیگران انتخاب کنم!
.

(۳)

- این بلا رو سر خودت نیار، داری شبیه فیلمای با مضامین اجتماعی میشی که دوربین فیلمبردار جز سوژه‌های گریه دار زندگی رو نمی‌گیره!
+ قدیما به همین دوربین به دست‌ها خرده می‌گرفتم که چرا مثبت اندیش نمیشن، دم از مثبت نگری می‌زدم ولی اعتراف می‌کنم بیشتر از دیدن سیاهی‌ها وحشت می‌کردم.
- تو نیاز داری سفید ببینی، به زندگی خوش‌بین‌تر باشی، به خودت کمک کن و از این حال و هوا بیا بیرون!
+ منظورت اینه که حقه‌های ذهنی رو بکار بگیرم و بعد خودم و ذهنم رو گول بزنم؟
- نه، منظورم اینه نیمه‌ی پر لیوان رو هم ببین!
+ آخه کجای حقه بازی و معامله کردن با پول و زندگی دیگری، طوری که هیچ اختیاری از خودش نداشته باشه و دستش هم به جایی نرسه، نیمه‌ی پری هم داره؟!
- تو از کجا می‌دونی حقه بازی هست، شاید مسئول خرج و مخارج یکی هست ولی عملا در همه چیز با هم سهیم هستند.
+ کلامی با هم سهیم شدن، از زمین تا آسمون فرق داره با شراکت با حساب و کتاب و واقعا روی کاغذ و محضری!
- ولی آدما در ازدواج خیلی نزدیک‌تر از دو تا شریک مالی هستند، طبیعی هست که بهم اعتماد و تکیه کنند.
+ این همه زندگی ناموفق، اگر اعتماد کردن و بعد سرشون به سنگ خورد چی؟ تو بگو زن بیشتر ضرر می‌کنه یا مرد؟! زنی که اختیار از خانه بیرون رفتنش، کار کردنش، درس خواندنش، هر تصمیمش با مرد زندگیش هست، چه اختیاری از خودش داره؟!
- چرا منفی نگاه می‌کنی، مثبت نگاه کن، به لحظه‌های شاد زندگی‌هایی نگاه کن که با هم، شانه به شانه هم و در کنار هم ساخته شدن، مسافرت، تفریح، حتی سختیشون در کنار هم رقم خورده، زندگی رو تجربه کن، خیلی از تنهایی بهتره!
+ نمی‌توونم نیمه پر رو لیوان رو ببینم وقتی وسط ترک‌های یک زندگی که از دور تماشا می‌کنم قرار می‌گیرم و خدا رو شکر می‌کنم که اون فریاد پر از نفرت و یا عصبانیت، اون اشک، اون آه از پشیمانی، اون آه از سر استیطال برای من نیست، یا من باعثش نشدم... از به زنجیر کشیدن آدمها زیر یک سقف می‌ترسم...
- آخه چرا زندگی رو اینطوری می‌بینی؟!
+ نمی‌دونم، ولی فکر کنم تماشای ناملایمات زندگی‌ اطرافیانم، سال‌های پر از سخت‌گیری مدرسه، زنانی که همیشه از آرزوهای بربادرفته‌اشون برام قصه تعریف می‌کردند، انتظارات ناتمامی که توان برآورده کردنشون رو نداشتم، همه و همه از اینکه تحمل فشار بیشتری رو داشته باشم، ناامیدم کرده!
- ولی اینی هم که تو داری باهاش دست و پنجه نرم می‌کنی، زندگی نیست، یه تنهایی پر از آرزوهای سرکوب شده و شوق خاموش شده است!

.

(۴)

- حدود دو سال پیش، با یه خانمی مدتی صحبت می‌کردم، بهش اطلاعاتی راجع به زندگی، رشته و... نداده بودم، صرفا با هم گفتگو می‌کردیم، می‌دونی بهم چی گفت؟!
+ چی؟!
- خیلی جدی اصرار می‌کرد برو نویسنده بشو، می‌گفت: قشنگ حرف می‌زنی، یه مدت کلاس برو تا نوشتن رو یاد بگیری، اگه بنویسی مطمئن باش کارت می‌گیره، اصلا مشکلاتت حل میشه!
+ خب، بهش نگفتی که می‌نویسی؟! از بچگی در حال نوشتنی؟!
- نه، حسی برای توضیح دادن در خودم نمی‌دیدم! به نظرت کارم گرفته؟! چند تا نویسنده می‌شناسی با نوشتن کارشون گرفته باشه؟!
+ خب اطلاعاتت نسبتا خوبه، قدرت داستان نویسی داری، همه چیز رو با آب و تاب تعریف می‌کنی، داستان بنویس در مورد سرنوشت زنان که این همه باهاش مخ همه رو سالاد می‌کنی، خدا رو چه دیدی شاید کارت گرفت!
- کتاب شعر چاپ کردم سر جمع فکر نکنم پانزده جلدش به فروش رسیده باشه، تو بگو آخه به چه امیدی داستان بنویسم؟!

ف.خ.پریچهر

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 183 تاريخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت: 21:03