عبور

ساخت وبلاگ

عبور #سمیه_میرزایی#داستان_کوتاه_کوتاه

یک چهار راه شلوغ.. ازدحام جمعیت..
چراغ سبز .. عابرها در حال عبور.. پیرمرد ی نفس نفس می زند... در پیاده رو در حال عبور.. عصای پیرمرد گیر می کند به میله های چاه فاضلاب نزدیک خیابان...پیرمرد هر چه تقلا می کند عصا در نمی آید.. مرد جوانی بر می گردد و عصای پیرمرد را بیرون می کشد...
چراغ قرمز.. . ماشین ها به حرکت می افتند... پیرمرد در حال عبور ازخیابان...تاکسی خطی جلوی پای پیرمرد ترمز می کند راننده تاکسی:خدا خیرت بده حاجی.. این چراغِ راهنما رو برای چی گذاشتن... مرد جوان منتظر سبز شدن چراغ.. به پیرمرد نگاه می کند .. راه می افتد ..نزدیک پیرمرد میشود ..پیرمرد را از خیابان رد می کند... مرد جوان لبخند می زند از پیرمرد خداحافظی می کند
.
دفتر امور مشترکین.. جمعیتی در صف ایستادند.. مرد میانسالی از متصدی می پرسد.. امروز چرا انقد شلوغ.. چه خبر مگه.. متصدی :بخاطر ثبت نام دانشگاه.. مرد جوان هم بین جمعیت ایستاده.. هوای سالن گرم، مرد جوان با پوشه ی که در دست دارد صورت اش را باد می زند، پیرمرد هم به جمعیت اضافه می شود.دختر جوانی با دیدن پیرمرد از روی صندلی بلند می شود،از پیرمرد می خواهد که بنشیند. نیم ساعتی می گذرد تقریبا سالن خلوت می شود..

موبایل مرد جوان زنگ می خورد مرد جوان :سلام..ای بابا.. اصلاً بی خیال نخواستیم.. کی تا حالا حرفی که زدی پاش وایسادی.. مرد جوان مکث می کند، پشت خط.. صدای پدر مرد جوان.. بابا جان چرا لج می کنی گفتم که باید وام جور بشه.. باید صبر کنی.. پول کمی که نیست.. مرد جوان:دیگه تصمیمم گرفتم مدارکم می خوام پست کنم.. مرد جوان تلفن را قطع می کند .
مرد جوان متوجه پیرمرد میشود .. به سمت اش می رود. مرد جوان :سلام پدر جان.. قبض دارید می خواید پرداخت کنید..؟پیرمرد موبایلش را از جیب کت اش در می آورد نشان مرد جوان می دهد پیرمرد:نه پسرم می خوام شارژ بخرم.. چند وقتی پسرم بهم زنگ نزده.. حتماً به خاطر اینکه شارژنداشتم نتونسته.. دختر جوانی که کنار پیرمرد ایستاده لبخند می زند.پیرمرد بغض می کند خیلی نگران شدم پیرمرد گریه می کند مرد جوان :پسرتون چند ساله اش.. پیرمرد :دو تا از پسراش ازدواج کردن آخرین پسرش ام سرباز.. مرد جوان موبایل اش را دست اش می گیرد.. از پیرمرد شماره اش را می پرسد پیرمرد یک تیکه کاغذ از کیف اش در می آورد به مرد جوان می دهد مرد جوان :پدر جان شما الان شارژ دارید می تونید زنگ بزنید.. پیرمرد : پسرم می تونه زنگ بزنه.؟ مرد جوان سرش رابه نشانه ی بله تکان می دهد و لبخند می زند.

مرد جوان در حال زنگ زدن..
مرد جوان:سلام بابا نمایشگاهی می خواستم بیام پیش ات

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 283 تاريخ : پنجشنبه 26 فروردين 1395 ساعت: 11:53