خواب

ساخت وبلاگ

خواب خواب

خوابی سرد و سنگین، که احساسی مانند حرکت سرب در رگهای سرم را به من منتقل کرد. خوابها گاهی چنان واقعی می شوند که حتا ناممکن ترینشان مملوس و دست یافتنی می شود. اما برای زندگی خسران زدۀ من خوابی آکنده با بوسه و آغوش در کار نیست بلکه پر از سایه و تردید و آدم های گنگ است. بی نهایت دلگیر کننده که پس از بیداری خفگی برزخ را دربردارد و با چنان حالتی توام است که گویی آخر دنیا به بدترین شکل به اتمام خود رسیده است. هوا گرفته به نظر می رسد و زمان ایستاده و منتظر وقوع اتفاقی بد است. دلم گرفته، باید تکرار کنم. حس تکرار درونم انعکاس می یابد. فصل تکراری من فقط باز می تابد و شروع درد و رنج با هفت های معبر شاید به درازا بکشد! گاو لاغر، گاو طلایی را خورد و کلاغ بالای دار سکوت کرده بود، معشوقۀ پیر من هم در حال احتضار رجز می خواند. البته این تنها خواب نیست، بلکه دریافت است.
خواب دیدم که در یک کوچۀ باریک زمستان زده تنها راه می روم. راه رفتنم شبیه خودم نیست فقط باور دارم که این من هستم. متوجه شدم که زن جوانی کمی با فاصله پشت سرم می آید، با اینکه شبیه هیچکس نبود احساس کردم که او را می شناسم. شاید خالۀ فرضی من بود و یا عمه. کوچه زیر برف درازتر می شد و رسالتی نامفهوم به طی کردنش داشتم. تصویرها قطعه قطعه به دنبال هم می آمدند و هیچ پیوستگی ای در کار نبود. سفید زننده ای رنگها را می سوزاند و طراوتشان را به سیاه و سفید مبدل می ساخت. با اینکه خواب بود اما سردی و سوز را در انگشتانم حس می کردم. بیداری به خواب هم نفوذ می کند. فکر می کنم در آن لحظه وزن گمشده های کیهانی روی دوشم سنگینی می کرد که با حالتی معوج و نامتعادل قدم برمی داشتم و گاهی قدمهایم روی برفها فرو نمی رفت. این چنین فارغ از مکان، حضور قطعی ام را آن زن تثبیت می کرد. انتهای کوچه خانه ای با دری بزرگ مقابلم شکل گرفت. ما حرف نمی زدیم ولی افکارمان منتقل می شد. زن طبق چند کلامی که در ادامه رد و بدل شد نسبت فامیلی پنهانی با من داشت و هر چه به خانه نزدیک تر می شدیم زیباتر می شد. تصویرها مبهم شدند و خود را در حیاط بزرگی دیدم که برف زیادی بر کف آن و بر درختهای باغچه و بر لب دیوارها نشسته است. باز تصویرها، این تصویرهای لعنتی که محکوم به درکشان بودم. خانه در دو طرف حیاط قرار داشت و پر از در و پنجره بود. با اینکه انتهایشان نامفهوم بود اما غیظ تاریکی از درونشان تا پشت چشمهایم را تار می کرد. در حقیقت همه چیز مثل بوم بود مگر اینکه من به آن دست بزنم. در زمینۀ گفتگوی درهم و برهم ما صدای دو مرد می آمد که رفته رفته به مرز کابوس کشیده می شد. زن هیچگاه به من نگاه نکرد و همیشه با چشمانی قی کرده به مقابل می نگریست. شاید نور سفید خیره کننده چشمهایش را می زد که اگر چنین باشد این انسان به نظر خیالی واقعی تر از خود من بود زیرا چشمهای من باز باز بود و دهانم را می دیدم که بی حالت با تجسمی از خنده ای مصنوعی بیشتر از حد معمول باز شده است و به چهره ام تصویری رقت بار می بخشد.
باید تکرار کنم. به تکرار مبتلا شده ام و این فقط دریافت است.
