رفتن و شناور ماندن در حباب (قسمت چهارم)

ساخت وبلاگ

رفتن و شناور ماندن در حباب (قسمت چهارم) شوکه شده بودم. از وقتی مهری در یک مکالمه تلفنی کوتاه سعی کرده بود با پرسیدن یک سوال کنایه آمیز مجددا مرا تهدید کند، رابطه ی تک تک سلول های مغزم بایکدیگر بهم خورده بود. بعد از تهدید به قتل خانواده ام این دومین و بدترین تهدیدی بود که در یک مکالمه تلفنی از مهری شنیده بودم. هرگز فراموش نخواهم کرد که با شنیدن این گفته کنایه آمیز مهری چه حالی به من دست داد! وقتی این گفته مهری را شنیدم تمام زندگی ام را از دست رفته می دیدم. مات و حیران مانده بودم. باورم نمی شد که یک زن پنجاه ساله بدون اینکه هیچ ارتباط نزدیک و یا صمیمی با من داشته باشد اینگونه بخواهد با گفته های وقیحش آینده مرا تباه و نابود سازد. اصلا همین گفته او برای کشتن من کافی بود.یک کابوس که از دوران کودکی با من بود، به واقعیت پیوسته بود. چه دردی را هنگام شنیدن گفته های مهری متحمل می شدم. فقط خدا می داند و بس! اما من بی گناه بودم. من هیچ تقصیری نداشتم. من نوع زندگی ام را خودم انتخاب نکرده بودم. باور نمی کردم که یک جراح عقلش به چشمش باشد. باور نمی کردم یک مرد دنیا دیده و تحصیلکرده و به ظاهر متواضع خواسته باشد با همدستی مهری من و خانواده ام را زیر سوال ببرد! علت این همه کینه و بدگمانی را نمی دانستم. من به جز خوبی در حق دکتر هیچ کاری نکرده بودم. من فقط یک کارمند ساده بودم که به خاطر ادامه تحصیل قبول کرده بودم در شیفت بعداز ظهر در مطب دکتر کار کنم. من ساده از کجا می دانستم که فرستنده ایمیل ها همان پسر دکتر است. من ساده از کجا باید می دانستم که همه این اتفاقات ،اتفاقی نیست و با برنامه ریزی قبلی انجام شده است.! هرچه بیشتر از مهری می شنیدم بیشتر می شکستم! حرف ها این و آن دائما در ذهنم تکرار می شد. اما بازهم تنها چیزی که به ذهنم می رسید سیمای ظاهری صورتم بود. دائما با خودم می گفتم یعنی صورت من اینقدر زشت و بدترکیبه که دکتر از مهری برای نابود کردن من کمک گرفته! با جملاتی که از مهری شنیده بودم خودم را جز یک آدم مفلوک و بدبخت نمی دیدم. از خودم بدم آمده بود. از زندگی ام بیزار شده بودم. انگار تمام دنیا برروی سرم خراب شده بود. دائما تصویر ضرب انگشتان دو دست دکتر بر روی میزش هنگام ورود مینا و پدرش به داخل اتاق در ذهنم تکرار می شد. این گفته دکتر که چرا مادرش نیومده مانند که یک نوار ضبط شده در گوشم پخش می شد. حضور شهاب در اتاق عکاسی ، عکس های کج و ماوجی که همکارم فری از مینا گرفته بود ............ دلم به حال خودم می سوخت. مهری تا توانسته بود من و خانواده ام را خرد کرده بود. از وقتی فهمیدم مهری از نقطه ضعف من در زندگی ام اطلاع داشته، تصمیم خودم را گرفته بودم. می خواستم تا آخر دنیا به این بازی مسخره ادامه بدهم تا از هویت اصلی فرستنده ایمیل ها مطلع شوم. تنها هدفم پیدا کردن کسی بود که تمام وجود مرا به بازی گرفته بود. علت شروع این بازی مسخره را نمی فهمیدم. یاد گفته های منشی قبلی دکتر افتاده بودم. او به من گفته بود که دستیار قبلی دکتر با همسر دکتر در مطب کتک کاری کرده بودند. در مورد خودش هم به من گفته بود که همسر دکتر از همکاران قبلی او در کلینیک دکتر فلانی در موردش پرس و جو کرده بود. او می گفت وقتی فهمیدم باهاش دعوا گرفتم .