خانجون

ساخت وبلاگ

خانجون

صبح روز بعد
توتو با نوک زدن بیدارم کرد‬ ، خانجون هم طبغ معمول رفته بود نون بگیره‬
‫غضنفر هم کف حیاط داشت شلپ شلپ تو حوض دست رو شو می شست‬‬‬‬‬‬‬
‫که دیدم خانجون با غضنفر دارن تو حیاط یواش بی صدا حرف میزنن‬‬‬‬‬‬‬
احتمالا حرفشون راجع به گندی بود که من بالا آورده بودم
آخه غضنفر با خانجون طی کرده بود که ما حق نداریم مهمون بیاریم و اگه فقط یک دفه کسی بغیر از ما دوتا بیاد توی خونه زود باید تخلیه کنیم
در عوض کرایه خانجون رختاشون رو می شست و نصرت رو تر و خشک می کرد
ُرفت وروب هم وظیفه ی من بود

من هم با این که این موضوع رو می دونستم حسن کمونیست رو دعوت کرده بودم
شک نداشتم غضنفر حرفی رو که بزنه عمل می کنه
شاید هم قصدش این بود که جواب خواستگاری خانجون رو که نه، بود جبران کنه
هرچی بود صدای شیر آب توی حوض نمی گذاشت از پچ پچ هاشون سر در بیارم
هرچی بود خیلی عجیب بود
چراکه
‫خانجون هیچ وقت یواشکی کاری نمی کرد‬‬‬‬‬‬‬
‫حتما اتفاق مهمی در راه بود که تقییر رویه داده بود‬‬‬‬‬‬‬
‫وقتی اومد تو اتاق افتادم رو پاش‬ ... ماچ کردن... ‬که ببخش غلط کردم‬ ....دیگه از این کارا نمی کنم‬‬‬‬‬‬‬
‫ببخش عمه جان ببخش تو رو روح بابا بزگ‬‬‬‬‬‬‬
‫خانجون آهی کشید‬ و با محبت دستی بسرم کشید و گفت‬:‬‬‬‬‬‬
‫عزیز عمه‬! ...نازنینم‬...‬‬‬‬‬‬
‫و بعضش رو پنهان کرد و رفت سراغ سماور‬ ... جوری که پشتش به من بود گفت‬ :‬‬‬‬‬‬
‫دوست داری امروز چهارتایی بریم زیارت؟‬‬‬‬‬‬‬
‫عجیب بود؟‬‬‬‬‬‬‬
‫چهارتایی؟‬‬‬‬‬‬‬
‫چرا چهار تایی‬ ... اصلا عمه برای جاهایی که می خواستیم بریم از من سوال نمی کرد!‬‬‬‬‬‬‬
‫دلم شور می زد‬‬‬‬‬‬
اما به خاطر اتفاق دیشب ساکت موندم و با حرکت سر تایید کردم‬ ...چند دقیقه بعد از صبحانه‬
‫نصرت و غضنفر دم در منتظر ما بودن تا با هم بریم زیارت امامزاده داود...‬‬‬‬‬‬‬
‫نصرت هاج و واج بود‬ ، منم همینطور‬ ... خانجون لپاش از شرم گل انداخته بود‬‬‬‬‬‬‬
‫غضنفر هم با قیافه ای مضحک و پیروز مندانه‬ ، ما رو مشایعت می کرد‬‬‬‬‬‬‬
‫نصرت اگه نبود و چشمای قشنگش‬ ‫نمی دونم باید با چی اون روز سرم رو گرم می کردم تا شیرین عقل نشم و قاطی نکنم ‬ .... از حوادثی که داشت اتفاق می افتاد و من نمی تونستم بفهمم‬...‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
‫به این فکر سرم رو گرم کردم که؛‬‬‬‬‬‬
اگه بخوام برای نصرت قشنگی چشمای سبزش رو توضیح بدم‬ ، باید چه جور شروع کنم‬
‫دنیای تاریک عاری از رنگ کودکانه ی این طفل ، چطور می تونه به زیبایی سحر کننده ای که به رنگ سبز حیات داشت رو درک کنه‬‬‬‬‬‬‬
