مربی گفت: بچه ها هر چه را دوست دارید، نقاشی کنید.
بچه ها قلم ها را برداشتند و خط هایشان را بر دفتر تحمیل کردند،
... غیر از بی کس؟!
او قلمش را هرگز به آغوش کاغذ نفرستاد.
ناگهان! بانگ دل خراشی از حنجره ی مربی بی کس را نشانه گرفت،
مگر می شود!؟
آیا تو کسی را دوست نداری؟
بی کس آهی کشید و گفت:
نه مادر داشته ام نه خواهر...
نه برادر داشته ام نه پدر...
در کشیدنش نه قلم راست می شد
ونه لطافت برگ به خرمی نوازشش بود،
شاید هم چون وسعتش به اندازه ی همه کس برای بی کس ام بود.
نمی توانستم او را بکشم.
یکدفعه بی کس دفتر نقاشی را از دست مربی گرفت و پاره کرد.
دوست نداشتن، بی تو می شود...
آبی از دردانه هایش در هوا رقصید و بر دفتر نقش بست.
غمی از سو سو ی بی کس...
بمی از بی تو می شود.
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 419