آن زمان به همسر دکتر حق می دادم. به نظرم او حق داشت. گاهی اوقات ترس از دست دادن یک زندگی که سال ها برای ساختنش زحمت کشیده ای دمار از روزگار آدم در می آورد! او را خیلی خوب درک می کردم. برای همین هنگامی که در مطب کار می کردم ارتباطم را با منشی قبلی دکتر کم کرده بودم. من زمانی برای گوش دادن به حرف های خاله زنکی نداشتم از طرفی دیگر دوست نداشتم ارتباط غیرکاری با کارمندان قبلی دکتر داشته باشم. باورهای مذهبی ام و اخلاق انسانی این اجازه را به من نمی داد. با خودم می پنداشتم نکند همکارم به خاطر ترس از دست دادن کارش از من در نزد همسر دکتر بدگویی کرده باشد! اما بازهم باور نمی کردم! من هیچ بدی در حق او مرتکب نشده بودم! با خودم می گفتم شاید شهاب کینه تمام آزار و اذیت هایی را که دیگران در حق مادرش روا داشته اند را بر سر من بیچاره خالی کرده است! اما بازهم نمی فهمیدم! آخر من به زندگی شخصی شهاب هیچ کاری نداشتم! من به حرف های دکتر و همکارم اعتماد کرده بودم. من به خاطر باورهای سالمی که در ذهنم پرورش داده بودم سعی کرده بودم تا ارتباطم را با زن هایی که همسر دکتر باید از حضور آن ها در مطب بی اطلاع می بود، کمرنگ کنم. دوست داشتم شهاب بخندد. از طرفی دیگر همکارم دائما می گفت: دکتر خیلی سادست اینا میان اینجا دکتر رو می چاپن! من هم بر اساس گفته خود دکتر که هرچی خانم فلانی میگه گوش کن به حرف های او اعتماد کرده بودم. برای همین هرچه را همکارم می گفت قبول می کردم. برایش احترام قائل می شدم. حتی وقتی همکارم مرا محکم به سمت کابینت اتاق عمل هل داد، هیچ گله ای از او در نزد دکتر نکردم! وقتی به اتاق جراحی رفتم دیدم به جای همکارم دستیار قبلی دکتر در کنار او ایستاده و در حال کمک کردن به دکتر بود. با خودم حدس زدم که همکارم با دیدن این منظره حس بدی پیدا خواهد کرد. همین اتفاق هم افتاد. وقتی برای اعلام تعداد سرنگ های پر شده از بوتاکس به نزد همکارم در اتاق جراحی رفتم او بعد از شنیدن اینکه چه تعداد سرنگ برای تزریق بوتاکس نیاز داریم مرا محکم هل داد! دکتر هم بود و این منظره را دید. اما سکوت کرد. استخوان لگنم کمی تیر کشید اما سکوت کردم. بعد از اینکه جراحی تمام شد دستیار قبلی دکتر در آشپزخانه به پیشم آمد و گفت: چرا وقتی این طوری هلت داد هیچی نگفتی! لبخندی زدم و رد شدم. من آدم ها را خیلی زیاد درک می کردم. خیلی زیاد می فهمیدم. به او حق می دادم. گاهی ترس از دست دادن کار هم دمار از روزگار آدم درمی آورد! اما این طور که پیدا بود انگار اشتباه کرده بودم. در آن چهارشنبه سیاه و در آن روز آخر خنده هایی تمسخرآمیز را به خاطر تمام این درک های زیادی تقدیمم کرد. وقتی دستان زحمت کشیده همسر دکتر را می دیدم دلم می سوخت. وقتی مناعت طبع و وقارش را هنگام ورود به مطب می دیدم ، وقتی می دیدم هم به تحصیل فرزندانش اهمیت می دهد و باوجود کار تکالیف آن ها را ترجمه می کند، لذت می بردم. دوست داشتم یک روزی من هم مانند او باشم. اما انگار شهاب بدون اینکه چیزی را بداند، شروع به کینه ورزی با من کرده بود. از طرفی دیگر سرگردان و مبهوت مانده بودم. به همه شک کرده بودم. هرچه فکر می کردم راه به جایی نمی بردم! دوباره در فکر فرو می رفتم. با خود می گفتم