‫و معصومیتی که بغیر از تشر و غر لند غضنفر رو تجربه نکرده بود‬‬‬‬‬‬‬
‫خیلی دلم می خواست باهاش همراه بشم تو دلش‬ و ببینم اون دنیای پیرامونش رو چطور درک می کنه‬ ، تا شاید بتونم بتونم دنیای بیرون رو براش شرح بدم‬‬‬‬‬‬‬
‫بخصوص چشماش‬‬‬‬‬‬‬
‫تمام مسیر به این فکر بودم که تونستم‬ چیزای دیگه رو فراموش کنم‬‬‬‬‬‬‬

‫تمام مسیر دستای ظریف کوچولوش تو دستم‬ ، مثل یه تیکه حریر بود، ‬دنبال فرصت می گشتم تا سر حرف رو باهاش باز کنم‬....‬‬‬‬‬‬
‫رسیدم‬‬‬‬‬‬‬
‫اما چه رسیدنی‬؟‬‬‬‬‬‬
‫من که نفهمیدم چطور ظهر شد‬‬‬‬‬‬
خانجون سفره ی نون پنیرُ پهن کرد، برای هر کدوم یه لقمه ی بزرگ گرفته بود‬ ، و ما هم بدون فکر یه لقمه رو برداشتیم ، حالا سغ نزن کی سغ بزن
‫فرصت خوبی بود تا من نصرت رو ببرم یه گوشه ، تا به بهانه ای سر صحبت رو با هاش‬ باز کنم‬‬‬‬‬‬
‫ و درد زندگی رو فراموش کنم‬‬‬‬‬‬‬
‫راستی که فقط حسن کمونیست جهنم رو ندید‬ ، همه ی ما به نوعی هر لحظه داریم جهنم رو می بینیم‬ .‬‬‬‬‬‬
‫"نصرت دو لپی به نون پنیر داشت گاز می زد‬"‬‬‬‬‬‬
‫گفتم :‬‬‬‬‬‬‬
‫داداشی میدونی رنگ چشات چقدر قشنگه؟‬‬‬‬‬‬‬
‫بادهن پر گفت مگه چطوریه؟‬‬‬‬‬‬‬
‫گفتم به رنگ تمام قشنگی های دنیا‬ ، به رنگ تمام آرزو ها‬ ، به رنگ تمام دوست داشتنی ها....‬‬‬‬‬‬
گفت دادش خورسو رنگ چیه....این چیزای دیگه رو کمی فهمیدم اما رنگ رو نمی فهمم
مگه چشای من چه رنگی ه؟
ای داد بیداد..........حالا من چطور باید با زبون کودکانه رنگ رو برای یه کودک نابینا توضیح بدم
دانسته ها ی من و باورهام از رنگ یک تجربه س. و تعریف پیرامون ...عجب غلطی کردما‬ !
‫انگار من خلق شدم که هی برای خودم شاخ و مشکل بتراشم‬ ... یکی نبود بگه بچه نمی تونی خفه بشی و درد سر درست نکنی‬‬‬‬‬‬‬
‫ نصرت زد رو شونه م با ناز کودکانه‬ گفت:‬‬‬‬‬‬
بگو رنگ چیه‬ ...بگو رنگ چیه ؟‬ چشای من چه رنگی ه‬؟
‫خانجون و غضنفر تو حیاط امام زاده ما رو می پاییدن‬ از ظاهرشون معلوم بود که اصلا از گفتگوی ما راضی نیستن‬.... انگاری واقعا حالات ما دوتا غیر عادی بود‬...‬‬‬‬‬‬
‫باز صدای نصرت بلند شد‬:‬‬‬‬‬‬
‫داداش خورسو میگی چشای من چه رنگی یا نه؟ ‬‬‬‬‬‬
‫در حالی که از کار خودم پشیون بودم‬ ، آهسته در گوشش گفتم سبزه‬ ...مثل چمن‬ ... مثل درخت‬ ...‬‬‬‬‬‬
‫مثل پرچم‬...‬‬‬‬‬‬
‫داشتم فکر می کردم که دیگه چی سبزه‬ ... یه سنگ قبر زیر پامون بود که سبز بود‬، گفتم :‬‬‬‬‬‬
هر چیزی میتونه سبز باشه‬ ... لباس‬ ... خونه‬و خیلی چیزای دیگه‬ ... هر چیزی که وجود داره به یه رنگه‬ و برای خودش زیباس‬ ... مثل چشم تو که سبزه‬ ...
