سیب....

سیب
سال هاست که آمده ام به این گیتی، سال هاست اسیر این خاکم و سال هاست که محکومم به جرم خوردن سیبی!! خدایا دست های خاک آلوده ات را اندکی پایین ترآر..، ببین این بنده ات دیگرهمان محکوم سیب نیست..
یادش بخیر آن روز ، چه شوم روزی بود ...روزی که تو به جرم یک نگاه، به جرم یک بازی برهنگی بی ناز ، سالها ما را آواره و تبعید از رویت کردی..خدایا ببین حالا بنده ات با لباس ناز میکند و خودش را پوشش لباس می سازد نه لباسش را..و حالا هر روز نگاه های عطشین را نه به صرف سیبی بلکه به صرف هم آغوشی سیب دعوت می کنند ، خدایا تو بنده ات را تبعید کردی تا یاد گیرد ، تا بی اجازه هوایش را در هوای هوس رهسپار نسازد ولی حالا دراز زمانی است که نه تنها اجازه را از یاد برده است ، نه تنها به ماندگاری اش در این دیار غریب می اندیشد ، بلکه هوایش را هم در آ غوش فشرده است .. حالا دراز زمانی است که ما به جای دادن بوی خاک ..بوی سیب می دهیم ..سیب گندی که از سماء به الارض مان آورد..تو مارا تبعید کردی ت از هجر تو و از فراقت ، به انسانیت خویش بیاندیشیم ولی چه افسوس که ما حالا سال هاست که سیب فروش های خوبی شده ایم و حتی یاد خدا را چون وهمی خیال آلود در خاطر حفظ کرده ایم، خدایا سالها به دلم مانده است تا به تو گویم بازم گردان من از دیدن این همه سیب های خورده شده..سیب های فروخته شده ..حتی از بوی سیب بیزارم.. خدایا بازم گردان..بیمی نیست اگر روزی هزاران بار شیطان را پشت درختان بینم چون آن جا تورا دارم و دلخوشم ، تا این که این جا هر روز انسان ها را بینم با کوله ای خالی از انسانیت..با بی تفاوتی به احترام ملائک خاک خورده!! با دستهایی که حتی دیگر جا پنجه های تو بر آن نیست..با گرگ صفتانی که دل برادرانشان را می درند..خدایا کی میخواهی این آتش را برایمان گلستان کنی؟؟ کی میخواهی بینایی را به دیدگان یعقوبان خاکی ات ببخشایی؟؟ و کی میخواهی خواب های یوسف را حقیقی سازی؟..
خدایا دست های خاک آلوده ات را اندکی پایین تر آر..من اینجا سالهاست که منتظرم ..ببین این بنده ات دیگر همان محکوک سیب نیست..!!