رؤیای پنهانی

ساخت وبلاگ

رؤیای پنهانی " رؤیای پنهانی "
می توانم هزار سال کنار اشکهایت بوسه هایت را پیوسته در سکوتی مکرر پنهان کنم. فاصله ها را فرسوده شوم و در نهایتِ لبهایت دعای باران را چکمه هایت را بپوشم. می توانم هزار سال بی آنکه تمسخرها را باور کنم حماقتهایشان را درک کنم تا تازیانه های تنت را به میهمانی تنهایی هایم ببرم. می توانم شمعی بیافروزم تا ابرهای سیاه این شب سیاه افزا را روشن کنم، تنها بخاطر تو، تا قربانی سیاهی چشمهایت نباشی.
سه روز پس از رفتن ات مادرت پشت تلفن گفت که می توانی برگردی. نیازی نیست در یک شهر غریب بخاطر درس تنهایی بکشی. پدر پیر بود و لای ریشش زنگاری از پدرهایش، او نمی خواست دور از خانه باشی. حتی آجرهای خانه هم راضی به رفتن ات نبودند. اما رفتی چون نمی دانستی چه باید بکنی. رفتی تا حقیقت درونت را برای خود آشکار کنی، چیزی برای نگه داشتن تو وجود نداشت. خیابانها و سازه ها را با تمام غربتشان به عنوان بخشی از زندگی ات پذیرفتی. مسافر شب بودی اما رهایی خوداتکایی فراتر از تمام یأس¬هایت ترا برای تصمیم ات قاطع تر می ساخت. هر چه بود روزهای سخت پاییزی تمام شد والفتی نو با شرایط پیدا کردی. اما سالی نگذشت که شنیدی پدر پیرت بیمار و زمین گیر شده است. در یک روز داغ در حالی که درختهای گرمازده در صفی منظم از مقابل شیشه قطار رد می شدند مسافر خانه شدی تا پدر پیر را قبل از اینکه نشناسدت ببینی. به خانه رسیدی. کوچه پر از همهمه پوشالی بچه هایی بود که غریو بازیشان گوش دیوارهای کج و گِلی خانه ها را کر می کرد. از میان خطهای سفیدی گذشتی که روزی صفحه زندگی تو بود، وقتی با یک پا می پریدی و نگاه محبت آمیز پسر همسایه که می خواست سنگت همیشه در خانه ای که تو می خواهی باشد. از پنجره های مشرف به کوچه تنگ صدای پچ پچ زنانی می آمد که نمی شد فهمید از خیانت کسی سخن می گویند یا زندگی و فخر دیگری. در خانه را که گشودی درخت توت که دیگر میوه ای نداشت مقابلت خشک و بی روح ایستاده بود و نگاهت را برای داشتن آرزویی دیرپا در خود جذب کرد که لحظاتی در را نبسته به شاخه هایش و تنه اش خیره شدی که روزگاری برای یادگاری زخم اش می کردی. چقدر پیر شده بود، فکر می کردی هر چه که گذاشته ای و رفته ای هنگام بازآمدن نیز به همانگونه خواهند بود. حوض نیلی رنگ که آب تنی ات به دور از چشم پدر و مادر را به خاطرت می آورد پر از جلبک بود و گل آلود. قبل از مرگ پدر، خانه انگار مرده بود.
دهلیزِ تاریک و تنگ بوی روغن و پیاز و سبزی خشک شده می داد. در سکوت عمیق خانه، صدای سرفه های خشک کسی می آمد. این صدا هرگز در این خانه نبود. مادر در حالی که سینی به دست داشت متوجه شد که در قاب در ایستاده ای و به او و به پدر که نحیف تر از همیشه در بستر دراز کشیده بود نظاره می کردی. در آغوشت گرفت و با چشمانی پر از اشک ترا می بوسید اما نگاه تو همچنان بر چشمان بسته پدر گره خورده بود. کنارش نشستی و او سرد، مثل همیشه سرد نگاهت می کرد. آن روزها مرگ بر خانه سایه افکنده بود و تو به ابهامی دور فرو می رفتی. چند روز، نمی دانی، شاید یک هفته و شاید بیشتر در خانه بودی و روز به روز دورتر می شدی. عذاب آور بود و تحمل نداشتی. تیک تاک ساعتهای کهنه که صدای وارث مادرت شدن بود آزارت می داد. تصمیم به برگشت گرفتی، نگاه پدر یخ بست و مادر می خواست منصرفت کند. گفت که دیگر پدر پولی برای مخارج سفر و تحصیل ات ندارد، نمی توانی ادامه دهی. چشمهای رنجور و سرخ مادر بیشتر از هر چیزی آزارت می داد و نمی توانستی بگویی که دیدن چشمهایت، این چشمهای معصومانه گناهکارت را نمی توانم ادامه دهم. رفتن، تنها چیزیست که می توانم ادامه دهم.
