" نامه ی شماره ی نه ... در زادروز ِ بهار تا زادروز انسان "

ساخت وبلاگ

" نامه ی شماره ی نه ... در زادروز ِ بهار تا زادروز انسان " رازی است بین تو ، من و کائنات ... رازی شگرف و با نمک !
گاهی آنقدر که باید نمی توانم خویشتن دار باشم و راز مگو را بر ملا نسازم . می دانی این رسم آدمهاست ... رسم اهلی ترین وحشی کائنات .
سلام ...
حالم خوب است ... از انتهای اسفند برایت می نویسم . از روزی که می توانم تو را با صدای بلند عربده بکشم از انتهای سالی که نکوست ... و نکو بودنش از بهار حضور روشن توست بی گمان !
گاهی می توانم بروم و دور از تمام شعرهایم با صدای بلند بخندم و از یاد ببرم که آیلان در سواحل کدام خلیج چشمانش را بسته و غرق در آرامشی متین دنیایی را تکان داده بود . یا اصلا از یاد ببرم که کدام موشک لعنتی ، کدام شبآرامی کدام کوبانی را بر هم زده است ... می دانی ... گاهی می توانم به دور از تمام اعتراض هایم به هستی ، با صدای بلند قهقهه ی مستانه ای سر دهم و صورتی ِ پیزوری ِ خطاب شوم ... اصلا بروم به درک ...
دلم فرانسه ی جنگ جهانی دوم را می خواهد ، فرانسه ی آرامی که رومن رولان در خواب دیده بود . تسلیم شوم تا انسان های بی گناه دیگری را به کشتن ندهم . خب ... این " چه غریب کهکشانی ... که ما در آن فقط چرخ می خوریم ! " را باید روی سن ببرم . فرشاد می داند و تو ... چرخیدن ها را می خواهم با جیغ های موسیقی راک تلفیق کنم و بگذارم زنی قهرمان قصه ام باشد که می تواند دنیای مرد ِ قصه ام را از نو بسازد و ببازد تا " ما " ببریم .
منتظر پستچی ام هنوز ...
باری ...
شعرهای ته سال را دوست دارم . شعری در آستانه ی به دنیا آمدن است و من بدجور شعری را که حامله ام ... درد می کشم . دردی از آستانه ها ، دردی شریف از حس مادرانه ی من به فرزندی درست و قدرتمند حسی ... نه کور که حس زایش شعر !
رفیقی به من گفت " تنها بارور ، باردار می شکند " و من فکر می کنم او راست می گوید . و من وقتی باردار می شکنم ... یعنی حتما بارور بوده ام ! می فهمی این باردار ِ بارور را ؟! اصلا بگذار انتهای اسفند را اینگونه رقم بزنم ... تو در من اتفاق می افتی ... و من در رویشی نو ... کائنات را باز تعریف می کنم . غم انگیز ترین لحظه ی زندگی من ... زادروز من است ... شاید تو هم مثل منی ... شاید ... یقین دارم ... تو ؛ منی !
کتابهایم را بغل می کنم ... بوی تو را می دهند . بوی شبهای روشن ِ یوفسکی ِ مست را و بوی ِ کاهگل ِ شعرهای پناهی را ...
- فیوز پرید ، اما ذخیره کرده بودم اش ، هوش آرشیو ساختن -
در بزنگاه ترین زمان ممکن می توانی مرا به زیستن برسانی ... به چیزی که ... به جایی که ... به فهمی که ... به شرمی که ... به ... که ... به که ...
شروع دوباره ی بهار ... بهار ِ عمر ... بهار ِ عمر ِ ماست . نوروز است ... روزگار نوی من و تو ... ما !
نمی خواهم بغض تمام وجودم را در بر گیرد و نا امیدت کنم ، دوست دارم ... شعر شوم ... برای 14 فروردین ... بغض زیستن را شعر کنم و سامان را دوباره با همان لبخند کوتاه همیشگی ببینم و بفهمم که در این مسیر تنها نیستم . تو خوب می فهمی مرا ... من بزرگ ترین راز زیستن توام ... من یکه ی توام ... یکه ی توی ِ من . راستی ... دلم رانندگی در مستی می خواهد ، آن هم در جاده ای که تمام شدن را بلد نیست .
مستی تو از من ... سرمستی من از تو ...
و راه ... - به قول یکی ... - ما را میخواند !
نامه ی ته ِ سال است این . اما نامه ی بهار نوست ... و من بهار در بهارهای خوب و سرمستانه را برای تو ... برای خودم ... برای انسان آرزو دارم . با دست های پر به استقبال آخر اسفند می روم . کلی کتاب هست که باید بخوانمشان ، کلی آدم هست که باید ببینمشان ... کلی فهمو هست که باید بفهممشان و اخمائیل های بسیاری هستند که باید لبخند را به لبانشان پیوند دهم . می شود با صدای بلند برای من بخندی ؟!
با صدای بلند می خندم ... هاااااااهااااااااهاااااااه ...

در انتهای سال ِ بد ... سال ِ شگرف و خوب
با دستهای تو خودم را سخت می شعرم
در انتهای ِ سال های بعد
امروز را در جشن های ممتد و زیبا
در چشمهای شوخ ِ تو
با شعر می خندم !

سال نوی ِ پر از فهمی برای همه ی انسان ها آرزومندم .
باشید و کائنات را پر از صلح و آزادی کنید .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 315 تاريخ : شنبه 29 اسفند 1394 ساعت: 13:07