برگی از نامه های پراکنده (3)

ساخت وبلاگ

<a href='http://shereno.niloblog.com/p/574'>برگی</a> از نامه های پراکنده (3) به نام آن هستی بخش خِرَد و وجدان بی پایان
که پیش از نوشتن این نامه برایش آگاه و نمایان.
با همگی توان می نویسم از چنته واژگان دست نیافتنی، تندیسی رسا خاموش با نگاه نوشتنی ازکوچک ترین واژه خواندنی و شنیدنی و دیدنی ،دیدنی که در اندام ققنوس خود فریادی است از گلوی سیمی آیینه نای شکسته،...
برگی از نامه های پراکنده:
فریاد گام واژه های من بر کاغذ سپید که در برآمدگی تنهایی گُم خاموش نگاه تو شنیده می شود هر بار گام می زنم ازکنار پرچین سرشت پُرسمان بودن یا در پیاده رو جستجو؛شاید بی بازگشت و بی گزینش در گردونه ی خود ماندن یا به هستیِ هیچی هستی بخش تو رسیدن؛کامیابی در سرانجام هیچِ نادیدنی هیچ،هیچ شدن هیچ بی اندازشدن،هیچ پیکرشدن؛نه پوچ شدن!
از گوش های شنوای مست کاونده در کرانه خودشناسی،به اندازه آهنگ خِرام زیستن؛تپش ناگفتنی خاموش یادمان را در روزانه های با تو بودن،شبانه های ربودگی خواب از گاهنامه زنده ماندن شنود کردن با چه باوری که تو باشی خواهشمند یا خواهش پرورنده؛بی نیاز یا نیازمند کننده...
به چه اندازه از تو بهره برداری درگفتن و خاموشی نیستی با اینکه در دور نزدیک جا داری در تو جای نیست که جا همیشه برای تو هست در میان همدمی باشنده؛ گویا سایه در روشنی تو به چه اندازه بخشنده و اکنون سنگین از باریک بینی پی در پی شکوه و شکُوه ی شیفتگی بنیان.
از خواب مانده ها آویخته به سرنوشت یا بیدار شدگان با چشم اندیشه در پرسش جهان بین بی زادگاه سه گوشه، جای باش گرفتن اگر یک بار هم شد دریاب که خود دریافتن در یک زایش تماشا سرشتی آنچه را که برای تو باز دارنده هست نادیده نگیر که گناهی برای تو شمرده شود. به گوارایی یک نگاه فشرده درونی فریادی را بوسه کن بر لبان گُمان نشسته با گرمای شیدایی بی پایان که با گفتمانی پی در پی آز آلود به اندیشه هست شدن به خواست دل و مغز بی پشیمان....
مگر نه این است که از واژگان روشنگر "فرزانه پرسشگر" بی اندیشیم چشمداشتی را از راستی بنوشیم تندرست و شاد و سود رسان زندگی کنیم و در تابخانه "پیر خرابات" در نیایش و سپاس آمد و شد همچنین پا بکوبیم در هنگامه ربودگی روشن دلی و خود آگاهی.....
تو بپذیری یا نپذیری یا در پی سزای من به خروشی
این راستی منِ خود در نیستی خود من هست
به راستی در این چنبرهِ خاکی که من از آن سرشتی هستم که مژده چشم و گیسوانی دورگه نگرش من را در خاکسترِ کشسان می آمیزد! در آیینه تیره چهره به گستاخی هربایستگی می کشاند و در هلهله ی بیم نما می خِراماند؛به سوی تو خود و من هنوزبسیار زود باز می دارد و باز می گرداند...
من گرد و غباری کوچیده در خمیدگی بودن در اندام فرتوت شونده مُشتی گازم بسیار در بسامد هر بار و هر بار و به اندازه متر مکعبِ چرخه زیستی،در بارگاه بسیار روانِ باورمند من به راستی دم و بازدم هستم با بی باکی و پاکیزه؛ من دم و بازد می خواهم شد بی نام و نشان همانند بسیاری از منِ خود در گرم و داغ دلدادگی زیستن مادرزاد،درآغوش سوزنده یار و نگار،در هنگامه ی زایش اندیشه مهر و راستی،درآواز بُلبُلی که از استرس گذر با شتاب بهار می خواند،در آز کودک شلنگ اندازِ کوچه های خاکی دیروز،درهیاهوی جنبش و کُنش و واکنش؛ در چیزی راکه از من پدید می آید..من جای باش گرفته ام و سر خوش از همه ی رویدادهای پیش آمده و پیش خواهد آمد به وادار یا با گزینش درخور جا و هنگام...
