آینه

ساخت وبلاگ
اخیرا نمیتونست خوب بنویسه !
میگفت
وقتی بهش فکرمیکنم
دوباره همه چیز خراب میشه رو سرم
وقتی مینویسم خیلی بدتر میشم

منم میدیدم که شبا نمیتونه بخوابه
تا دم دمای صب بیدار مینشست
میدونستم که دلش یه خواب طولانی میخواد ،
ولی بعد شنیدن یه شب بخیر ،
ازون شب بخیرایی که دلتو قرص میکنن ،
ازون شب بخیرایی که کابوستم رویا میکنن ...

باخودش عهد بسته بود که امسال بعد سال تحویل
یه تغییراتی توی خودش بده ،
اول همه فکر نکردن به اون حسه ،
همون دوس داشتن عجیب و غریب ...

این آخرا کمتر حرف میزنه
الکی میگه که به اون فک نمیکنم
ولی میبینمش
وقتی تو جمع ، ازهمه تنهاتره ...
وقتی میخنده ، تهش تلخ میشه ...

دیگه طاقت نیاوردم ،
مجبورش کردم روبه روم وایسه ،
جلو آینه تو چشاش زل زدم ...
یخورده مکث کرد ولی انگار منتظر همین لحظه بود
شروع کرد به حرف زدن ...

چیه ؟
فک کردی نخواستم فراموشش کنم ؟
فک کردی خیلی راضیم ؟
خواستم ،
ولی نشد ، ولی نتونستم
زورم بهش نمیرسه !
اصن میدونی چیه ؟
گرفتنش از من ،
شده مثل گرفتن خودم از خودم !
اون دیگه "اون" نیست ، اون خود من شده
اون "تو" شدی ، که همه جا باهامی
گرفتن اون ازم ، شده غیرممکن ترین غیرممکن دنیا ...

حرفی نداشتم که بزنم ، فقط نگاش کردم ...
تو چشاش نگاه کردم ،
دیدم ،
پلکاشو که میلرزید ،
خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه
سرمو پایین انداختم که خجالت نکشه
یهویی یچیزی روی گونه م حرکت کرد و قلقلکم داد
منم لبخند زدم :)

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 164 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 18:54