قاصدک پاییزِ بی رحم ِبی تو نفس کشیدن آنچنان در آرزوی زمستان پر می کشد که بهار سینه ام هرچه در گوش درختان می خواند لباس سپید از شکوفه بر تارک گیسوان ببندید، باز هم جز جامه ی عریان تنهایی چیزی به چشم های تیره و تار احساسم نمی آید!
می دانی دشت یکپارچه از ستاره چراغانی می شود آن هنگام که پا بر دروازه ی دلتنگ سینه ام بگذاری تا بی دریغ نور وجودت را قلب تا چشم های پنجره ها بیاراید؟!
قاصدک خودت هم حس کرده ای مسافری شدی که پیچ و خم هر کوچه از شهرم را می شناسی اما هنوز هم غریبانه به منزل نمی رسی!
بیست و نهم خرداد نود و پنج
-بچگیام -
شعر نو...برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 218