قصه

ساخت وبلاگ

قصه ای آغاز شد
زنی آمد باهزاران آرزو
گل لبخند به لب هایش بود
شاد وسرزنده وخوش
آمده بود که سازش کند
همگی جمع شدند هرکسی سهمی داشت
تاکه نابود کنند روح وروانش را
درصبوری ایوب زمانش شده بود
آخراو صبر عبادت دانست
قصد او ساختن بود
او نمی خواست مسافر باشد
صبر ثمر داد ولی از او
زنی دلمرده مانده ست به جا
شور وشوقی ندارد که ببیند فردا
**********
در آینه نگاه می کند
کسی هست مثل خودش
چه سرش آورد این سی سال
کار اوهمه ایثار ومحبت بود
اوجوابش چه کرد
روح اورا کشت
جسم او مانده به جا
ولی روح وروان وشادی
همه رفت است به باد
جسم بی روح به چه کار آید
زن شاد وخوش وسرزنده کجاست
جسم بی روح اورا خاک کنید
تا که این قصه بگیرد پایان

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 206 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1396 ساعت: 1:24