صفوف درختهای گرمازده در مقابل پنجره قطار باز آغاز شد اما این بار همه آنان درختهای توت بودند که خشک و بی روح نگاهت می کردند و ترا برای مقصدی تکراری بدرقه می کردند. به راستی در آن روزها به چه می اندیشیدی؟! رسیدی و دیدی که هم اتاقی هایت همه جا را در دود پیچیده اند. رقص، زمان ترا حل نمی کرد، دود، فرسایشِ ترا محو نمی ساخت، صدا بغض ات را همراهی نمی کرد. اتاق ات را قفل کردی و چشمهایت را مثل چشمهای پدر فروبستی. بی پول، تنها، و خانه ای که باید عوض می کردی. چه بایست می کردی جز به دست گرفتن روزنامه هایی که همه خواهان تو بودند! چقدر مراجعات حضوری و چقدر ملاقات غیرضروری. همه چیز بود، اگر چه نصف اما بهتر از هیچ. باید باز می گشتی دنبال کاری که تو نباشی. هزینه ها سربه فلک داشت و روز به روز اوج می گرفت به موازات سقوط داشته های تو. باید کاری می کردی، دیگر خانه جای ماندن نبود و پاییز کم کم می رسید. بادهایش موهایت را روی صورت ات می پراکند و روی نیمکت، روبرویت آویزان از درختهای سرو حلقه طناب را بر گردنت تنگ تر احساس می کردی. پسر فال فروشی مقابل ات می خواست به تو فالی بفروشد، چقدر شبیه دوست کودکی ات بود. در فکر فرو رفتی و نفهمیدی که کی فال فروش رفت. شبها در زندان اتاق ات صبح می کردی و روزها را در پی کار و پول. انتها همیشه احساسی دارد که بر همه چیز فائق می آید، احساس بی حسی. تو ناچار به بهترین جایی که می شد رفت رفتی و از فردایش کارت آغاز شد. در پاییز به خانه جدیدی رفتی و به تحصیل ات همچنان ادامه دادی. حال پدر وخیم تر می شد و مادر دلواپس تر. سخت بود اما کنار می آمدی. برگها خشک و بی روح به زمین می ریختند و فصلها بیهوده شده بودند تو دیگر بی تفاوت بودی. بی تفاوت به رنگها و شکلها شدی. در دیدگان ات درختهای توت بودند که خشک و بی روح برگهایشان را می ریختند.
تو تنها بودی در میان واژه هایی که از مرده های ذهن ات می شنیدی. همان روزها، که سرد و برفی بود رئیس شرکتی که در آن کار می کردی عذر ات را خواست. در این چند ماه تمام وظایفت را انجام داده بودی، شاید انتظارات را برآورده نساختی. خسته کنار یک درخت توت که شاخه هایش سنگین از برف بود نشستی و خشک و بی روح به آن خیره شدی. نمی دانم در چه فکری بودی، شاید در اندیشه بازگشت بودی. می توانستی مثل مادرت سالها مثل یک تعریف زندگی کنی، یا مانند پدرت الگویی را بپذیری. عاشق پسر نزدیک ترین همسایه شوی و فرزندان تکراری بزایی. درخت توت را دوباره آب دهی و کنار حوض نیلی حیاط به آب تنی های پنهانی در بعدازظهرهای داغ بیاندیشی. می توانستی عروس مصنوعی کوچه کاه گلی باشی و مادروار زندگی ات را سپری کنی. اما راهت را بی بازگشت آغاز کرده بودی و می خواستی فقط ادامه دهی. آخرین اسکناس های باقیمانده را شمردی، آنقدر بود که مدتی با آن سر کنی ولی ‍‍پشتوانه ای نداشتی، پشت ات سرد از بی تکیه گاهی های تمام عمرت بود. نگاه بی درد عابران کم تعداد دیگر برایت اهمیتی نداشت. آنان می دیدند که کسی زیر برف روی نیمکت روبروی یک درخت توت پیر نشسته و دستهای بی کینه اش تمام دارایی اش را مچاله اش کرده است. یاد جمله ای از یک دوست قدیمی افتادی که می گفت: "مي توان براي خواستن از دست داد." چه روزهایی با هم داشتید. یاد پرسه های پنهانی پنجشنبه بعد از ظهر که روی برفها قدم زنان می رفتید و حسرت یک بستنی در روزهای داغ تابستانی روی نیمکت یک پارک یا پیاده رو فارغ از نگاه مادر را روی برفها می کاشتی. چقدر دوست داشتید که یک پنجشنبه بی انتها داشته باشید ولی افسوس که ثانیه شمار پنجشنبه ها به گردای زمان مقید نبود و به جای سپری شدن می افتاد. از آرزوهایش می گفت و اینکه می خواهد بهترین ها را داشته باشد، از پسرعمویش که عاشقش بود و حتی از رابطه پنهانی پدرش با کسی که نمی شناخت. مادرت همیشه می گفت که با او دوستی نکنی اما او بهترین دوست تو بود، ترا می فهمید و حرفهایش برایت دلچسب بود. پاییز دو سال پیش با پسرعمویش ازدواج کرد و کم کم روابطش با تو کم و کم تر شد و تو فهمیدی که گاهی فاصله هم شریک تنهایی ات می شود. تنها ریشه تو در شهر زادگاه ات هم با مفهوم ناپخته زوجیت بریده شد.
