" نامه ی شماره ی چهارده ... در شستن رسالت ِ داغداری به صلح "

ساخت وبلاگ

" نامه ی شماره ی چهارده ... در شستن رسالت ِ داغداری به صلح " می خواهم در این اردی بهشت بارانی بنویسم .
می خواهم برای ِ تو بنویسم . می خواهم آنقدر بنویسم تا روزی پست چی بیاید و نامه ی تو را برایم بیاورد .

سلام
نامه های همیشه و چراغ های روشن و من آن مارگارت ِ تنها که به دنبال واژه نیستم ، واژه ها دنبال من اند . مودبانه تر از همیشه دارم بغلت می کنم ، لذت می بری ... لذت می برم . آیا آفرینش از آغوشی شروع می شود که تو به بی ریایی و بی حب و بغضی اش مومنی ؟!
اگر اینگونه است ... من بی محابا حضورت را فریاد می کشم . آخ ... آخ ... چند روزیست بد جور سرمستم ... بدجور زنده ام . حالم خیلی خوب است . تو این را می دانی و می دانی چقدر شعر می شوم . گاهی فکر می کنم نباید اینقدر شعر شوم . اینقدر فریادهایم را بنویسم و اینقدر دوستت داشته باشم . اما مگر می توانم دوست داشتن را از وجودم دریغ کنم . دوست داشتن آن هم از جنسی که انسان در ورای جنسیتش آن را بغل می گیرد .
رفیق ...
حالم خوب است . دستهایی که نوازش می کنند ، چشمهایی که نگاه های ایمن از احتراق و فرسایش را به یادم می اندازند و دوستت دارم هایی که از گلوی تو بر دار می شوند ... مرا سر پا نگه داشته اند . حس می کنم خونم بی وقفه در حال پاک کردن تمام سلول های اضافه است . خبر خوبیست شاید . می خواهم خون دماغی را ببوسم و بگذارم کنار . می خواهم به جای بالا آوردن خون ... شعر شدن را بغل بگیرم . حمام خون را تمیز می کنم و باید به قائم مقام بگویم دشنه ی در دیس را ببوسد کنارش بگذارد . من و تاریخ به انسان نیاز داریم . انسانی که سگی را نکشد و انسانی که انسانی را ندوشد .
ورای جنسیت های نر و ماده ... دوستت دارم .
آخ ... آخ از من که انتظار را بیهوده در آغوش می کشیدم اگر آغوش تو در میانه نبود . آغوش ات نگاهبان تمام لذت های برهنه ایست که هیچ گناهآلودگی در آن نخواهی یافت . تو در من پلیدی و آلودگی نخواهی دید ، به راستی من راستمندانه تو را در آغوش خواهم کشید . یاور همیشه مومنت خواهم بود و تو خوب می دانی که زمانه ... زمانه ایست که" کسان سود خویش از پی زیان دگران می جویند " ، در این زمانه ، من ... با تمام راستی ام سراغت خواهم آمد .
دارد تگرگ می بارد و من صدای فریاد له شدن شکوفه های سیب را می شنوم ، دارد تگرگ می بارد و من این سخت باری را بازی تقدیر نمی دانم . به من نگاه کن ... چشمهای من با آن مژه های کج و معوج و بلند دارند به احترام تو می پرند ... وای بر من ... وای بر من که آفتاب حضورت را عجیب دوست می دارم . آنسان که اگر رخوتی پدید آید از من و چشمانم است ... نه از تو و نور بی امان مهربانت .
لبخند می زنی برای این شاعر ؟!
- چرا که نه ...
و من در بحرانی ترین روزهای جهان ِ جنگ طلب به دنیا آمده ام ... می دانی که من متولد قرن ِ عبوس ِ اتمم ، قرنی که باکرگی هایش را هنوز که هنوز است می درند و کسی دم نمی زند که هاااای ماشینی ... از دنیای بکر من چه می خواهی ...
