" نامه ی شماره ی ده ... قصه ی تنآغوشی انسان "

ساخت وبلاگ

" نامه ی شماره ی ده ... قصه ی تنآغوشی انسان " بعضی باران ها اسیدی شان هم دلچسب است در روزگاری که مزرعه خواب گندم می بیند ... و دود چشم ها را بسته تا ... ابدیت ها لای گرافیت های نرم رقم بخورد و الماس های اعماق سر بخورند و بیایند دم دست !

سلام ...
این نامه ی جدید من برای توست ، برای انسان !
خیلی وقت ها چشم هایم را می بندم و تصورم را آزاد می گذارم تا پر بکشد و برود ... برود به دور دست ها ، به جنگلهای بارانی ، به حاشیه های ظفار ، به دامنه های سهند ، به آبشارهای بلند ، به جنگل ابر ، به شبهای کویر ... به خانه ای که تاریک است و شبهای روشن ...
می دانی این را دوست دارم که تصورم را آزاد بگذارم ...
بعضی شبها با فرشاد گپ می زنم ، در مورد همه چیز ، هیچ چیز ... ابزورد کارهای فلانی تا فلانی ، ایده های خنده داری که یکی قبل از من و او انجامشان داده ، یا اصلا چرا من باید تا شصت سالگی ام زنده بمانم ! اینها بحث های لذت بخش من و فرشاد است .
گفتمان انسان برای انسان داریم هر شب !
و نتایج خوبی می گیریم از این گفتمان ها !
می دانی ، دلم نمی خواهد از تو ، توی ِ خودم دور شوم . این حالم را بد می کند و مجبور می شوم خون تاریخ را بریزم . خون ِ زمان را و خون ِ ریستن را ! تو این را دوست نداری ... من نیز .
باران شریفی می بارد ، گاهی از لاک تنهایی ام بیرون می خزم ... و خیسی را در آغوش می کشم . سر تمرین تئاتر بودیم و صدای باران بی تابم کرده بود ، دلم می خواست تا خود ِ باران پرواز کنم ... تا لحظه ی خیسی ِ بی مرز ، تا جایی که انسان ِ برهنه باران را می فهمید ... تا زنده بماند ... تا نفس بکشد و ریه هایش را پر از فهمیدن ِ خیسی کند ... من برای باران با تویی دلتنگم .
حاشیه ی صوفی چای ... خیسی بی مرز ... من و آفتاب ِ یخ زده ی دستان ِ تو ، این آرزوی همیشگی من است . دلم برای دلهره تنگ شده است ، برای دلهره ی هستی ِ کاف ...
سال 95 است . سال درخشش من ... روی ِ سن ِ زندگی . برای آینده برنامه می ریزم و اگر درخشیدن یعنی شهرت های ریاکارانه خاموشی را بیشتر می پسندم . درخشش برای من یعنی انسان تر شدن ، یعنی رودی که به شوق سقوط ... مسیر آبشار را طی می کند و تازه آنجاست که سقوط می کند تا بالاتر برود . قصه ی درخت پر بار را شاید ... تکرار ...
زمین خسته است ... خسته از باروری ، او دارد به نوع جدیدی از جاودانگی فکر می کند ... نوعی که رخوت درش نفوذ نکند . نوعی که شهامت را در رگ موجودات رقم بزند ، شاید این کار ِ دیگرگونه فکرهایی باشد که در سر من و توست ...
تشنه ام ... برایم باران را بریز در لیوان !
و بگذار آفتاب رنگش کند و داغی اش را بنوشم ... مثل یک لیوان چای آتشی !
و چشمانم را ببندم و دوباره به دنیا لبخند بزنم ... چه لبخندی که شعرناکی اش را تو با قهقهه پاسخ می دهی . اینجای زیستن را دوست دارم . باران همچنان می بارد . دل آسمان بدجور گرفته ... ابرها اخمهایشان از دورهای دور پیداست . بیداری ؟! یا داری با یک نفر حرف می زنی . در مورد آینده ات ... درباره ی آینده مان !
عینکم را گم کرده ام . چشمانم دوست ندارند باز بمانند . و هی بسته می شوند تا تصور کنند ... درخت را ... انتظار را ... زمان را و تنآغوشی روحمان را ...
تنآغوشی را مالامال از تصور می کنم و تصور را مالامال از تنآغوشی ...
چشمانم بغض غریبانه ای را ابری شده اند ، انگار نه انگار که همین دیروز جوانه های گندم را سمنو می کردند تا دهان مغزمان را شیرین کنند . و ما چون کودکان خرد ، آمدن عید را با شکستن قلک های سفالیمان جشن می گرفتیم تا بگوییم که هنوز سنت ها را دوست داریم . ولی ته دلمان مدرن ... مدرن می گوییم تا پیروزی انسان بر شمشیر !
شده ام گنجشکک اشی مشی و فرهاد می خواندم با آن صدای شریف و جاودانه ... و من پر می کشم به سوی حوض نقاشی ِ فکری شدن هایت . هی می خواند ... هی می خواند ... هی ... پر باز می کنم ... هی ... پرواز را ... بغل می گیرم .
باران همچنان عابران را سراسیمه می کند و صدای برخورد قطرات باران با تن ماشین های برهنه ی در حال عبور به گوش می رسد . قطرات فهموی ِ نرم ...
کاش می توانستم تمام ِ باران را بنوشم و بنویسم .
داری تنآغوشی ام را فکری می شوی ... تنآغوشی روحمان را فکری می شوی و من هنوز به پریدن در صوفی چای فکر می کنم ... به یخ زدن تمامیت ِ من در خیسی ِ صوفی چای !
به آن زن کالسکه سواری که دست های ریشوی چند مرد لباس احرام بسته بود تا او را برای طواف خانه ی مجسمه ساز غمگین ببرد و برده بود گویا ... ته ماجرا دیدم که پارچه ای سرخ ، مانند کیمونوهای ژاپنی پیکر زن کالسکه سوار را بلعیده بود . دستش درد نکند . آمد و کیمونو را برد تا زنش از آن برای ماشینش چادر بدوزد .
تو آن زن کالسکه سواری شاید که مرا با خود می بری تا پروازم دهی به ابدیتی که در چشمهات ساخته ای . می شنوی ؟!
می فهمی ...
این نامه قصه شد ... قصه ی تنآغوشی ِ انسان ، زیر باران های بهاری .
شاید بخش دومی در کار باشد ... می خواهم دست از قلم بکشم ...
شاید بعدها این نامه را ادامه دادم .
بخند به این سیاورشن ...
خنده های تو موسم گل است بی گمان !

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 223 تاريخ : دوشنبه 9 فروردين 1395 ساعت: 20:32