نکند دکتر به خاطر اینکه به او گفته ام بهتر است به جای اینکه به رنگ موهای من نگاه کند به رنگ موهای دختر خودش توجه کند، کینه به دل گرفته باشد! ابازهم نه! من واقعیت را گفته بودم. دکتر به من گفته بود هروقت خواستین موهاتونو رنگ کنید با من مشورت کنید! من فقط کارمند او بودم. همین گفته های دکتر مرا مطمئن کرده بود. گمان می کردم شهاب مرا واقعا دوست دارد و پدرش به همین خاطر است که در مورد وضع ظاهری من اظهار نظر می کند. گفته های تلخ دکتر یکی یکی در مقابل چشمان پف کرده ام ظاهر می شد. وقتی موهایم را کوتاه کرده بودم دکتر هنگام ورودم به اتاقش به من گفته بود حالم از موهات و رژ لبت بهم میخوره!! شاخ هایم درآمده بود. بااینکه مقعنه ای سرمه ای بر سر داشتم اما او متوجه کوتاه شدن موهای من شده بود. همان شب قصد داشتم برای همیشه آن جا را ترک کنم اما دکتر گفت ما برای شما بیمه رد کردیم شما اجازه ندارید اینجا رو ترک کنید! دکتر دروغ گفته بود. برگه بیمه نامه من همان شب امضا شد! اما به خاطر اینکه از من به خاطر گفته زشتش معذرت خواهی کرد او را بخشیدم. چقدر آن شب گریه کردم. چقدر اشک ریختم. دکتری که از روحیه من به خاطر عمل ناموفق خودش مطلع بود به خودش چنین اجازه ای را داده بود که این چنین مرا خرد کند. آن زمان خیلی خسته بودم. توانی برای مبارزه نداشتم. هیچ وقت در زندگی ام بلد نشده ام که پاسخ این همه گفته های تلخ و درشت را بدهم. اما از وقتی مینا آمد همه چیز فرق کرده بود. لحظه به لحظه روزهای کاری ام را به خاطر می آوردم و بررسی می کردم. اما بازهم علت این همه کینه را نمی فهمیدم. نمیدانستم که چه جرمی به جز خوبی مرتکب شده بودم که مهری اینگونه تارو پود وجودی ام را تکه تکه می کرد. دائما گمان می کردم یک نفر سوم در پشت خط به صحبت های من و مهری گوش می دهد. تا جایی که می توانستم از همه اتفاقاتی که در مطب برایم افتاده بود سخن می گفتم. تمام قصدم به دام انداختن مخاطب سومی بود که مطمئن بودم که او تمام این بلاها را بر سرم آورده است. نام هركسي را كه بر زبان مي آوردم مهري در مورد نام او از من سوْال مي كرد. تا مي گفتم دوستم او مي پرسيد كدوم دوستت ! مهري دايما من را مي ترساند. از مهري، شهاب و دكتر حسابي ترسيده بودم! حس كرده بودم كه مهري با پرسيدن و پيدا كردن هويت دوستانم قصد بدنام كردن من را دارد! نمي دانم چرا اما من ابنطور حس كرده بودم. وقتي در آخرين ملاقاتم به دكتر گفتم اين پنجاه صفحه رو دادم أستادم هم خونده گفت: خيلي اشتباه كردين! انگار براي دكتر خيلي سخت بود. وجهه اجتماعي دكتر در نزد همه خراب مي شد. انگار دكتر مي خواست با هر ترفند كثيفي كه در زندگي آش ياد گرفته شخصيت مرا تباه كند تا مبادا شرايط زندگي خودش متزلزل گردد.
از همانجا بود كه ارتباطم را با همه دوستانم قطع كردم. مي ترسيدم كه مهري و دار و دسته آش بلايي به سر دوستانم بيارن! نميخواستم خطري متوجه آنان شود!

خیلی ادامه دارد...

پی نوشت:
گاهی باید بعضی چیزها را برای بعضی از آدم ها نوشت. گاهی باید بعضی از چیزها را به بعضی ها یادآوری کرد.
اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.
جبران خلیل جبران

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 251 تاريخ : دوشنبه 21 دی 1394 ساعت: 1:08