پرتره

ساخت وبلاگ
پرترهبوم را به سختی بیرون کشید
قوطی های رنگ ، روغن
تربانتین
قلم موها حسابی خشک شده بودند
باید تن چروکیده شان را در بنزین می شست تا جان بگیرند دوباره.
به دست های مچاله شده اش خیره شد،
لرزه ای سرتا پای وجودش را فرا گرفت
نفهمید از سوز سرمای بیرحمی است که کلبه را محاصره کرده یا از وحشت؟
وحشتِ به یاد نیاوردن چهره اش، موهایش، گونه های ترد و لطیفش و لبخندش. لبخندی که چون می شکافت، روحش را می بلعید و چون آرام می گرفت، غنچه مخدری بود که می توانست جهان را در خلسه ای ابدی فرو برد.

""ممکن است بتوانم؟ ..
باید بتوانم ...
از چشم هایش شروع می کنم،
همانها که چون الهه ای وحشی مرا در هر گردش خویش از خود بیرون می کشیدند، می رقصاندند و فرو می نشاندند ..""

قلم در دستانش بیقراری می کرد، مدام لیز می خورد .

""رویا
رویای شیرین من
که چنین دور شدی
چه شد که خاک را به جای آغوشم برگزیدی
برگرد
بس نیست بانو ؟
دیگر همه ستاره ها مرا می شناسند
شاید حتی آنها که در کهکشانهای دورترند
شعر هایم را نور به نور، موج به موج، شنیده باشند
باید تا حالا به دستت رسیده باشند !
چرا جوابم ندادی مهربانم؟""

چشم ها آرام آرام باز شدند و سایه شَرمِ اندوهگین شان را بر دیوار های خلوت کلبه افکندند. دیوار ها سر به زیر افکندند .
قلم مو آرام و با حوصله بر لب های دخترک بوسه می زد، لب ها شکفتند و سِکرِ سرخِ لبخند، از خوشه لطیف شان آویزان شد.
زخم قدیمی پیرمرد دهان باز کرد، چون کودکی که بوی شیر تازه از گریبان مادر استشمام کرده باشد، تا مغز استخوانش را با ولع می گزید...
پیرمرد به کندی برگشت، قلم موی دیگری برداشت .

"رنگ هلویی برای گونه هایت رویا
چطور است ؟
این پیراهن را بپوش امروز
با شکوفه گیسوانت هماهنگ ...
آه
گیسوانت ، می دانم، می دانم
سیاه
بلند
به قدر تنهایی من باید باشند...
فقط مانده قلبت
بیا رویا
ببین به دردت می خورد
همه جایش شکسته
مواظب باش دستت را نَبُرد..."

دیگر دیواری نمانده بود ، تنها دَر خسته ای بود که گویی بر چارچوب خشکش زده بود.
خون، در رگ های پیر مرد منجمد می شد...
دخترک، گیسوانش را آرام گشود
و در چشم بر هم زدنی
خویش را شعله ور ساخت ...

#کوثر شیخ نجدی
#داستان کوتاه </span>

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 111 تاريخ : يکشنبه 27 فروردين 1396 ساعت: 11:42