باز خاطرات گذشته افتاد در چهره یِ خاموش خیال باز من و غم تنهاییِ دل حسرتِ خنده هایت به دل باز من و یک مشت خیال باز من و یک مشت امید یاد آن آفتابِ سوزنده یِ عشق که ز دلَت به دلِ من تابید باز درشاعر:عقیل علی زاده, ...ادامه مطلب
گوش کن یاد تو افکار مرا لرزانده است خاطراتم وسط قصه تو جا مانده است احتیاجی که به گرمای دو دستت دارم مثل گنجشکک سرما زده و درمانده است بی تو در حبسم و امید ندارم جز تو رفتنت قلبِ پرِ خونشاعر:علی امیرحاجلو, ...ادامه مطلب
خاطرات زندانی ست مملوء از زندانیانِ بِلاتکلیف! معلوم نمی شود کِی و کجا، کدامین خاطره عَفو بُخورد و گریبانَت راشاعر:رضاتبریزی_تورک, ...ادامه مطلب
من آن درخت پیر پاییزم که میان خاطرات پریده رنگ ِ مرده ی خویش نشسته ام غمی می آید و آذرخشی تا قلبم را بسوزاند و باد و باران تا بشوید و به فراموشی ام شاعر:پریساطاهریزاده, ...ادامه مطلب
در روزهایی که هنوز هیچ چیزی در زندگی ات سرجایش نیست،اما امید به زندگی ات برگشتهسخت است بدون امید بودنبدون امید زندگی کردنبدون امید نفس کشیدنبا اینکه اتفاق خاصی نیفتادهولی امیدوارم و امید دارم و شادترم این روزهاچرا که باور دارم خدایم تنهایم نگذاشتهمرا به حال خود رها نکردهو برای هر اتفاقِ زندگی ام،برنامه دارد، هدف دارد، حکمت داردبه این باور رسیده ام که در ای, ...ادامه مطلب
همیشه عده ای از افراد هستند که به دنبال زنده کردن خاطرات قدیمی خود هستند و بسیار علاقه دارند که با ماشین های قدیمی عکس بگیرند و خاطره سازی کنند. معمولا شرکت های اجاره خودرو برای هر نوع سلیقهای ماشین به خصوصی را در نظر میگیرند. آنها مشتریان خود را میشناسند و برای جلب رضایت آنها سرویسهای متنوعی را, ...ادامه مطلب
هر بار که در اتاق مطب باز میشد، پیر زن بی قراری را میدیدم، بر لبه صندلی نشسته و یک تسبیح سبز رنگ نیمه درشت که در بین حرفهایش به آرامی یک عدد می انداخت. و گاهی هم لبهایش می جنبید. با آن ذکر میگفت. و یک کیسه پلاستیکی پراز دارو که به نظر می آمد، بیشترشان خارجی باشد، به طرف در مطب یورش می آورد. مورد اعتراض بقیه بیماران قرار می گرفت و بر جای خود بر می گشت. براحتی التماس و هیجان را از چشمانش میشد بخوانی. شنبه ها سالن انتظار درمانگاه مملو از مریض میشد. ولی آن روز وسط هفته بود ولی نمی دانستم چرا اینقدر شلوغ بو,برگی از دفتر آفتاب,برگی از دفتر وجود,برگی از دفتر عشق امیل زولا,برگی از دفتر زندگی,برگی از دفتر عمرم,برگي از دفتر آفتاب,برگی از دفتر خاطرات کودکی,برگی از دفتر زندگیم,برگی از دفتر خاطرات من,برگی از دفتر دلم ...ادامه مطلب
وقتي كه هنوز نه سال بيشتر نداشتم، براي پسرعمهام يك موتور Z-50 هونداي زرد رنگ خريدند كه خواب و خوراك مرا تا مدتها زايل كرد. نميدانم اين هم يك بيماري است يا خير؟ امّا بنده از همان دوران خُردسالي بشدّت به موضوع موتورسيكلت علاقمند بودم. ببخشيد. ديوانهوار كلافة موتورها بودم. بطوري كه يك بار به همين سبب سر از كلانتري درآوردم.در آن روزگاران خوش كه خيابانها با موتورهاي رنگارنگ بزرگ و جديد بسيار زيباتر بودند، هر جا كه يكياز آنها را ميديدم، هوش از سرم ميپريد، بياراده به سوي آن ميرفتم و اگر روشن بود، رويش ميپريدم و ويژژژژژژژژ.....