شعر نو

متن مرتبط با «شمع» در سایت شعر نو نوشته شده است

گل شمعدانی‌ام

  • گل شمعدانی‌ام وه چه عطر زیبایی تو! مگر که تو را به امتداد شبی دیجور از دیدرس رضوان و از باغ بهشت او دزدانه ربوده باشند! عطر زیبای تو از قفس سینه‌ام فراتر می‌گذارد و کاشانه مرا در خودشاعر:انامک (علیرضا غفاری حافظ), ...ادامه مطلب

  • شمع گریان

  • امشب چون شمع گریستم چون گل لاله سرخ خون شدم بر روی میزم دریاچه ای آب بود دریاچه ای پر از امید که دیگر نیست قایقی ازآرزوهایم رد شد و گفت: برخواهمشاعر:النازنگین تاجی, ...ادامه مطلب

  • شمع

  • بر درخت پوسیده توت در تکیه تکیه زن و بی هراس در تماشای فرسخیه درخشش پر کفشدوزک بی بال صاحب دنیای و پر سیاه کلاغی کافی در عشق بی لبخند و سوزنده با نور شمع چو پروانه ای شاعر:حمیدرضا افصحی, ...ادامه مطلب

  • شمع و غرور

  • چوشمع درون تنگ بلور سوختم مانده بجا ،هاله ی ،تنگ و غرور شکنیدش رها شودم آن مانده بجا بنویسید بر شکسته های بلور شمع شد زندهشاعر:رضا شاه شرقی, ...ادامه مطلب

  • سوختم به گرد شمع ندیدم وفای او

  • سوختم به گرد شمع ندیدم وفای او رفت از کفم بهار جوانی به پای او صبح گشت و برآمد از پشت کوه آفتاب از سنگ صدا شد و نشنیدم صدای او خالیست خُمِ صبوحِ دستِ یار بهر ما جام وجود ما پُرِ صهباست برایشاعر:محمد صادق حارس - یوسفزی, ...ادامه مطلب

  • شمعی که می سوزد

  • دشمنانم گفته‌اند‌بردی مرادیگرزیاد درشب تاریک توشمعی که می سوزدشاعر:حمید رضا عبدلی, ...ادامه مطلب

  • شمع و آفتاب

  • زمستان نیز نیمه خویش را گذرانید، صدای بهار را می توان به آرامی از پرندگان دربند شنید که غربت را فریاد می کنند. به راستی که تنهایان این زمستان، غریب ترین این فریاد کشانانند.در محراب مرا روشن کری در تاریک ترینِ شبها، افسوس که من خود روشنایی بودم و او در تمنای آفتاب ذره ذره آب شدنم را به تماشا نشستی.و گفتی که پایان ما رسیده، باورم نشد، آخر هرچه اندیشیدم، شروع مان یادم نیامد. راستی کی بود؟تو اما بدان آسمان گرگ و میش شده و کمی دیگر آفتابت را خواهی دید،با نشان استجابت دعای تو، پایان من فرا می رسد. و باور کن، پایان من "پایان" است قسم به اشک های فراری از شعله رو به زوالم و قسم به پروانه ای که در باد رقصید. درست که تو مرا برای آرزویت روشن کردی ولی هر چه باشد "مرا بی تو سببی نیستی"و چه خام خیالی بود از عشق در خود گداختن. شب دیگر که در تمنای آفتاب ماندی، دیگر مرا نخواهی یافت. شاید آن وقت دلت کمی بگیرد و شاید با خود بگویی "کاش شمعی داشتم از برای آفتاب" و شب دگر هم و باز هم وباز و کاش می دانستی قرار آفتاب به ماندن نیست اگر مهتاب را دیده بودی. افسوس که نخواهی فهمید که من شمع دل ماندنی بودم اگر می خواستی. This entry passed through the Full-Text RSS service - if this is your content and you're reading it on someone else's site, please read the FAQ at fivefilters.org/content-only/faq.php#publishers., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها