حکایت جنگل

ساخت وبلاگ

بیشه در دست عطش می مرد

باد نعش برگ را می برد

جنگل از اندوه می نالید

شاخ و برگ تشنه می بارید

بر شکوفه، باد می زد مشت

قحطی گل باغ را می کشت

مرگ خود را بر درخت آویخت

سرو هم از اوج بالا ریخت

هم صنوبر خسته و ناشاد

هم « ملج » از زندگی افتاد

بی رمق افتاده بود آنجا

شاخ و برگ زرد یک « توسکا »

جنگل از سبزی جدا می شد

مثل بغضی بی صدا می شد

نه تمشکی بار داد آن سال

نه رسید آن میوه های کال

وای، این جنگل ز پای افتاد!

هیچ باغی بر نداد ای داد!

سالها تکرار شد این غم

پشت جنگل زین حکایت خم

تا میان این صنوبرها

سبز شد یک سرو بی پروا

سبزتر از هر سپیداری

پاک تر از چشمه ی جاری

راست مثل صخره بی پروا

مهربان چون آبی دریا

سبز شد جنگل به نام او

غنچه وا شد با سلام او

شاخه ها برخاستند از جا

با سرود رود، با دریا

عطر ناب ساقه ی « شیشاق »

بازگشت از مرتع ییلاق

سرو بر گلها نظر می کرد

با سپیداران سفر می کرد

ابر آمد روی جنگل خفت

گرد روی شاخه ها را رُفت

بعدِ باران کوه آبی شد

آسمان هم آفتابی شد

از تمام جنگل این آواز

شد به نام خوب او آغاز

مرحبا، باران چه ها کردی!

آشنامان با خدا کردی

لطف کردی آمدی اینجا

اجر تو با حضرت دریا!

آمدی جنگل خدایی شد

باغ سبز آشنایی شد

آی باران، خوبِ پر برکت!

با خود آوردی تو این نعمت…

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 214 تاريخ : شنبه 19 بهمن 1398 ساعت: 20:27