شعر نو

متن مرتبط با «خویش» در سایت شعر نو نوشته شده است

برگ زمین خویش باش

  • برگ زمین خویش باش گوهر دُردانه و نقش نگین خویش باش دست انگشترفروز آستین خویش باش عمر کوتاه بشر سرمایه ی فردای اوست میزبان لحظه های نازنین خویش باش پرتو آئینه از خوب و بد تصویر ماست همدم وشاعر:علی معصومی, ...ادامه مطلب

  • عزیمتی برون از خویش

  • تصویر بادهای غبارین استوا در انت, ...ادامه مطلب

  • خویشاوند

  • تو از قبیله‌ی شعری‌ من خویشاوندت ه, ...ادامه مطلب

  • من گیاهی ریشه در خویشم

  • من گیاهی ریشه در خویشم من سکون آبش, ...ادامه مطلب

  • خویش را آغاز خواهم کرد

  • دست از تكرار خواهم شستعاقبت پرواز خواهم كرددر جهانى عارى از اندوهزندگى آغاز خواهم كردجسم تنها مانده ام آن روزخسته در يك كهنه تابوتىدر مسير عالم بعدىدربها را باز خواهم كرددستهايم بسته در بند استدر جهانى از ستم لبريزميروم زين شهر پر آشوبنغمه اى خوش ساز خواهم كردسيلى سنگين اين دنياصورتم را سخت آزرده استدر جهانى بهتر از اينجاروى خود را ناز خواهم كرددور اين وامانده انداممبر سر و بر سينه مى كوبندمن ولى شاد از رها گشتنباز هم اعجاز خواهم كرددر ميان اشهد و تكبيريك قلم در دست مى گيرمروى برگى تازه از دنياخويش را آغاز خواهم كردرضا مقصودلو(٩٦/٨/١٤) , ...ادامه مطلب

  • آینهء خویشتن

  • عارفانهدرونِ اتاقِ شیشه ای نشسته بودم و چشم انتظارِ معشوق، بیرون را مینگریستماما هر چه تلاش میکردم شیشه های مِه آلوده اجازه ی دیدن به دیدگانم نداد،برخاستم تا به سمتِ شیشه ها حرکت کنم تا قسمتی از شیشه ی اتاقِ شیشه ای را پاک کنم و روزنه ای برای تماشای بیرون ایجاد کنم،غافل از اینکه مهِ روی شیشه ها ناشی از رطوبت نفس هایم بود و هر چه نزدیک تر می شدم مهِ روی شیشه ها غلیظ تر میشد و دیدنِ بیرون دشوارتر،،لحظه ای به فکر فرو رفتم تا چاره ای بیابم و سراسر اتاق را جستجو کردم، ناگهان روزنه ای یافتم،اما از بیرون مسدود شده بودروزنه را باز کردم و مه روی شیشه ها کمتر و کمتر شد،شیشه ها پاک شدند و بیرون اتاقِ شیشه ای را نگریستم و معشوقِ خویش را با آغوشِ باز منتظرِ خویش دیدم و تازه دانستم که من درونِ این اتاق، بیهوده منتظرِ ورودِ معشوقِ خویش بوده ام...باید برای یافتن معشوق از این قفسِ شیشه ای رها شددیوارِ شیشه ای را شکستم تا به آغوشش بگیرم،اما...!دیدم دیوار از جنسِ آینه بوده است و آنچه میدیده ام تصویرِ چهرهء خودم بوده استاز شدتِ حیرت به زمین افتادمتنهای تنها!ناگهان حضور عشق که همچون دریایی از نور بود وجودم را گرفت، خواستم به خود نگاه کنم،اما هرچه بود نور بود و من معشوقی شدم که هزاران عاشق درونِ اتاق های شیشه ای مه زده انتظارش را میکشیدند،اما افسوس که مه روی شیشه های اتاق های شیشه ای شان اجازه ی دیدن نمیداد#احمد رحیمی سال 91 This entry passed through the Full-Text RSS service - if this is your content and you're reading it on someone else's site, please read the FAQ at fivefilters.org/content-only/faq.php#publishers., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها