پله

ساخت وبلاگ

هفته ها پیچیده در این راهرو
بانگ پای نازنینی دل ربا
قلب خاموشم ،شده لبریز شوق
از صدای گرم آن مهر آشنا .
چون گذارد پا به روی پله ها
با خود اندیشم به قلبم
می نهد
او خیالست و خیال روی او
بر من دلداده مستی می دهد .
شاهد شوریدگی های منست
پله ها ، این پله های بی زبان .
سالها نقش است بر رخسارشان
جای پای آشنایی مهربان .
تا صدایی می رسد گویم به خویش :
« می شناسماین صدای پای اوست »
چون فرو ریزد
دلم را بی گمان
« طرز ره پیمودن زیبای اوست »
بعد از آن چندان نمی پاید که او
می زند بر شیشه با انگشت ناز
نرم و لرزان پا گذارد در اتاق
پرده آویزان کند . در را فراز .
……………
ای دریغ آن روزگاران رفت و من
مانده ام در چاه تنهایی ، اسیر .
هرگزم یاری نمی گوید که : مرد
بس کن و دامان ماتم را ، مگیر .
شب ، همه شب اشک چشمان نیاز
می چکد بر دامن اندیشه ام .
غم مخور ، غم تا که شاید زودتر
بر کنم از ملک هستی ریشه ام .
گر چه هرشب زیر سقف راهرو
بانگ پایی می رود آسیمه سر
پله ها
تپ تپ کنان با ناله ای
می دهد از رفت و آمد ها خبر .
لیک می دانم که آن جانانه نیست .
می شناسم کی صدای پای اوست
رفتن او پر جلال است و غرور
این نه ره پیمودن زیبای اوست
بسته ی چنگال مرگ آمد اتاق
راهرو بی انتها ، تاریک و مات
پله ها
یخ کرده با روی عبوس
مانده مأیوس از نوازشهای پات .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 203 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1398 ساعت: 19:22