دنیا پشت سرم مانده و اژدها آتش را به همه جا گسیل می دارد. دوزخی پر از فریاد و خیلی گرم در آستانۀ خلقت است. این خواب سالهای دور من است که هنوز گرمای آتشش باعث تب برخی از شبهایم می شود. به یاد ندارم که اژدها با من چه کرد اما چشمهایش هنوز برایم زنده است و هر روز در آیینه می بینم که اژدهایی به من نگاه می کند. شاید به همین خاطر است که در آن سفیدی خیره کننده چشمهای من باز باز بود. صدای دو مرد نزدیک تر شد ولی هنوز در قاب تصویرها جا نداشتند. نقش آنها برای بازی کمرنگ تر از آن بود که به این زودی ظاهر شود. تصویرها کج و مبهم می شدند و من گلدان را از آن زن گرفتم و کنار باغچه گذاشتم. باز رنگ ها فرو رفتند و فقط برف بود و راه پیمایی بی سرانجام من که هنوز در حیاط سرما را می فهمیدم.
تصویرهای مانده از خواب در حافظه ام رفته رفته از بین می روند. زمان کمی برای نوشتنش دارم، شاید امشب آخرین فرصت باشد. برف نشانۀ بدی در خواب است و زن، زن از دست رفته از آن بدتر می تواند باشد. چهرۀ بیخود باز من، نشانه ای از آنچه بد می آورد را به خود راه نمی داد. تصویری دگرگون و منسجم از خود می دیدم که در طول خواب پیوسته مبهم تر می شد. صداها رفته رفته گوش آزارتر می شد. صدای دو مرد که هیچ احساس خوبی نسبت به آنها نداشتم ولی باید روبرو می شدم. به اتاقی رفتیم و کنار پنجره حیاط زیر برف را به تماشا ایستادیم. زن به فکر لباسهای من بود و نگرانم. می ترسید از چیزی که نمی دانستم، می گفت سرمای سختی ست. دلسوزی او یک آرامش نسبی درونم ایجاد می کرد اما با این وجود مثل تمام کابوسها منتظر اتفاق بدی بودم که هر لحظه نزدیک شدنش را حس می کردم. تصویرها جابجا شدند و دو مرد با صورت هایی دور که نمی شد تشخیص داد صدای خود را همراهی کردند. با صدای بی احساسی گفتم ما چرا به اینجا آمدیم؟ جواب داد که باید می آمدیم. چه اجباری! آن دو مرد مشغول گفتگو شدند و کم کم موضوع صحبتشان ما شدیم. نمی توانستم بفهمم چه می گویند اما ذهنشان بسیار قابل حدس بود. درون آنان انباشته از دید محقرشان به زندگی بود و چیزی جز آمال لحظات را نمی فهمیدند و خباثت، تعریف شده ترین وجه شناختشان به نظر می رسید. کنار آنها ایستاده بودم و گلدان را می نگریستم که برف رویش می نشست. گلدان شاخۀ خکشیده ای را درون خاک خود گرفته بود که نمی دانم به کدام گل یا گیاه متعلق است و برف مانند شکوفه های سفید کوچک روی آن انباشته می شد. احساس هم زادی غریبی با آن پیدا کردم، گرچه در آن لحظه نمی توانستم درک کنم اما رفته رفته برایم جا افتاد. مردها داخل آمدند در حالیکه پوستین پوشیده بودند و مثل همیشه تناقض نسبی هیکل را دارا بودند. با اینکه چیز زیادی از صورتکها یادم نیست ولی حس می کردم که یکی از آنها فربه و دیگری مانند مرده ای به نظر می رسید که قبر جوابش کرده باشد. دستم سرد و تنم بی آلایش از باورهای انتزاعی، حامل پیکره ای به نام من بود در محیطی نامتعارف که رفته رفته احساس دور برف بعیدتر می شد و کابوسی مبهم جای آن را می گرفت. مردها چیزی برمی داشتند و باز سرجایش می نهادند، دوباره برمی داشتند و دوباره سرجایش می گذاشتند و باز هم برمی داشتند و باز ... چرخ می زدند و حرافانه بیچارگی نامحدود خود را تکرار می کردند. من بیچاره بودم ولی آنها بیچاره تر از من بودند. نگاهشان سنگینی عذاب آوری داشت و در نقل و انتقال تصویرها خود را در انتهای حیاط دیدم. آه تصویرهای لعنتی!