تو اما یگانه ای ... می فهمی دریده شدن دامن ِ آدم از اتفاق ِ هتک ِ سلامتی ِ لبخند را ، تو می فهمی شکارچی های شوخ و شرور و بانمک را ... که تفنگشان را اربابان جهان می خرند تا زمین ... برهنه تر ... به دنبال ِ جامه ی عصمتی دیگر باشد . آخ از کسی که هستی ... کسی که می فهمد مرا . دلم لبخندت را می خواهد ... دلم تلخندت را می بوسد ... تو هُرم یگانه ی زادن ِ من ... من ِ تو ... من ِ ما هستی بی شک . می خواهی چه کار کنی با این شاعر ؟!
ـ هیچ ... بغلیدن ...
و من مجرمی را دیدم که تنش عصیان کرده بود و عریانی را لبخند زده بود .من مجرمی را دیدم که با اشک داشت تمام دنیایش را اعتراف می کرد . داشت اشک می ریخت و هیسی ِ عجیبی را به من تحمیل می کرد .
من مجرمی را دیدم که بنده ی دم بود و دَمش را برای آدم بودنش لذت کرده بود . من مجرمی را دیدم که بسیار دوست می داشت و لبانش را دوخته بودند ... زمانه ی عجیبیست ...
من مجرمی را دیدم که مازوخیسم گرگی را ارضا می کرد و شده بود گرگینه ای در پی ِ عریانی ِ آغوشی که لذت ِ " آخ " را خوب می فهمید . دستانت را که دیدم ... دستان ِ مجرم ات را ... به خودم بالیدم . تو داشتی داغ می زدی دستانت را تا مگر از عشقی شعورناک ... منطقی نو بسازی . دستان ِ خط خطی ات را بوسیدم ... بگذار گل بروید از زخم های تیغ خورده ... که کف آلودی دهن ِ تاریخ را تو تنها ... تو یکه درد کشیده ای ...
کاش کناره نگیری از کسی که هستی ، از کسی که داری با سکوت هایت نعره اش می کشی . من خودم را در چشمهایت می بینم . در چشم هایت که بغض هایش را می خندد . وای بر من ... وای بر شاعری که ایستاده می میرد تا نگاهش ، به سرب ِ گلوله تغییر را بغل نگیرد که او رسالتش ... دستهای گلبار است ... نه دشنه های خون بار .
هر چه هست ... گرگینگی ... آدمی یکه میخواهد و گرگی یکه تر ... که بیاید ... که نترسد ... که ایستاده ... جوانگی را شرارت کند و گرده بیافشاند تا گلی دیگر از تبارش بر زمین ِ کویر بروید . می بینی ... دارم شعرنامه ی چهاردهم را می نویسم . و هنوز پست چی با نامه ای سراغم را نگرفته است . میخواهم مژه هایم را به در بدوزم . دوختن را دوست دارم . دوست دارم تو را به تمامیتم بدوزم ... و با خودم ببرمت تا سیاره ی شماره ی چند ... و آنجا جغرافی دانی را نشانت دهم که تا کنون دریایی نبوده است ... پشت کوه را ندیده و تا کنون با دلفینی شنا نکرده است ... می خواهم تو را به آن جا ببرم که منطق و فلسفه و تمام دلیل ها از تو شسته می شوند و تو تنها از تبار اشکانیان ِ بانو سیمین شوی و بی امان خیس و مچاله ... درد را در آغوش بکشی ... دردی که تو را جاودانه خواهد کرد .
بیا ... بغلم بگیر ... بیا نفسم بکش ...
بیا ... هاشورهای دستانت را در آغوش لبانم بگذار ... من رسالتم صلح است ... صلح با چشمان ِ تمام ابراهای ِ زمین ... که ببارند تا کویر ها عریانی شان را جامه ای سبز به تن کنند .
در سپیده دم ِ سرودهای تازه منتظر توام . به من بپیوند تا ... گلهای آشتی به ما بپیوندند .
لبخند بزن برای این تاریکی ِ بی امان ... روشنش کن ... روشن از هجوم هجمه های نامحرمانی که نباید ... از خون ِ تاریک ِ من نشخوار کنند .
نامه ی چهاردهم است این ... رسالت داغداری ِ ابدی را به صلح خواهم شست .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 260 تاريخ : چهارشنبه 29 ارديبهشت 1395 ساعت: 10:23