در غروب روزی
کنار ساحل دریا قدم می زدم
ناگهان متوجه ردپایی نزدیک قدم هایم شدم !!
این دیگر چه بود ؟!
با تعجب در دل از خود پرسیدم :
این دیگر ردپای کیست ؟؟
اطراف را با دقت نگاهی انداختم ؛
اما کی آنجا نبود و خود را تنها یافتم ...
در افکار غرق بودم که صدایی گفت :
عزیزم !
این ردپا ، جای پای من است
که همیشه و در هر لحظه در کنار تو قدم بر می دارم
و تنهایت نمی گذارم !!
" خدا "
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دوباره افکار به ذهنم هجوم آوردند !
یاد روزهای سخت و طاقت فرسای زندگیم
لحظه ای مرا بحال خود نمی گذاشتند ؛
هر چه بیشتر غرق می شدم بیشتر خودم را در آن روزها تنها می یافتم ..
آری ، در افکارم ردپایی غیر از ردپای خودم ندیدم !
پس با معترانه و مغموم به او گفتم :
اما تو در غم انگیز ترین لحظات زندگیم مرا تنها گذاشتی
و ردپایی غیر از ردپای خودم نمی دیدم ؟؟
.
.
.
.
.
ندا آمد :
نه عزیزم !!
هرگز این اشتباه را نکن !
من حتی در سخت ترین لحظات و روزها نیز
تو را نگذاشته ام و نمی گذارم ....
در حقیقت آن جای پایی را که تو می دیدی و از آن حرف می زنی ،
ردپای من است..........
و تو ........
در آن روزها...
در آغوش من هستی ............................ !!!
....................................................................................
و بی شک زندگی اینگونه است
اما
چرا آغوش گرمش را احساس نمی کنیم ؟!
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 266