در خواب من هیچ تختی به تاجی واژگون نشد. ساده مثل سفید و سرد چون زندگی ام بود. زیبا مانند زن و بی رحم مثل مردها و لعنتی چون تصویرها. اژدهای دور! نفست را با چه چیزی می توانستم تا این خواب سرد بیاورم؟ اینجا تنهایی ام شبیه چشمهای توست. دیگر زن را ندیدم و شب با قامتی به بلندایی ژرف اما در حضور سفیدی تقریبا نادیدنی شد. گوشۀ حیاط کنار چراغ کوچکی ایستادند و من هم با آنان به صحبت پرداختم. کاش یادم بود که چه می گفتند و چه می گفتم ولی افسوس که کلمات در خواب نمادی از تعلقات ذهنی هستند و پشتوانۀ چندانی ندارند. آنها رفتند و من ایستاده چون شاخه ای که گلدان درونش داشت در برف حیاط فرو رفته بودم و بی هیچ انتظار و کلامی ایستادم. زن یادم نبود، ای ذهن بی وفای من! برف دیگر نمی بارید و چنین احساس کردم که صبح است و باید بروم. تنها. به طرف در بزرگ رفتم ولی کفشهایم کنار در قرار نداشت. خنده دار است که در حیاط پابرهنه بودم! به طرف کفشها رفتم و صدایی باعث شد که در اتاقی باز شود. یکی از مردها فورا از تاریکی درون اتاق بیرون پرید و احساس ناتوانی تمام وجودم را فرا گرفت. به طرف اتاق آن سوی حیاط رفت و من بی اختیار نظاره گر بودم. حالا که فکر می کنم شرمم می شود. مرد در دستش چیزی را برداشته بود و در اتاق به من نگاه می کرد و خود را برای آمدن به طرفم آماده می کرد. صدایی از پشت سر، صدایی زیبا و دوست داشتنی، اما در بدترین موقعیت، می گفت زود برو، منتظر نمان. صدای زن بود. برگشتم، صدا از درون تاریکی اتاق می آمد بی آنکه کسی راببینم. آن زن و آن دو مرد تمام شب در آن اتاق بودند. کسی که همراه من بود حالا فریاد می زد برو. دژخیم لحظات، تسلسل پنهانی با حیاط خانه داشت. حیاط پر از برف، برفهایی که گویی از آسمان نباریده اند بلکه از کاشی ها و آجرهای دیوارها روییده و فرو می پاشد و پنجره ها را همچنان نقب تاریکی می زند، پنجره های فرو خورده، فرو مرده در شب دائمی و متروک از زندگی، که فقط تصویری برای خالی نبودن حریم حیاط هستند. دستهایش را نمی دیدم، چیزی را آماده می کرد، می دانستم که قصد معدوم ساختنم را دارد. چقدر رقت آور است که من نمی توانستم زن را ببینم و با خود همراه سازم، حتا عاجز از بردن صدای او بودم. احساس بدی که نمی توانم وصف کنم بهم دست داد، آن زن که در تاریکی نمی دانم چه حالی دارد، همراه من بود. صورت خود را می دیدم که کماکان بی حالت در خود فرو می ریخت. ترس مثل زخم درونم کشیده شد و خون نامرئی خوابی از هراس ریخته شدن در رگهایم لرزید. زانوانم سست و نگاهم مبهوت خودم را به خواب سرکوفت می زدم و فقط نظاره گر تقابل بودم. من تکرار می کردم، تکرار خوابی که به هزار زبان تعبیر یافته بود و تنها دریافت بود که خوابم را حداقل برای خودم منحصر بفرد می کرد. دستهای آن مرد درون سیاهی فرو رفته بود، انگار که می خواست از درون تاریکی برایم چیزی ارمغان بیاورد و پاهای عاجز من در مقابل در، در برفها، برفهای سفید خیره کننده ریشه دوانیده بود. اگر آن زن کنارم بود چشمانش را قی می کرد. باز دستهایش ...
و من بیدار شدم.

از کتاب خاموش تر
بهار 92 – فرشید پورحسن

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 279 تاريخ : پنجشنبه 29 بهمن 1394 ساعت: 3:37