بخش اول - آنک قصه شتربان باشتر به وقت مردن که رضایت طلبیدی

ساخت وبلاگ

بخش اول - آنک قصه شتربان باشتر به وقت مردن که رضایت طلبیدی اندر بیابان ، ساربانی همی با اشترانش راه پیمودی و منزل به منزل دمی خفتن و استراحت بپرداختی و باز راه نمودی ، بیابان بس دراز و خوف ناک ، شتربان بسی پیر و آهسته راه نمودی ویک نفرشتر ز او پیرتر جلو دار بودی وشتربان برجهاز ش سوار و به آهستگی وگردن برافراشته در بیابان راه رفتی و بقیه اشتران ار پی اش درکویر و خاک و ریگستان سوزان که آفتابش به روز چون کوره سوزان و شبانش چون زم حریرسرما ، ادامه راه بدادی ، زمان اندکی ز عصر یک روز گرم سنبله ماه گذشتی که شتربان از سفری دور با بار و بنه افزون با اشترانش به منزل برگشتی و به هریک از عیال و عروسان و فرزندان ونوادگان وعده سوغات وخلعت داده بودی ، بیابان که تامنزل همی راه مانده بودی ناگهان شتربان اندر بین راه اندرونش سُست بگردید و از جهاز شتر ، خویش به پایین افکندی . . . وسایر شتران نیز چو دیدندی شتر یکمی حرکت ننمودی و زحرکت بایستادند و شتربان نقش برزمین و همی نفسی پایین و به سختی نفس بعدی به بالا روندی که توگویی که اینگ حق تعالی به سروش مرگ امر بفرمودی که جان اشتربان پیر اندر بیابانی خشک وبی آب و علف در کنار اشترانش ستاندی بدور از عیال وفرندان وخویشان جز یکی شتر شاهد نبودی، آری . . . مرگ نزذیک و بل بدورش همی چرخ زدی واین مطلب شتربان پی بردندی که ساعت آخر بُدی که آسمان و کویر و اشترانش را بچشم سر تماشانمودی ، این بفهمیدی دو پای نحیف سوی قبله کشاندی وسینه همی به سردی نهادی و در اندرونش رب العالمین را ذگر بگفتی که آنچه مشّیت توست زموری کمترم و طاعت همی برم .

وعده حق صبح وشام نشناسد
پیک حق ، زمان و مکان نشناسد
چو فرمان رسد ريال بشر عاجز بگردد
دگر هیچ زهیچ ، بل خویش نشناسد
ادامه دارد

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 279 تاريخ : سه شنبه 29 تير 1395 ساعت: 9:24