«در انتظار فصلی سرد»

ساخت وبلاگ

«در انتظار فصلی سرد» در درون ذرات معلق هوا..همیشه غیر ازت, اکسیژن, کربن, دی اکسید و بخار آب ذراتی هست..از انزجار و نفرت و بهت و وای خدای من..!شاید هم عشق

.."زهی خیال باطل البته "...

من اعصاب خراب از گرمای هوا را سرودی 1*کردم و نیز افتاب را و زخم هایی که روح را اهسته در انزوا مثل خوره میخورد و میتراشد2*
و فقط «ای عشق» 3*این جا برای از تو سرودن هوا کم است،و من شدیدا این روزها نسخه ی تقلبی تو را نفس میکشم.
و لعنتی هم یعنی همان یک روز بلند خسته کننده؛در استانه فصلی که هرروزش جمعه هایی کسل کننده است. یک کلکسیون از بی حوصلگی ها،وخواب بعد از ظهرهایی که میگویند کاش پایانی باشد تا تابستان را شدیدتر زندگی کنی.!
مبارک، روزهای تکراری..
مبارک این لحظه های یاس
مبارک تولد روزهایی که شدید شبیه هم اند

4*لابد من راز فصل هارا نمیدانم..اما قطعا حرف لحظه هارا میفهمم..تا احساسی وحشی تر به پیرامونی داشته باشم که فقدان یک «درک» در ان فریاد میزند.هیچ چیز مهم نیست..حتی ذوب شدن سیمان های کنار ساختمان در حال ساختی که خیابان را هم سد معبر کرده..
عابران شل و رارفته با عینک های افتابی شیک!و نیمکت های داغ و خالی پارک که حمام افتاب میگیرند..
کاش ایمان بیاوریم به فصل سرد..اصلا بیخیال
میشود هم بی اهمیت بود و اهمیت داد..مگر غیر از این است که حتی تو اگر بایستی هم، چرخه ی زندگی همچنان ادامه خواهد داشت..
و تظاهر هم.
میشود!! کافیست هرروز از دیروز دیوانه تر باشی.از همه عاقل تر هم ان کسی ست که در اتاقی تاریک با باور ها و افکاری بهت زده..به یک نارون پیر فکر میکند یا افرا، و تابشی مخفی که تمام شب را ب انتظار صبح با جریجیرک ها هم خوابه میشود..

راستی کدام صبح؟

این آشفتگی زمان نبود؟ عجب هنر رقت انگیزی..ست انعکاس واژه های الکن مانده.

من چقدر سردم این روزهای تابستان را.."الکی مثلا"

*البته که هنر اصلی هنر ِ فاصله هاست.زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور یخ می زنیم..و نکته ی دیگر این که من و فاصله ها هم زادیم..پس گله ای نیست5.*
شاید این هم نوعی بیماریست..شاید هم نوعی جنون ..یا اصلا هر چه!!و من فقط میدانم که لحظه های سرد و بدون افتابی را شادترم.و خوش حال تر..و مابقی دیگر اهمیتی ندارد.حتی اهمیت ندارد که دیگران چه میگویند
دیگر حتی غروب های غم انگیز جمعه را اشک نمیریزم. و البته جنون، هم این روز ها به جای اشک‏هایی می‏آید که نمی‏توان ریخت6*
بالاخره این حس مبهم کار خودش را کرد.
و البته جنون رایجی ست
بین ما و دیوانگان تفاوتی نیست، ما همه سر خورده و دیوانه ایم..منتها جنونی درونی و پنهان..کافیست کسی اعصاب مان را ب هم بریزد.

در این مواقع فقط میخواهم اتاقی باشد با وسایلی شکننده و قطعا کف اتاق سرامیک..از یک تا 10 و بالعکس،و نفس عمیق فایده ندارد و حتی یک لیوان آب خنک ..این بار قانون احتمالات را فراموش کن..حالاتا بعد!

سطل آشغال اتاقمم هرروز پر از پاکت هاییست از نامه هایی به هیچ کس،طفلکی..تنه ی درختی که کاعذ باطله های این روزهای من است؛و البته مداد هم.
چاره ای نیست البته در غیر این صورت اگر باشد دق و دلیم را سر ادکلن محبوبم که بسیار دوست می دارم در می اورم..این روزها همه
همه چی عطر نیناریچی را میدهد.
کاش زود تر روز اول دی ماه میرسید.و ساعت هم سه بار مینواخت..و البته من معادلات زندگی را بهم نمیریزم.که کاریست عبث.

یخ کرده ام ! اما نه از سوز زمستان !
اما نه از شب پرسه های زیر باران
یخ کرده ام یخ کردنی در تب ، تبی که
جسمم نه دارد باورم ٬ می سوزد از آن
یخ کرده ام اما تو ای دست نوازش
روح یخی را با چنین شولا مپوشان
گرمم نخواهی کرد و فرقی هم ندارد
یخ بسته ای پوشیده باشد یا که عریان
یخ کرده ام چون قطب ٬ آری این چنین است
وقتی نمی تابی تو ای خورشید پنهان
یخ کرده ام ! یخ کرده ام ! ها … جان پناهم !
مگذار فریادت کنم در کوهساران

ﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﯽ ﺑﻬﻤﻨﯽ

پ.ن..
*1..بامداد
*2بوف کور
*3محمدعلی بهمنی
*4ایمان بیاوریم..فروغ
*5و6«دیوانه بازی »کریستین بوبن

_______________________

95/4/30..
ساعت 3 بامداد

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 245 تاريخ : چهارشنبه 30 تير 1395 ساعت: 21:35