شمع و آفتاب

ساخت وبلاگ

شمع و آفتاب زمستان نیز نیمه خویش را گذرانید، صدای بهار را می توان به آرامی از پرندگان دربند شنید که غربت را فریاد می کنند. به راستی که تنهایان این زمستان، غریب ترین این فریاد کشانانند.
در محراب مرا روشن کری در تاریک ترینِ شبها، افسوس که من خود روشنایی بودم و او در تمنای آفتاب ذره ذره آب شدنم را به تماشا نشستی.
و گفتی که پایان ما رسیده، باورم نشد، آخر هرچه اندیشیدم، شروع مان یادم نیامد. راستی کی بود؟
تو اما بدان آسمان گرگ و میش شده و کمی دیگر آفتابت را خواهی دید،با نشان استجابت دعای تو، پایان من فرا می رسد. و باور کن، پایان من "پایان" است قسم به اشک های فراری از شعله رو به زوالم و قسم به پروانه ای که در باد رقصید. درست که تو مرا برای آرزویت روشن کردی ولی هر چه باشد "مرا بی تو سببی نیستی"و چه خام خیالی بود از عشق در خود گداختن. شب دیگر که در تمنای آفتاب ماندی، دیگر مرا نخواهی یافت. شاید آن وقت دلت کمی بگیرد و شاید با خود بگویی "کاش شمعی داشتم از برای آفتاب" و شب دگر هم و باز هم وباز و کاش می دانستی قرار آفتاب به ماندن نیست اگر مهتاب را دیده بودی. افسوس که نخواهی فهمید که من شمع دل ماندنی بودم اگر می خواستی.

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 290 تاريخ : شنبه 24 بهمن 1394 ساعت: 4:04