" نامه ی شماره ی هشت ... برای خنداندن ِ دلگیر ِ دل گیر ! "

ساخت وبلاگ

" نامه ی شماره ی هشت ... برای خنداندن ِ دلگیر ِ دل گیر ! " وقتی صداهای شریف در بودن من می پیچد خودم را سخت بغل می گیرم . می دانی... من برای کسان ِ زیادی ارزشمند نیستم ... اما برای انسان های خاصی ارزشمندم . این خیلی مهم است که سامان می گوید :
" هادی بهروزی قلب بغرنجی دارد . "

سلام ...
شعری در من چکید ... و آرام آرام شکل گرفتن ِ نطفه ای را در دهان ِ مغزم احساس کردم . می توانستم دردش بکشم و با صدای بلند به دنیا بگویم که این درد بی پایان می تواند مرا بکشد ... این درد می توانست در من شکوفه بزند و به میوه شدن برسد .
میوه ی دردناک ِ تمامیت ِ من ... میوه ی شگفت انگیز ِ سازش ِ نا !
مرلین می خواند و من خودم را جیغ می کشم . لابه لای تابلوهایی که تو می کشی ... لابه لای کلاههایی که ... لابه لای پرتره ی من که می کشی اش ... لابه لای " انبوه ِ دشنه ها و تعداد سهراب هایی که باید کشته شوند " ، شعر می شوم . می دانی تاریخ ِ ستمگر را تکرار نمی کنم . می خواهم برای شکوفه های صورتی ِ پیزوری می نویسم ، برای سرخی ِ انارهای کالی که تو دوست داری خرخره شان را بجوی ... به رویت نیاور ... این همه چیز است ... هیچ چیز نیست .
فکر می کنم منتظر هستی تا زنگ بزنم و برایت بخوانم ... شعری از خودم ، ترانه ای از فرهاد ، قصه ای از صادق و اوممم ... دیالوگی از پرستویی یا وثوق ... من این کار را دوست دارم . وقتی در پیاده روهای شهر ، غربت مرا در آغوش می کشد ... تو همانجا با من به غریبگی من ... نه ... به غریبگی همه شان می خندی ... می دانی این روزها دلم میخواهد بِدَفَم ... بِلَبَم ... دف را و آواز را ... بپرم و پر بزنم و اوج بگیرم ... بروم ... جایی که نه فردوسی بغلم کند و نه دوزخی بسوزاندم و نه برزخی اندوه ِ انتظار را وارد جریان تنفس ام کند .
شاعرانه های عاشقانه ای دارم ... باید بنویسمشان ... می دانی ... دلم برایت تنگ شده است . کاش پست چی برایم نامه ی تو را بیاورد . یادت هست توی شعرم گفتم که " تا آخر اسفند می صبرم ؟! "
یادم هست که شعر بشوم ... که منتشر کنم ... که نخزم لای ِ جرز ِ دیوارهای انگ ِ اجتماع ِ تنهایی ام !
به آخر اسفند داریم می رسیم ... نامه ی شماره ی چند است این ؟!
به من فکر کن ... به کسی که می تواند بدفد ... بلبد و بپرد ... تو دفیدن و لبیدن و پریدن ِ مرا می فهمی . برای انتشار شعر دیر شده ... امیدی نیست ... اگر هست ناچیز ... آن هم برای انتشار ته ِ اسفند ، ترجیح می دهم شعر را برای خودت بخوانم ... شاید نباید مخاطبانم شعر تازه ای از من بنوشند ... این عنق بودن مرا نشان می دهد آیا ؟!
نه ... عنق نیستم ...
خیلی غرق کسی که هستم ، شده ام ...
کسی که در گیر استعدادهایش شده است ، کسی که خیلی وقت است یادش رفته برای تو شعری بخواند ... یادش رفته تو حق داری که شعر بخواهی از او ! لبخند تلخی بر لبانت می نشیند . این یعنی تو دلگیری ... آن هم در دل گیری !
... و من باید کاری بکنم ... کاری شاهکار . من اگر اولین آهنگی را که با رقص سما همراه خواهد شد را به تو تقدیم کنم ، لبخند خواهی زد . اگر اینگونه است ... زود باید دست به کار شوم ... و تو را بخندانم . رسالت شاعرانه ایست خندان انسانی که تو را فکری می شود ... تو را بغض می کند ... تو را می خندد ... تو را ... تو را ... تو را ... فقط تو را ایمان می آورد در آغاز فصل سرد !
آخر اسفند می رسد و من هنوز در صبریدنی عجیب ... فکری ام !
راستی ... به براهنی بگو می خواهم بدفم ... اگر وقت داشت بیاید برایم بخندد و مرا بکوبد !
نامه ی شماره هشت است این ، مچاله نکنی اش ؟!
بخوان و بخند ... من دارم برای شصت سالگی ام برنامه می ریزم ... و خون دماغی ها را فلک می کنم تا فقط " دچار باشم " ... دچار ِ فهم !

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 269 تاريخ : دوشنبه 24 اسفند 1394 ساعت: 22:11