حس سقوط

ساخت وبلاگ

مي ترسم از کم رنگی خاطرات خاکستری ام وقتی که ا برهای سنگين و سرد هوای مه آلودِ قلبم را پر رنگ کند
می ترسم از سردی آهی که در روزهای سرد دستهای قلبم را گرم می کرد
می ترسم از بی فروغی چشمها ئی که روزگاری به گرمی نگاهشان جان می گرفتم
می ترسم از ا حساسِ فراموشیِ دستهائیکه زبريش در دستا نم تفهيم درد بود
می ترسم از همواری جاده ای که روزگاری , پستی و بلنديش را درک می کردم
می ترسم از احساسی که بيداری را فراموش کرده و تهاجم خوشی ها چشمانم را به خوا بی عميق فرو برده ا ست
می ترسم از منطقی که به جای درک بی نهايت منفیبه جستجوی محاسبات مثبت ميل می کند
می ترسم از سکوتی که در پس کوچه های پايين شهر خانه کند و آسمان کوچه های دلم را در آغوش گیرد
می ترسم از خاموشی لبهايی که روزگاری ناراستی ها را فرياد می کرد و سلامم را پاسخ می گفت
می ترسم از ا حساس ا ميدی که برای دريافت نذر همسايه به خواب رفته ا ست
هر چند سرما سنگين ا ست ولی من در طبقه ی پايين خيلی گرمتر از اين طبقه بودم
وگرمی نگاههای منتظر در پس کوچه های پايين شهر بيشتر از حرارت نذری همسايه ها مرا گرم می کرد
آن روزها حضور در خانه های نمور و کوچک احساس حيات طيّبه را برايم تداعی می کرد
و امروز با دوری از آنها , تنهاماندن در قفس زندگی را درک کرده ام

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 68 تاريخ : شنبه 19 فروردين 1396 ساعت: 12:06