قبله قلب من امروز کجاست
شهر چشم من و تو پاییز است
سر این کوی بلند انتظار
ابر وهمی بی دریغ سر ریز
روزی
می نشیند باد
آنچنانی که ببینی دگر از جانب من
موج ِ مهری به هوای صخره ات
میل به خیز
زمان گذشت...
و در امتزاج ابرها
چیزی جز حادثه ی مرگ آفتاب نبود!
وهمی آسیمه سر
در گوش باد
آسیاب را فروختم
پولش را دادم
به پریانِ آب ها
تا ماهیانِ پریشان را
پاسبان باشند
ابرها
ا
بیچاره دلم در تب دیدار تو گم شد
هر لحظه و آنم که به انکار تو گم شد
دل برده دلت از دل دیوانه ی غافل
این ور
کجا شعر است ؟!
هر چه را
گنگ
لا به لای انبوهی واژه
پنهان
اینهمه پرت و پلا گ
مرا آتش بزن...من سوختن را دوست مى دارم
من از ققنوسها آموختن را دوست مى دارم
به شب آويختم فانوس
این غزل را می سرایم شاید آرامم کند
دل به مهرت می سپارم، شاید آرامم کند
خسته ام از چشم های بی صفا
*دوشینه *
دوشینه شبی یار پری چهر مرا گفت
من مست شدم , طاقت دیدار ندارم
عاشق به غزلخوانی معشوق چ
سایه ها در هم لولیدند
کابوس در خواب دنیا
گام بر می داشت
و شب دویده بود در چشم
دختری که
اشک م
یلدا
دقیقه ای بیشتر
از شب های دیگر
گیسوانت
اما
همیشه
یلدا.
دیدی زمستان هم رسید،با برف آدم ساختی
آیا گمان کردی فقط، با حرف آدم ساختی
رفتار و اخلاقت اگر با حرف
ابر وهم هست و بارانی نا بکار
خون می چکد از چشمانی همیشه زار
دست از این ترانه های بیهوده می شوید
ا
ایمانی بر دستان من نماز می خواند
که ستاره هایش را چشمان تو سرود
این چشمها را با چی پیمان بسته بودم
هر تیک و تاکِ مضطرب...
با شقیقه ها نفس نمی کشد
پاهای جهان می لرزد از آوار درد
مرگ عبث نیست...
جناب آقای کوفی عطاعنان در 8 آوریل 1339 در غنا متولد شد پدرش شهردار ورئیس قبیله بود . عنان پس از تحص
پیش من می رسی و شاخه ای از گل داری
به تنت مست کنان عطر گلایل داری
می شود پرت حواسم،تو مرا می بین
نوز ای باد سرای از بیخ ویران است
زمستان ناجوانمردانه درصید بهاران است
دل از نامردمی ه
این شهر که از دلاوران لبریز است
صد فصـلِ بهار در دلِ پائیــز است
روئیــده هنـر هـزار بار از خاکش
سرگشته
=======
پشت خمیده ام
دگر،
به جهانیان
گرم نخواهد شد
بس که درونم را، شُخم
وَ
یادمان رفته که شب ها به چه زجری طی شد!؟
پس چه شد رأیِ تو برگشت و بهارم دی شد!؟
جنگل مهر و وفا را
نماز باشد حرم چون کعبهِ دوست
تو را تکبیر اذن بر خانهِ اوست
سخن با ذوالجلال وقتِ قیامت
هر بار
می بینمت
ژست
نیوتون
می گیرم
گویی؛
اولین
بار است
کشف ت کرده ام...
......
جاذبه
پدرم به من نه از عشق گفت
نه از گنج!
فقط مرا به مکتب فرستاد!
حتما می دانست
سر راهم تو را خواهم دی
میان واژه های آویخته بر لبانم
یکی مصلوب ست
یکی در آشوب
و یکی همیشه قد میکشد ...گل میدهد
تا مرا ب
زیستن با لبخند
عشق با سینه یِ داغِ اسپند
جنگ در عرصه ی پنداشتنی آغشته
شهدِ شیرینِ هوادارِ نسیمی ه
هرشب خواب می بینم
تو از راه می رسی
دستم را بگیری..
اما از خواب برمی خیزم..
باز رویایی ناتمام مر
.
.
.
.
چه(؟)
سیاهی است
که
اینقدر-
سپید می خوانم...
*محمد کریم زاده نیستانک 139
یه کاری کن که عاشق شم،توقلبم جا بشه عشقت
منو درگیرِمهرت کن،که رویایی نشه عشقت
ازاین کابوسِ تنهایی
اي چله عمر!
بايد ميشدي سالي دنبال سال
تا بيفتد حجابي بس ضخيم
از حُرم و سوز شعلههاي بيخيال...
نمی شناسمت ای آشنای بی احساس
منی که می روم ازجمع ِمای بی احساس
عقاب زخمی روحم در آسمان ِ خیال
فکر کن بمب خانمانسوزی مستتر در عروسکی باشد
فکر کن این عروسک زیبا توی دستان کودکی باشد
کار دنیا
سبو
****
کاش
سجاده ی ما آگاهی بود
و
قبله ی مان عدالت
و
کعبه و امال ما دست پینه بسته پیرمر
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 248