‫"دلم نیومد بگم که مثل این سنگ قبر زیر پا مون‬"‬‬‬‬‬‬
‫گفت : ‬‬‬‬‬‬
داداشی رنگ رو نفهمیدم ولی کمی تونستم درک کنم چی میگی‬ ...‫فقط نفهمیدم وجود چیه‬؟‬‬‬‬‬‬
‫گفتم هر چیزی که هست وجود داره‬ ... وقتی نباشه ینی وجود نداره‬‬‬‬‬‬‬
‫دیدم کور مال کور مال داره با دستاش‬ چشای منو لمس میکنه‬ ...پرسید : ‬‬‬‬‬‬
الان تو وجود داری؟‬
‫گفتم : آره دادشی دارم‬‬‬‬‬‬‬
‫گفت اگه نداشته باشی چی میشه؟‬ بگو بگو‬؟‬‬‬‬‬‬
‫گفتم وقتی بمیرم دیگه وجود ندارم‬‬‬‬‬‬‬
گفت بمیرم ینی چی؟‬
‫داشتم حرف آماده می کردم که‬‬‬‬‬‬‬
‫غضنفر چنگ انداخت تو گلوی نصرت و به حد خفه شدن فشار داد‬... و گفت مرگ اینه بچه‬‬‬‬‬‬‬
خفه شو‬!
دنیای نصرت و خسرو داشت با هم یک اشتراک عینی پیدا میکرد
‫من به وضوح می شنیدم که تو دلش زار می زد‬‬‬‬‬‬‬
‫از هرچی وجوده متنفرم‬ ... از هرچی مرگه متنفرم‬ ... از هرچی رنگه متنفرم‬... از هرچی چشم ه متنفرم‬ .... از هر چی سبزه متنفرم ... از هر چی توضیح ه متنفرم‬‬‬‬‬‬‬
لعنت به من چرا همیشه با توضیحاتم مشکل درست میشه‬ ....
‫از صبح تا الان ما داریم میگردیم برای زیارت‬ ، پس چرا هیچی ندیدم ...‫نه کوه، ‬ ‫نه سرمای پاییزی‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
‫نه مردمی که برای زیارت قلقه می کردن‬ ، نه بازار و خونه هی سنتی اطراف‬ ،‬‬‬‬‬‬
‫تقصیر خودمه‬ ، ‫اونقدر که تو ذهن خودم با همه چیز در گیرم‬...‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
‫راستی راستی انگار کور خود منم در حقیقت‬ ... یکی باید بیاد محیط رو برای من تشریح کنه‬‬‬‬‬‬
چرا من متوجه این همه اتفاقی که دور ورم بود نشدم‬ ...
‫الانم که توتو روی پاهام دراز کشیده‬ ... و هی مرتب داره جیک و جیک میکنه انگار‬‬‬‬‬‬‬
که همه ی اتفاقات ظرف مدت کمی مثل یه تصویر کوتاه گذشت‬
فقط تنها تصویر ماندگار چشمای نصرت بود که‬ ... ذهنش با توضیح غضنفر از همه چیز منزجر شده بود‬ .
