پنجره

ساخت وبلاگ

امشبم ای دختر شاعر پسند
رمز عشق و عاشقی آموختی .
شمع عشقم را که در دل مرده بود
با دم گرم فسون افروختی
روزگاری بود کز بیم فریب
دل نمی بستم به عشق
دختران
خواهشم در سینه می جوشید و باز
می هراسیدم از این افسونگران
سالها رخسار یک بازیچه را
اندر آغوش زنان پرداختم.
هر کجا سوداگری می یافتم ،
ساعتی با عشق او می ساختم .
عشق بازاریم از شهر فریب
همسفر گردید و راه آورد بود .
بستر
زنهای هر جایی ، مرا
خوش پناهی از خیال درد بود .
بسکه یاد بی نشان این و آن
در نهفت خاطرم آویخته ست
عشق پاک و شیوه ی دلدادگی
از دل کولی وشم بگریخته ست .
امشب از نو عشق بی سامان من
دلبری دید و سر و سامان گرفت ،
دست تو ، زین ورطه
بالایم کشید
سالهای هرزگی پایان گرفت .
وه ! چه می سوطم از این عشق بزرگ
موی خود پیش آر تا بویم به راز .
دست من بفشار در دست سپید ،
آتشم زن ، آتشی دارم نیاز !

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 213 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1398 ساعت: 19:22