( بخش پنجم 5) اندر حکایت شکار چی خوش خیال و پرِ طاوس

ساخت وبلاگ

( بخش پنجم 5) اندر حکایت شکار چی خوش خیال و پرِ طاوس در همین خیال که تاریکی محسوس بگردیدی ، نگریستن نمودی اطراف که تاریکی چقدر خوفناک بُدی و بخویش دلداری بدادی که تاریکی عکس روز بدُی و و نور دیدی دنیا سیاه شدی با آن احوال زمان گذشتی که ناگهان صدای مهیبی غرش نمودی گویی هوش زسر درنوردیدی از جا جستن نمودندی که ای وای عطسه آن نامرد، کار خویش بکردی وقربانی بگردیدم ، صدای غرش چنان بُدی که بسویی پرتاب نمودی و اندر غش وبی حال وفریاد کشیدی وفریادرسی نبودی اندر مکان بنا چار سرپا بگشتی وبه اطراف نگریستی چیزی ندیدی و به سلطان و سلطان بانو و میرِ شکار تهمت بزدی و ناسزا بگفتی که نخواستی البسه دربارِ سلطان و میر شکاری بپوشیدی و چنان دیگر این کار نخواهمی کرد.
چو سنگی از دامنه جا بجا گشت
میرِ شکار از اندرون تهی گشت
بر زمین و سنگ چنان چنگ زدی
که پنجه و چنگ و ناخن شکست
تر س از تاریکی هوش زسر ببردی و خوف غالب بگشتی واز هرسوی صداهای بغایت مشکوک درگوش داشتی ویواش راه نمودی تا زیر پا چاهی، گودالی
ویا شاخه درختی بر خورد نکری ،در احوال خود بدی که ناگه ستاره ای از آسان سمت زمین روان بِدی وباسرعت نور گذشتی و وحشت نمودی که ستاره خویش بودی به سو ی افول رفتی وباید خورا ک خرس بگردیدی چون ستاره دُب اکبر بُدی که گرسنگی فشار آوردی وطعام در تاریکی نمودی و قوتی و جانی تازه که باشیران و خرسان و پلنگان جنگی تمام عیار بایدنمودی .
جنگ باعقل خویش بایدت نه شیران
که شیران نخوردندی گوشتِ ددان
تو را ترسی فتد از ریزش ریگی زکوه
تو کی آری تحمل به میدان رزمِ پلنگان
بعد ز جای برخواستن نمودی و تفنگ حسن موسا نوازش که تورا چون جان شیرین دانم و چون هدف به خاک وخون کَشی همی قنداقت طلا اندود نمایم وهمی با تفنگ دردِدل نمودی وحرکت و هرجنبنده ای چو برگ خشکی باد بردی نیمه جان بگشتی تاجایی که قوت دل به پایان آمدی که همی یاد قول
خویش نمودی که دست خالی اندر خانه رفتن ، عیال وی زخانه بیرون نمودن
هر چه پیش تر رفتی از هدف دور بگشتی و بدور خود بچرخیدی ، اگر پابه سنگی خوردی توگویی زیردندان پلنگی برفتی واز جای جستن و لرزه به اندام و سر از بهر شکار به هرسو بچرخاندی و قنداق تفنگ به روی شکم و انگشت به ماشه وتاریکی هوا وهوهوی باد وجودش سراپا احاطه نمودی واز ترس همی بلرزیدی وباز به خود هزار ناسزا بگفتی و به خورندگان گوشت شکار نیز.
چو فصل شکار آید اندر زمان
تفنگ به دیوار برقص آید نزد مردان
مردِ شکار می نوازد قنداق ِ تفنگ
زدیوارش برکشَد چو گردان و سواران
پایان بخش پنجم
ادامه دارد. . .

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 358 تاريخ : يکشنبه 19 ارديبهشت 1395 ساعت: 11:13

خبرنامه