از دفترِ خاطراتم ( یِک )

ساخت وبلاگ
از <strong>دفترِ</strong> <strong>خاطراتم</strong> ( <strong>یِک</strong> )
در روزهایی که هنوز هیچ چیزی در زندگی ات سرجایش نیست،اما امید به زندگی ات برگشته
سخت است بدون امید بودن
بدون امید زندگی کردن
بدون امید نفس کشیدن
با اینکه اتفاق خاصی نیفتاده
ولی امیدوارم و امید دارم و شادترم این روزها
چرا که باور دارم خدایم تنهایم نگذاشته
مرا به حال خود رها نکرده
و برای هر اتفاقِ زندگی ام،برنامه دارد، هدف دارد، حکمت دارد
به این باور رسیده ام که در این دنیا، در دنیای آدم ها،در دنیای من ، هیچ اتفاقی نمی افتد مگر خدا بخواهد
تازگی ها حس می کنم دارم به خدا ایمان می آورم در سن بیست وپنج سالگی
گاهی داشتن بعضی چیزها شرایط سختی را می طلبد
در خاطرم هست دعا کردم مسلمان باشم ،اگر خدا لیاقتش را در من دید راهِ ایمان را نشانم دهد
حس می کنم ابتدای راهم و زمانی طولانی در بیراهه ها سر کرده ام
هرچند راه بس طولانیست تا متقی شدن ، این یکی از همه سخت تر است(اینکه ایمان در رفتارت نمود کند)
اما برای مسلمانی ( تسلیمِ (خواستِ) خدا بودن) ،راهی سخت و طولانی پیموده ام
راهی که جسمت را خسته می کند ، روانت را ویران ، روحت را مستأصل و هرلحظه ، سنگینیِ غم های به ظاهر بی پایان امانت را می برد
شادی از زندگی ات ،از روزهایت ، از لحظه هایت محو می شود
و تو میمانی و اندوهی بی پایان که هیچ روزنه ی امیدی از هیچ کدام از دریچه هایش رابر تو نمایان نمی سازد
و می مانی در حسرتی طولانی در شکستی ممتد
صبر می کنی اما هیچ اتفاقی نمی افتد
ناله سر می دهی ، اشکهایت بی محابا جاری می شود
حتی گاهی از سر اندوهِ فراوان قهقهه ی دیوانه وارت گوش فلک را کَر می کند
امّا هیچ معجزه ای رخ نمی دهد
نگاه می کنی ، به در و دیوارِ ثابت اتاقت ، به خانه ای که چندین سال است بدخلقی هایت را تحمل می کند
به پرنده هایی که از غم درونت بی خبرند
و آزادانه پرواز می کنند تا اسارتِ تو را یادآوری کنند
نگاه می کنی به اتاقت ، به میزتحریرت که سالیان سال است حسرت استفاده از آن را در ذهنت داری
به مدادهایت که چندسالی است از لمسِ انگشتان تو محرومند
به کتاب هایت که گاهی از سر دلتنگی ورق میزنی
و آرزوی گم شدن لای سطرهایشان هرباره در دلت جوانه میزند ، جان می گیرد و تو را به مرز جنون می کشاند
خیره می شوی به آینه به آینه به آینه
می بینی کسی دیگر ، جای تو ، روبه روی توست
او را نمی شناسی ، خانواده و دوستانت هم او را نمی شناسند
(به قول مادرت ، حیف از جوانی ات، تو نمیدانی چه شکلی شده ای ، میگویی: من مُرده ام ،شکلم دستِ خودم نیست)
خودت را در آینه نمی بینی ، روزگار آن قدر تو را عوض کرده است ،چهره ات را ، صدایت را ،قامتت را
آن قدر عوض شده ای که خودت را اصلا نمی شناسی
می نگری که همه چیز درحرکت است به جز تو
تو ساکنی ، ساکتی ، پیش نمی روی
تو درحال سقوطی ، در حال دست و پا زدن در مُرداب
در روز و شب های سختی که تک تک لحظاتش از جنسِ کابوس است
غمی عظیم حاصل از ناامیدی تو را فراگرفته
و روزهای شادت را به یاد نمی آوری
به آن ها می اندیشی ، اما چیزی به یادت نمی آید
صفحه ی ذهنت گنگ و تاریک است
چند سالی است که مشغولی ، خیلی مشغول
مشغول به سکوت ، به خودخوری ، به دلهره ، اضطراب
مشغول به زندگی نکردن ، به مُردن
مشغول به تجربه یِ حسِ نبودن ، نزیستن
......
یک روز ، شاید از رؤیاهایت دریابی تمام اینها امتحان است ، یک آزمون الهی
شاید سخت ترین آزمون عمرت باشد
آزمونی که اگر بخواهد تو را به چالش بکشد ، چیزی را از تو می گیرد که بدان می بالیدی ، چیزی که نمی توانستی زندگی ات را بدون آن تصور کنی
یادت باشد اگر آزمون سختی را تجربه می کنی ، یعنی اینکه خدا باورت دارد
و سختی و استقامت درونت را قبل از تو می داند
از رؤیاهایم دریافته ام ، آزمون های خدا سخت است ، خیلی هم سخت است
اما به وقتِ نمره دادن ، از تمامِ آموزگارانِ جهان دست و دل بازتر است
.
در آزمون سختی که نزدیک به خط پایان است ، شاگرد اول شده ام
این را ، رؤیاهایم می گویند
در صورتی که فکر می کردم در این امتحان قبول نشده امامیدت به دست و دلبازی خدا باشد!!!"ندا حسین نژاد"'یازده' مهرماه سال 'هزار و سیصد و نود و پنج'
ساعت حدود 'دو' تا 'چهار' بامداد
.
پاراگراف آخر ، امروز افزوده شد
٣١ خرداد ٩٧
....
پی نوشت:
''أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَأْتِكُم مَّثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِن قَبْلِكُم ۖ مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّىٰ يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ''"یاری‌خدا نزدیک‌است"
آیا گمان‌ کردید داخل‌ بهشت‌ می‌شوید،بی‌ آن‌ که‌ حوادثی همچون حوادث‌ گذشتگان به شما برسد؟!
همانان‌ که‌ سختی‌ها‌ و زیان‌ها به‌ آنها رسید، وآن‌چنان‌ بی قرار‌شدند که‌ پیامبر و افرادی که با او ایمان‌ آورده بودند گفتند: «پس یاری خدا کی خواهد آمد؟!»
(به‌ آن‌ها‌ گفته‌ شد:) آگاه‌باشید ، یاری‌ِ خدا نزدیک‌است!آیه ی ٢١٤ سوره ی بقره
..
أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لا یُفْتَنُونَ ﴿٢﴾ وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِینَ صَدَقُوا وَلَیَعْلَمَنَّ الْکَاذِبِینَ ﴿٣﴾آیا مردم گمان کردند همین که بگویند:''ایمان آوردیم'' ، به حال خود رها می شوند و آزمایش نخواهند شد؟!(۲)
ما کسانی را که پیش از اینان بودند آزمودیم (و اینها را نیز امتحان می کنیم) ؛تا خداوند کسانی را که راست می گویند و کسانی را که دروغ می گویند مشخص سازد (۳)سوره ی عنکبوت
شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 268 تاريخ : شنبه 2 تير 1397 ساعت: 6:10