شب یلدا

ساخت وبلاگ

شب یلدا با اینکه سرمای زمستون تا استخون آدم رو دچار یخ زدگی می‏کرد اما بازار شلوغ بود از همهمه مشتری‏ها، تو راسته بازار هرجا جمعیتی رو میدیدی که تو هم می‏لولیدن سر که بالا می‏آوردی میدیدی یا میوه فروشیه یا شیرینی فروشی.
منم همینطور که سرگرم بلعیدن برش‏های داغ لبو بودم نگاهم قفل شد به قدم هاش، همینطور هر قدمی که برمیداشت منم سرم چند درجه ای بالا می اومد. این حرکت تو چند ثانیه انقدر اتفاق افتاد تا نگاهم به صورتش افتاد یه صورت گرد و تپل معصوم که لپاش از زور سرما گل انداخته بودُ رو هشتاد ، نود سانت هیکلش سوار بود با کلی لباس و بافتنیِ رنگ و وارنگ پوشونده بودنش ، دستش تو دست پیرزنی بود که بهش می خورد مادربزرگش باشه. جلوی میوه فروشی که رسید ازدحام جلوی مغازه به یکباره کم شد انگار همه چی محیا شده بود که اون طفل معصوم نگاهش با سرخی انار‏های برش خورده و خرمالوهای چیده شده تو ظرف و هندونه ای که دلش چاک داشت از چاقوی زمونه گره بخوره و پاهاش قفل شه، بنده خدا پیرزن سنگینی بچه ای که دنبالش راه می اومد رو چند برابر دید. یه نگاه به صورت ملتمس و از سرما یخ زده دختر بچه کرد و یه نگاه به میوه های خوش رنگ و قیمتهای پر رنگشون، جعبه های جلوی مغازه توجهش رو جلب کرد یه نگاه به کیف دستیش انداخت و خون تو صورتش دوید. گمونم پیش خودش خوشحال شد که میتونه بره از تو اون میوه های کنار زده که آخر شب قراره سهم سطل های مکانیزه شهرداری بشه چند تاییش که کمتر خرابه رو برداره و یکم از سنگینی بار نگاه نوه اش کم کنه. رفت سمت جعبه ها نشست کنار یکیش و تا دست برد تو جعبه صدای نعره شاگرد میوه فروش بلند شد و لگدش جعبه رو یه نیم متری از جلوی پیرزن دور کرد، توجه چند تا از مشتریها بهش جلب شد .از خجالت صورتش سرخ شد و سریع جستی زد روشو با چادر بیشتر پوشوند و دست بچه رو گرفت و به حرکتش ادامه داد. نگاه دخترک به سمت میوه فروشی بود و اینبار التماسی تو نگاهش نبود که به سمت میوه ها خیره بشه بلکه نفرتی بود که شلیک میشد از سمت نگاهش به کارگر میوه فروشی که با اقتدار یه پرتقال و از وسط نصف کرده بود و به نیش میکشد.
تو تب وتاب این بودم که یه صحنه اکشن خلق کنم و بیخیال دو تا تیکه لبو باقی مونده تو ظرف بشم و یورش ببرم سمت شاگرد میوه فروش و همون جعبه هارو رو سرش خراب کنم که صدای یه مرد جوان دوباره توجهم رو به سمت پیرزن و دختر بچه جلب کرد.
مادر... مادر جان ... پیرزن ایستاد و نگاهی به عقب کرد مرد چند تا پاکت میوه رو به سمت پیرزن گرفت و گفت بفرمایید برای شما گرفتم. چند تا پاکت بود پر از موز، پرتقال، انار و خرمالو. پیرزن گفت نه پسرم ما نیازمند نیستیم.... مرد نگاهی به لبخندی که رو صورت دختر بچه نقش بست کرد و گفت : میدونم مادر جان . من نیازمندم... نیازمند دعای خیر شما و همین خنده قشنگ دخترتون. اینو گفت و رفت. پیرزن با نگاهش رفتن مرد رو دنبال کرد و قطره های اشکی که رو صورتش غلتید رو میشد از اون فاصله دو سه متری دید. پشت سر مرد یه چیزی زمزمه کرد و فوت کرد آخرشم بلند گفت خدا خیرت بده ننه که این شب یلدایی دل بچمو شاد کردی...
منم موندم با دو تا تیکه لبوی یخ کرده و از دهن افتاده که اگه داغ بود و هنوز بخار ازش بلند میشدم باز دیگه میلی برا خوردنش نبود و کلی فکر به اینکه من چقدر نیازمندم؟!

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 212 تاريخ : يکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت: 0:07