( بخش هشتم) اندر حکایت شکار چی خوش خیال و پر طاوس

ساخت وبلاگ

( بخش هشتم) اندر حکایت شکار چی خوش خیال و پر طاوس شکارچی چون دویدی وبه غاری رسیدی و به سوراخ غار خزیدی وپنهان زچشم گرگ نمودندی که گرگ همی سرگردان بُدی وچون بیدمرد زترس بلرزیدی که دو
گرگ بدنبال وی بودندی که نیافتش وهمچنان قلب از سینه بحال خارج شدن بودی و نفس نتوان کشیدی و تن به خاک غار آغشته نمودندی که بوی آدمیزاد به مشام گرگ نرسیدندی وساعتی در آنجا بماند و شب ز نیمه گذشتی واز گرگ خونخوار خبری نشدی وشکارچی زخمی که خود به صید نزدیک بودی تا صیاد از سوراخ غار خزیدن به بیرون نمودندی ودست وپا وچانه وسرو صورت همی زخمی و بسوختی وچاره هم نداشتی ونیزخوشحال که زِ ، دندان گرگ جستن نمودندی و تن راحت سوی منزل کشاندی وشروع به دویدن نمودی بی جهت که جهات را همی ز نشانی چون راه مال رو را در سر داشتی رفتی که از دور صدای عوعوی سگان شنیدی که بفهمیدی به آبادی نزدیک بُدی ونیز تفکر نمودی که دست خالی چون باید به منزل شدن و پاسخ عیال چه فرماید.. . .
به وقت گریز نیز تدبیر بایدت
که صیادِ دگر بهر تو با ، دام آیدت
چو بگریختی زین دام بی غش و ترس
چه باک آنگه که نهند در خاکت
تورا گرنشاید گفتن مرد جنگ
از دیارت هرگز مبادادت درنگ
به نانی خو کنی واندرونی به تعلیم
که فردا گر نباشی بگردند چوتیری خدنگ
مرد چنان از مرگ بگریخته بود که تکرارش باز همان مرگ بُدی وچون دویدن نمودی و رمق زتن برفتی به نزدیک عوعو سگان خویش رساندی ونقش بر زمین بگردیدی ونیز پیشتر باخود بیندیشیدی که صد زخم بخویش وارد نمودندی وبه اندرونی بفرماید که دندان گرگ باوی چنین بنمودی ولی چون حال و روزو خون در سرو دست بدید باخود بگفتی توگویی صد گرگ بدو حمله ور گریده اند ودرحال غش چشمان بچرخاندی و چشمک استارگان بدیدی وباز اینکه خویش به تیزی بزدی و خون اندر مالان کنی تا اندرونی فهم کنند که با گرگی در افتادی ، باز جان دوستی اجازت ننمودی...
هر آ ن مرد کز اندرون تهی گردد
دگر فرمانش بدانجا نا فذ نگردد
قوی باش که زیر دستان بیاموزند
که خصم گِردِ خانه ات هر گز نگردد
پایان بخش هشتم . ادامه دارد

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 270 تاريخ : جمعه 24 ارديبهشت 1395 ساعت: 10:13