پساز چند دور كه در خيابانها ميزدم، تازه حالم سر جا ميآمد و ميفهميدم كه چه غلطي كردهام؟! آرام آرام به سوي محلي كه موتور را از آنجا برداشته بودم، بازميگشتم و در فاصلهاي كه نتوانند دستگيرم كنند، موتور را رها ميكردم و پا به فرار ميگذاشتم. دوبار گير اُفتادم. يك بار كه هنوز كودكي ده، يازده ساله بودم، آنقدر كتك خوردم كه همه بدنم تا مدتها كبود بود. بار ديگر صاحب موتور مرد متشخصتري بود و به جاي كتك زدن، تحويل پُليسم داد. عاقبت هم وقتي فهميد كه بنده دچار جنون موتورسيكلت هستم، رضايت داد و دستم را در دست پدرم گذاشت. البته اين بار پدرم حسابي از خجالتم درآمد و آنقدر كتكام زد كه بر حال دفعه پيشين غبطه ميخوردم.اينچنين بود كه عليرغم سالها مخالفت، بالاخره پدر و مادرم تسليم شدند و برايم نخستين موتور زندگيم را خريدند. يك Yamaha 80 ميني نُقرهاي رنگ، به قيمت سه هزار و پانصد تومان. نميتوانم احساس خود را در آن لحظات طلايي زندگي، آن هم در دوازده سالگي به درستي بيان كنم. روي ابرها بودم و هرگز چنين اتّفاقي برايم تكرار نشد و احتمالاً هيچگاه هم تكرار نخواهد شد.با ورود موتور به زندگي من فصل تازهاي برويم گشوده شد. حالم خوب شد و بسياري از مشكلات روحيام مرتفع گرديد. حتي در مدرسه هم سطح تحصيليام بالاتر رفت، بطوري كه در دبيرستان هميشه شاگرد اوّل بودم. پدر و مادرم كه اين دگرگونيهاي مثبت را پيشبيني نكرده بودند و هميشه خلاف آن را انتظار ميكشيدند، خوشحال و سرخوش مرا به حال خود رها كردند.يك سال بعد از خريد ياماهاي كـوچولويم، آنرا فروخـتم و نُخــستين سري از XL75 HONDA را كه به تازگي توسط نمايندگيها در بازار ارائه شده بود، به قيمت ش, ...ادامه مطلب
وقتي كه هنوز نه سال بيشتر نداشتم، براي پسرعمهام يك موتور Z-50 هونداي زرد رنگ خريدند كه خواب و خوراك مرا تا مدتها زايل كرد. نميدانم اين هم يك بيماري است يا خير؟ امّا بنده از همان دوران خُردسالي بشدّت به موضوع موتورسيكلت علاقمند بودم. ببخشيد. ديوانهوار كلافة موتورها بودم. بطوري كه يك بار به همين سبب سر از كلانتري درآوردم.در آن روزگاران خوش كه خيابانها با موتورهاي رنگارنگ بزرگ و جديد بسيار زيباتر بودند، هر جا كه يكياز آنها را ميديدم، هوش از سرم ميپريد، بياراده به سوي آن ميرفتم و اگر روشن بود، رويش ميپريدم و ويژژژژژژژژ.....پساز چند دور كه در خيابانها ميزدم، تازه حالم سر جا ميآمد و ميفهميدم كه چه غلطي كردهام؟! آرام آرام به سوي محلي كه موتور را از آنجا برداشته بودم، بازميگشتم و در فاصلهاي كه نتوانند دستگيرم كنند، موتور را رها ميكردم و پا به فرار ميگذاشتم. دوبار گير اُفتادم. يك بار كه هنوز كودكي ده، يازده ساله بودم، آنقدر كتك خوردم كه همه بدنم تا مدتها كبود بود. بار ديگر صاحب موتور مرد متشخصتري بود و به جاي كتك زدن، تحويل پُليسم داد. عاقبت هم وقتي فهميد كه بنده دچار جنون موتورسيكلت هستم، رضايت داد و دستم را در دست پدرم گذاشت. البته اين بار پدرم حسابي از خجالتم درآمد و آنقدر كتكام زد كه بر حال دفعه پيشين غبطه ميخوردم.اينچنين بود كه عليرغم سالها مخالفت، بالاخره پدر و مادرم تسليم شدند و برايم نخستين موتور زندگيم را خريدند. يك Yamaha 80 ميني نُقرهاي رنگ، به قيمت سه هزار و پانصد تومان. نميتوانم احساس خود را در آن لحظات طلايي زندگي، آن هم در دوازده سالگي به درستي بيان كنم. روي ابرها بودم و هرگز چنين اتّفاقي برايم تكرار نشد و احتمالاً هيچگاه هم تكرار نخواهد شد.با ورود موتور به زندگي من فصل تازهاي برويم گشوده شد. حالم خوب شد و بسياري از مشكلات روحيام مرتفع گرديد. حتي در مدرسه هم سطح تحصيليام بالاتر رفت، بطوري كه در دبيرستان هميشه شاگرد اوّل بودم. پدر و مادرم كه اين دگرگونيهاي مثبت را پيشبيني نكرده بودند و هميشه خلاف آن را انتظار ميكشيدند، خوشحال و سرخوش مرا به حال خود رها كردند.يك سال بعد از خريد ياماهاي كـوچولويم، آنرا فروخـتم و نُخــستين سري از XL75 HONDA را كه به تازگي توسط نمايندگيها در بازار ارائه شده بود، به قيمت ش, ...ادامه مطلب