‫حتی چند روز بعد که غضنفر و خانجون غیبشون زد‬ ... تنها چیزی که برام مهم بود‬ ، ‫نصرت بود‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
‫بله‬!‬‬‬‬‬‬
ما چند روز بود که تنها مونده بودیم‬ .... ‫اتاق خانجون رو گشتم‬ ... تا یه قوطی روغن خالی پیدا کردم‬‬‬‬‬‬‬
پنجاه هزار تومن توش پول بود‬ ....و یه نامه از خانجون‬ .... نوشته بود برای مدت طولانی ای میرم سفر‬
‫نمی دونم بر می گردم یا نه‬ ... فقط شک ندارم که تو از پس خودت بر می آیی‬‬‬‬‬‬
‫توی گذر وزیر دفتر‬ ، یه اتاق برات اجاره کردم پیش عفت فامیل دورمون‬ ....با این پنجاه هزار تومن هم تا سر و سامونی بگیری سر کن تا ببینیم چی میشه‬ ....از اقوام غضنفر میان دنبال نصرت‬‬‬‬‬‬‬
‫اگه نیومدن گزارش بده بهزیستی تا ببرنش طفک معصوم بیشتر از این زجر نکشه‬...‬‬‬‬‬‬
‫اینو که خوندم برق ازم پرید‬!!!!!!‬‬‬‬‬‬
‫بهزیستی غلط کرده‬ ... اقوامش هم همینطور‬‬‬‬‬‬‬
‫فوری یه موتور سه چرخ باری گرفتم تمام خرت و پرتام رو بار کردم و دست نصرت رو گرفتم سوار شدیم‬ . کرایه رو هم دو برابر حساب کردم‬ تا زود تر گیر کسی نیفتادیم بزنیم به چاک‬ روزگار‬‬‬‬‬‬
‫علت کار م رو نمی دونستم چیه‬ ، اصلا هم نمی خواستم بدونم‬ ، با یقین کامل با نصرت رفتیم ‬‬‬‬‬‬
خونه ی جدید‬ ... فکر می کردم عفت خانوم صاب خونه ی جدید بفهمه ما دو نفریم‬ قبولمون نکنه
واسه همین با کلی غم وغصه تو تو رو بردم پیش سید پشمک تحویل دادم ...
نمی دونی حیونی چکار می کرد به کلی وحشی شده بود سید پشمک هم انگار که یه گنج گیرش اومده ، با نیش از بنا گوش در رفته تحویلش گرفت
شاید این اولین شکست در عشق بود که در مورد توتو تجربه کردم .....شاید هم خانجون سر چها راه زندگی همین وضع رو با من و نصرت پیدا کرده بود و... سر چهاراه زندگی غضنفر رو انتخاب کرده بود از سر ناچاری
چیزی که هنوز که هنوزه راجع به توتو آزارم میده رها کردنش در اون وضع به خاطر نداشتن جا بود .
اما اشتباه می کردم ...
‫چون وقتی رسیدیم‬ ... داشت کوچه رو آب جارو میکرد و با دیدن ما‬ با شوق و ذوق تموم به استقبالمون اومد‬ .... ‫زندگی من و نصرت شروع شد یه زندگی تازه‬ ... و عجیب غریب‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
‫عجیب به خاطر اینکه نصرت خیلی خوشحال بود که از شر غضنفر خلاص شده‬‬‬‬‬‬‬
و بر عکس همیشه با انرژی و شاد بود‬ ... منم شادی یه بخش مفقوده از وجودم بود‬
‫و با این که از خانجون دلخور بودم‬ ... اما نصرت این شادی رو در من به وجو آورده بود‬‬‬‬‬‬‬
با پولی که داشتیم‬ ... لباس حسابی ای برای نصرت تهیه کردم‬ ...و یه عینک آفتابی ...
و یه عصا‬ !!!

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 255 تاريخ : چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت: 23:01