فرصت مرده

ساخت وبلاگ

فرصت مرده فرصت مرده

بنام شاعر هستی،خدا

«کاش پرده میدانست،
تا وقتی پنجره باز است
فرصت رقصیدن دارد.
کاش می فهمید که باد
همه فرصت اوست...»
فرزین خورشیدوند۱۳۸۶/۵/۱۲

و اکنون پس از ده سال ،فرصتی مرد که هرگز رنگ تکرارش نخواهد بود و باز قصه دردناک آدمی در گستره حقارتهایش ،پرده ای دیگر درید...
امشب بیست و پنجمین شب نود و پنج است که در تاریخ ،رنگ سیاهش را هرگز تکراری نخواهد بود.
در این پایان پردرد،نمیدانم از کدامین درد آغاز کنم مثنوی تنهایی ام در گستره کفرانگیز حضور فارغ از اوج کسی همرنگ رسوایی...

...پرده را ،پر کفر آیینه کرد و تاراج سیاه نا امیدی ها
جرم اشتیاق پنجره ،بوی رهایی بود و بس
آدمی چه دردآلود ،دل بر پشت ابلیس زمان میزد،شباهنگام بی پایان این خاکستر غمگین افسانه،که کفر بی مبالات چکاوک می شکست در این بی عهدی آیینه پندار شقایق باوران عهد رسوایی...

دلم تنگ است برای شاپرک هایی که در تاریکی بی شمع دردستان،سکوت آسمان سوز خداوندی به مینای زمان گفتند....

کجاست پروانه دارویی که این خاکستر درد از دلارامی که میخوابد و در آغوش بی مهری ،تمام رنج پایان را به غم آغشته میگرداند ،به هرمانی،بسوزاند جهان بی زمانی را...

اعترافی دیگر؛

،که در این بی زمانی ها،شکوه آدمیت را به کفر باده ای دادم.
بنام عاشقی شاید،کمی روح خداوندی،به نفس کافری دادم.
شکستم باور مردی که شاید بیکران بودش...

غروری را که میدانم فقط اوج شعور بوی انسان بود،بدست کودکی دادم که هر شب می کشیدش تا به معراج شکستنها و رستاخیز آشوب حقارت در خودآرایی...

دردا،که در این روزگآر تخت و تاز تیرگی ها بر غرور شمع بینایی و نفس سرکش ظلمت فزا بر پهنه معنای انسانها که کابوس سیاهی را به تردید سیاه سایه تر بودن فزونی میدهد حتی نشان از شمع خودسر نیست و پرسیدن مجازات تبر دارد،چگونه میشود فارغ شد از غم ها و از نور حقیقت مبتلا گردید؟

آه انسان،ای ننگ تاریک سیاهی در تمام جلوه خورشید؛
کجای آسمان تیره تان باشد نشان مقصد غمگین تنهایی

گناه نور خورشید است!؟
که چشم کورتان حتی
حقیقت را نمیبیند...

پنجره ،میقات قاموس قلم بودش،
که بست و کشت و می رقصید
و حتی بر قلم هایش،قدم میزد
دلی تنها
هزاران طعنه میدیدش
و می رقصیدش از اندوه این شبها
و باد آسمان هم هیچ...

و اکنون اعتراض؛

بر آنکه در صبر و سکوت کوچه میخندید و فریاد سفر میزد...

به دریای نوازشهای طوفانی،که درد قطره ای شوقش، چنان زیر و زبر کرد از ندیدنها،،،که بعد از این ،تمام صاعقه ها را بدون شک،دل آکنده از درد غبار آسمان خواهد زدش بر چشم آدمها...

اعتراض بر تاراج تار و پود پیراهن،که شب بردش
و تنهایی...

و در آخر؛
ساده بگویمت؛
فرصت را از پرده گرفتی
و پنجره بسته را که خودت بستی،
شکستی با ...
باد هم، هیچِ ندیدن شد و پوچِ آخرین...

«فرزین خورشیدوند»

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 245 تاريخ : جمعه 27 فروردين 1395 ساعت: 11:42