وقتي كه هنوز نه سال بيشتر نداشتم، براي پسرعمهام يك موتور Z-50 هونداي زرد رنگ خريدند كه خواب و خوراك مرا تا مدتها زايل كرد. نميدانم اين هم يك بيماري است يا خير؟ امّا بنده از همان دوران خُردسالي بشدّت به موضوع موتورسيكلت علاقمند بودم. ببخشيد. ديوانهوار كلافة موتورها بودم. بطوري كه يك بار به همين سبب سر از كلانتري درآوردم.در آن روزگاران خوش كه خيابانها با موتورهاي رنگارنگ بزرگ و جديد بسيار زيباتر بودند، هر جا كه يكياز آنها را ميديدم، هوش از سرم ميپريد، بياراده به سوي آن ميرفتم و اگر روشن بود، رويش ميپريدم و ويژژژژژژژژ.....پساز چند دور كه در خيابانها ميزدم، تازه حالم سر جا ميآمد و ميفهميدم كه چه غلطي كردهام؟! آرام آرام به سوي محلي كه موتور را از آنجا برداشته بودم، بازميگشتم و در فاصلهاي كه نتوانند دستگيرم كنند، موتور را رها ميكردم و پا به فرار ميگذاشتم. دوبار گير اُفتادم. يك بار كه هنوز كودكي ده، يازده ساله بودم، آنقدر كتك خوردم كه همه بدنم تا مدتها كبود بود. بار ديگر صاحب موتور مرد متشخصتري بود و به جاي كتك زدن، تحويل پُليسم داد. عاقبت هم وقتي فهميد كه بنده دچار جنون موتورسيكلت هستم، رضايت داد و دستم را در دست پدرم گذاشت. البته اين بار پدرم حسابي از خجالتم درآمد و آنقدر كتكام زد كه بر حال دفعه پيشين غبطه ميخوردم.اينچنين بود كه عليرغم سالها مخالفت، بالاخره پدر و مادرم تسليم شدند و برايم نخستين موتور زندگيم را خريدند. يك Yamaha 80 ميني نُقرهاي رنگ، به قيمت سه هزار و پانصد تومان. نميتوانم احساس خود را در آن لحظات طلايي زندگي، آن هم در دوازده سالگي به درستي بيان كنم. روي ابرها بودم و هرگز چنين اتّفاقي برايم تكرار نشد و احتمالاً هيچگاه هم تكرار نخواهد شد.با ورود موتور به زندگي من فصل تازهاي برويم گشوده شد. حالم خوب شد و بسياري از مشكلات روحيام مرتفع گرديد. حتي در مدرسه هم سطح تحصيليام بالاتر رفت، بطوري كه در دبيرستان هميشه شاگرد اوّل بودم. پدر و مادرم كه اين دگرگونيهاي مثبت را پيشبيني نكرده بودند و هميشه خلاف آن را انتظار ميكشيدند، خوشحال و سرخوش مرا به حال خود رها كردند.يك سال بعد از خريد ياماهاي كـوچولويم، آنرا فروخـتم و نُخــستين سري از XL75 HONDA را كه به تازگي توسط نمايندگيها در بازار ارائه شده بود، به قيمت ش, ...ادامه مطلب
خاطرات پاک شدهخاطرات برگریزان را در گذار از عمر طی شده در فراز و فرودهای زندگی گم کرده ام و هرچه به دنبالش می گردم هیچ یافت نمی کنم جز پاره ای از خاطرات سوخته دلم در گوشه و کنار قلبم که با صدایی آهسته ترانه دلتنگی را سر می دهد.ترانه خاطرات من نبود افرادی ایست که از کنارم به آسانی عبور کرده اند.میخواند که نبودت را بیشتر از بیش حس کنم اندوه با تو بودن را می توان احساس کرد گرچه اندیشه ای در آن پنهان باشد.حس بیداری ما از بی خوابیست پیدا کردن راهی برای جداییست.قدمی از قدمی برداشتیم تا که به مرغزاری که نفس میخوانیم خاطرات نفس باد بهار را موسوم عشق خدایی خوانیم که کنیم پاک و شویم صاف از این پس.جانا نفسی، از گمشده ها خبری آوردم که نوایی و دلی آهنگین در نگاه تو و من میخوانیم.خاطرات گمشده و پاک شده سال هاست که رفتن بنگریم روزهای خوب بدست آورده را.... . Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب