بیکران

ساخت وبلاگ

بیکران بیکران /سمیه میرزایی

اطاق تاریک.. چشمهای که می درخشند

باران :همیشه از تاریکی می ترسیدم.. از بچگی همیشه تو یه جای تاریک.. فکر می کردم کسی دنبالم.. مثل یه روح.. یا یه چیزی مثل همزاد.. ولی امروز.. تاریکی با چشمام دیدم.. چیزی نداره.. امروز به همه ی ترسام... می خوام بخندم

طوفان :خوب پس شما خانم باران بهتر حالا حالا تو تاریکی باشید.. من ام بی خیال درست کردن این اتصالی بشم

صدای فندک.. یه روشنایی کوچیک.. باران نگاه می کرد.. طوفان مثل همیشه چشماش می خندید
طوفان :چرا گریه می کنی.. ترسیدی.. شوخی کردم الان درست اش می کنم.. فندک بگیر.. فکر کنم تو کشو شمع باشه

تمام فکر باران.. این بود که چقدر عاشق طوفان شده.. شاید این عشق بود که تمام ترس اش یکجا ریخته بود.. دیگه چیزی نبود که ازش بترسه.. به چشمهای طوفان فکر می کرد وُ.. نمی ترسید

طوفان شمع به دست.. روبروی باران ایستاد.. با هم شمع روشن کردند... شمع گذاشت روی میز.. اطاق تقریباً روشن شده بود... طوفان یه نفسی از ته دل اش کشید..
باران با نفس های عمیق طوفان آروم می گرفت.. نفس های طوفان براش مثل شوکی بود.. با نفس های عمیق طوفان.. باران.. زنده می شد.. باران می خندید با صدای بلند

طوفان :حالا خوب شد.. همین قد روشنایی کافی برای ادامه کارمون.. اصلا نمی دونم برگه ها رو کجا گذاشتم
طوفان با صدای خنده های باران.. فراموشی می گرفت

دو نگاهی که.. شاید- در تاریکی با هم آشنا شدند...

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 207 تاريخ : چهارشنبه 25 فروردين 1395 ساعت: 7:46