منِ خود پی در پی از گاهنامه و میکده دانش و خِرَد"خیام" گوهر گوارای هستی پی در پی نوشیدن خودِ من همزاد هر چه از دست خودی کشیدن،بی آنکه گندم زار افسانه ای را با داس درو به آتش کشیدن یا اَلک زنگاری نخست گیتی بر گَردن شکسته زندگان زیستن آینده آویختن و برآستان ناسپاسی گام به گناه زنده ماندن برداشتن؛ بی آنکه "درخت سیب" را بریدن و سیبی را با آز و نیاز به دندان کشیدن یا خُمره سیب گوارایی شکسته و با ولنگاری همه را دچار رنجوری و سرگشتگی کردن... من در این خواستگاه هر دَم را سترون کردن با روان شرنگ "رازی" تا آنکه دیر هنگامی باشد باید همه ی میکروب ها را از هستی ام پاک کردن با توانایی و پاکیزگی جاودانه شدن...
اما همه ی گناهان تو در آگاهی پس انداز شده دیده ام از روز نخست "دُژ فرنود" و پاپوش سازی بنیادی؛در روز نخست باز خواست؛روز نخست زایش خام دانش؛روز بی نخست باز زایی کُنش؛روز نخست گُمان و نگرش؛ روز نخست جهش،تراوش و گسترش ؛ روز نخست بی آراستگی برای آراستگی...
روز مبادای خود پندار و اندیشه گناه تو ارزانی من باد؛یا تو؟ من در جان و جانان فروز گداخته شده ام آن هنگام تو پاسخ گوی پرسش من باش تا ببینم من از گستاخی خود نیایش می شوم یا درستایش زیستن دَم به نگاره می شوم.
خود! با تلاشی آگاهانه من را رها ببین، رها از این همه وانمود ها و آگهی های خنده دار تُرد کاغذی چند مَن نفرین آلود،از گذشته تلخ در دَم های امروز راز آلود، از هزار اگرها و نگاره ها و افسانه ها و داستان های گُمان آلود؛از دلخوشی های سُستِ سرگرم کننده سر در گُمی های سرانجامِ رنج آلود،از تنگناهای روز مرگی ها درد آلود؛ از این پریشان سرشت یائسگی"کارما " یا باز خواست "دارما"...از هزاران بند گوناگون انسانی بیم آلود؛از پیشگاه درویش نمایانِ سالوس کار پلید آلود؛از برداشت های رندانه... من را رها ببین،رها.
پس اکنون بخوان نامه ام را از پایان بخوان اگر پایانی را که تومی پنداری تا آغاز من بی پایان؛آغازم در هیناهین پایان بی مرگی هنگام و چرخه ی زایش یافتگی خودِ تو با راستی ،خود با آغاز و بی پایان مهر.
تو که همه چیز من را دربرگرفته ای تا تو را از بی خودی خود بودن ها جدا باز بشناسم تپش دلی را برای تو بی دلداده جا و هنگام دلدادگی راستین باشم، بی اندیش در پس اندیشه تو من باشنده سپاسگزار بی دریغ؛خواه بی نیایش،بی ستایش در یک دم بیداری در سایه روشن واژگان نو زایشی و کاونده در جشنی آراسته...
تا درودی......بی بدرود.
28اردیبهشت1382- کرج – نگارنده : بابک رضایی آسیابر
شیفتگی : عشق
دُژ فرنود: سفسطه ، مغلطه
جای باش : اقامت
باشنده : حاضر
سالوس: ریاء

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 264 تاريخ : دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت: 17:35