هر چه بود تو تحمل کردی، ایستادی، پس نکشیدی، با شب گریه ها انس گرفتی و با عشقی مجهول که در دل زبانه می کشید ساختی. بر مشکلات بی آنکه حل شوند افزوده تر می شد اما دلیلی به نگریستن به راه آمده وجود نداشت. حتی باورهایت هم اعتباری برای بقا نداشتند. یک روز صبح که آخرین برگهای پاییزی از درختان نیمه عریان به زیر می افتادند مادرت زنگ زد. گفت که پدرت چشمانش را برای طلوع آخرین صبح پاییز بسته است. گریه هایش از پشت تلفن و تو که نمی دانستی چه بگویی. سدی میان چشمانت بود که نمی گذاشت اشکهایت سرازیر شوند. پدر با همه سردی اش چقدر برای باور کردن رفتنش گرم بود و در آن لحظه به معنای واقعی بی پدر بودن را درک کردی. همان روز سمت خانه راه افتادی، پارسال برای عیادت رفتی و این بار برای خاکسپاری. درختها این بار نه گرمازده بلکه خجل از عریانی در عبور از شیشه قطار شتاب می کردند. کوچه پر از پارچه های سیاه بود و چشمهایت که سیاهیشان روی سیاهی این پارچه ها می لرزید. به خانه که رسیدی درخت توت هنوز نفس می کشید و خشک و بی روح مقابلت ایستاده بود. مادر با مویه ترا در آغوش گرفت و اشکهای تو بجای سرازیر شدن به درونت نشت می کرد. سینه ات طاقت سنگینی قلبت را نداشت و تپشهای عاصی اش تنها برای التیام زخم نبودن کافی بود. صورت پدرت را با خاک پنهان می کردند و شیون زنان تمام امیدها را به یأس فرا می خواند، او برای همیشه رفته بود و جز خاطره ای دور چیزی نماند. چند روز بعد مادرت را با عزایش تنها گذاشتی. دم رفتن گفت که نرو، بمان و با یکی از خواستگارانت ازدواج کن، پدرت را که غمگین و دلشکسته بدرقه کردی می خواهی مرا هم دق بدهی. چرا میخواهی آفت باشی؟ یکه و تنها که نمی دانم با که و چگونه سر می کنی، در آن شهر غریب چه می کنی. اهالی محل هزار جور حرف درآورده اند، هر کس هر جور که میخواهد چیزی می گوید، پدرت را این حرفها مثل سوهان تمام کرد، حالا نوبت من است؟" سکوت تنها داشته تو بود. یاد حرفی از پدر افتادی که پنهانی به مادرت گفته بود که آن پسر بهتر بود. راهی شدی با زخمهایی که درونت را می سوزاند. صفوف درختان دیگر منظم نبودند و در میان درختهایی که از شیشه قطار رد می شدند تاریکی پستوی خانه را می دیدی که دختر کوچکی از آن نگاه می کرد، می خواست مخفیانه آمدن از مدرسه را به پدر و مادرش اعلام کند. استکان چای مقابل پدر بود و تسبیح یشمی دانه درشت را با طمأنینه میان انگشتان کلفتش حرکت می داد و به مادرت که با چادر گلدار کرم رنگ که روی شانه اش افتاده بود حرف می زد. "- بزرگ کردن یک دختر سخت است. – قسمت همین بود. – آن روز گفتم که آن پسر بهتر بود. – همه چیز که دست ما نیست، خدا مهرش را به قلبمان انداخت. – بزرگ کردنش به کنار، تا شوهرش بدهی باید تمام حواست پیش او باشد. – دختری که در خانه شما بزرگ شود همانگونه که شما می خواهید می شود. – اگر پسر بود خیالم راحت تر بود. – شما تصور کنید که بچه خودمان است و خدا به ما یک دختر عطا کرده." درختها به شب می رفتند و هنوز تو به پستویی که دخترکی از آن نگاه می کرد خیره بودی. خشک و بی روح به درخت توت فکر می کردی که او همیشه می دانست و با تمام تلاشی که می کرد تا دوستت داشته باشد نمی توانست. هنگام برگشت دیدی که نگاه خشک و بی روح درخت توت در آب گل آلود حوض نیلی رنگ و جلبک بسته غرق می شد. می دیدم که در سیاهی چشمهایت نوری پشت ابرهای خاکستری پاییز قلبت را ناامیدانه می پایید.

فرشید پورحسن – پاییز 91 – از کتاب خاموش تر

- - , .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 254 تاريخ : جمعه 23 بهمن 1394 ساعت: 23:10