شعر نو

متن مرتبط با «پنهانی» در سایت شعر نو نوشته شده است

ملاقات پنهانی

  • وعده ملاقات پنهانی دوباره ما کنار همان برکه کبودی که نرسیده به تک درخت بید مجنون آنشب کنار ما دو نفر با ماه عکس یادگاری گرفت همان شب رویایی که با سوزن و نخ عاشقانه های مان وصله های زندگیشاعر:عبدالله خسروی, ...ادامه مطلب

  • کلافِ پنهانی

  • چنان به بند خودیم ما  ، زخوف زندانی که نیست راه نجاتی ازاین کلاف پنهانی یکی به جلوه ببیند   ،    اگر مقامِ خویش وگرنه  ،  قافله مانده است بدام نفسا نی چه فتنه ها که نمو کرده در  سرِشاعر:ناظمی معزآبادی اصغر, ...ادامه مطلب

  • من راز پنهانی ندارم

  • می ، می زنم چون راز پنهانی ندارم آگاهی ام را در دل می ، می گذارم غمگین ترین مرد زمین شاید منم من می می زنم شاید بخندد روزگارم ای کاش چشم خشک من اشکی بگیرد تا دشتهای تشنه را باران ببارم در یکشاعر:محمدرضا ملکی, ...ادامه مطلب

  • رؤیای پنهانی

  • " رؤیای پنهانی "می توانم هزار سال کنار اشکهایت بوسه هایت را پیوسته در سکوتی مکرر پنهان کنم. فاصله ها را فرسوده شوم و در نهایتِ لبهایت دعای باران را چکمه هایت را بپوشم. می توانم هزار سال بی آنکه تمسخرها را باور کنم حماقتهایشان را درک کنم تا تازیانه های تنت را به میهمانی تنهایی هایم ببرم. می توانم شمعی بیافروزم تا ابرهای سیاه این شب سیاه افزا را روشن کنم، تنها بخاطر تو، تا قربانی سیاهی چشمهایت نباشی.سه روز پس از رفتن ات مادرت پشت تلفن گفت که می توانی برگردی. نیازی نیست در یک شهر غریب بخاطر درس تنهایی بکشی. پدر پیر بود و لای ریشش زنگاری از پدرهایش، او نمی خواست دور از خانه باشی. حتی آجرهای خانه هم راضی به رفتن ات نبودند. اما رفتی چون نمی دانستی چه باید بکنی. رفتی تا حقیقت درونت را برای خود آشکار کنی، چیزی برای نگه داشتن تو وجود نداشت. خیابانها و سازه ها را با تمام غربتشان به عنوان بخشی از زندگی ات پذیرفتی. مسافر شب بودی اما رهایی خوداتکایی فراتر از تمام یأس¬هایت ترا برای تصمیم ات قاطع تر می ساخت. هر چه بود روزهای سخت پاییزی تمام شد والفتی نو با شرایط پیدا کردی. اما سالی نگذشت که شنیدی پدر پیرت بیمار و زمین گیر شده است. در یک روز داغ در حالی که درختهای گرمازده در صفی منظم از مقابل شیشه قطار رد می شدند مسافر خانه شدی تا پدر پیر را قبل از اینکه نشناسدت ببینی. به خانه رسیدی. کوچه پر از همهمه پوشالی بچه هایی بود که غریو بازیشان گوش دیوارهای کج و گِلی خانه ها را کر می کرد. از میان خطهای سفیدی گذشتی که روزی صفحه زندگی تو بود، وقتی با یک پا می پریدی و نگاه محبت آمیز پسر همسایه که می خواست سنگت همیشه در خانه ای که تو می خواهی باشد. از پنجره های مشرف به کوچه تنگ صدای پچ پچ زنانی می آمد که نمی شد فهمید از خیانت کسی سخن می گویند یا زندگی و فخر دیگری. در خانه را که گشودی درخت توت که دیگر میوه ای نداشت مقابلت خشک و بی روح ایستاده بود و نگاهت را برای داشتن آرزویی دیرپا در خود جذب کرد که لحظاتی در را نبسته به شاخه هایش و تنه اش خیره شدی که روزگاری برای یادگاری زخم اش می کردی. چقدر پیر شده بود، فکر می کردی هر چه که گذاشته ای و رفته ای هنگام بازآمدن نیز به همانگونه خواهند بود. حوض نیلی رنگ که آب تنی ات به دور از چشم پدر و مادر را به خاطرت می آورد پر از جلبک بود و گل آلود. قبل از مرگ پد, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها