سلام آقای y... ( قسمت اول )

ساخت وبلاگ

<a href='http://shereno.niloblog.com/p/588/'>سلام</a> آقای y... ( قسمت اول ) آقای y امروز نیز ، مثل همیشه ، ساعت هفت صبح بیدار می شود ،و باز هم ، مثل همیشه ، خودش را چند دقیقه در آیینه ی دستشویی ور انداز می کند ، آخرین تارهای موهایش نیز در حال ریختن بود ، نیمی از مژه های چشم راستش نیز ، سال قبل ، ریخته بود و هیچ دارو و درمانی ، اثربخش نشد ... کمی پایینتر آمد ، دماغی پهن که همیشه از دیدنش، حس بدی پیدا می کرد . پایین تر ، جای خالی دو دندانی را که سال های قبل کشیده بود، و هنوز نتوانسته بود جایشان را پر کند و پنج تای دیگر که نیاز به ترمیم اساسی داشت ...

آقای y از ۱۸ سالگی در پی یافتن زوجی برای ازدواج بود اما تا الان _ که یک ماه دیگر ، ۴۴ ساله می شد _ با آنکه تلاش زیادی کرده بود ، نتوانسته بود ، جفتی برای خودش بیابد ...

روی میز نشست تا صبحانه اش را که فنجانی قهوه و چند شکلات بود، بخورد .
از گوشه ی چشم نگاهی به صفحه ی تا خورده ی روزنامه ی دیروز کرد .تصویر درشت چند مرد ، کنار هم ، نظرش را جلب کرد .روزنامه را جلو کشید و به عکس ها خیره شد ...مردی با دماغی بسیار بدقواره و چشمهای تنگ ، مرد دیگری با دهانی گنده و ابروهای بد ترکیب و عینکی ته استکانی ، پیرمردی با هیبتی شبیه جادوگران ......

آب دهنش را قورت داد ... به قیافه ی خودش امیدوار شد .
تای روزنامه را باز کرد تا مطلب بالای عکس ها را بخواند : ثروتمندترین مردان سال ۲۰۱۵

لحظه ای انگار دچار برق گرفتگی شد .دوباره به تصویر مردها خیره شد . احساس کرد که این بار ، قیافه ی مردان ، خیلی هم زشت نبود ، ...!
بیشتر که دقت کرد با خود گفت که قطعا قضاوتش در باره ی زیبایی آن مردها اشتباه بوده است .....دوباره مطلب را دقیق تر خواند ....آقای g با شصت میلیاد دلار ثروت ، آقای kبا پنجاه و شش میلیارد ....
و دوباره، متفکرانه ، به عکس ها زل زد ....این بار چقدر از تماشای چهره ی این مردان ، خوشش آمده بود ...!
همه ی آنها را بسیار زیبا دید . آهی کشید ....کاش جای یکی از آنها بود ...

ته مانده ی قهوه اش را هورت کشید ...به ساعت دیواری نگاه کرد .هنوز ده دقیقه برای حرکت به محل کار وقت داشت .روزنامه را برگرداند و صفحه ی آخر را نگاه کرد .پایین صفحه ، تیتر « فقط با یکصد دلار ، دو میلیون دلار برنده شوید » نظرش را جلب کرد .
سه بار مطلب را با دقت خواند ...
تصمیمش را گرفته بود . می توانست یکصد دلار از پانصد دلار پس اندازش را ، ندید بگیرد . مطلب را از روزنامه برید و گذاشت توی جیبش ...نگاهی به ....

انتهای قسمت اول

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 210 تاريخ : دوشنبه 1 شهريور 1395 ساعت: 4:37