منم میدیدم که شبا نمیتونه بخوابه
تا دم دمای صب بیدار مینشست
میدونستم که دلش یه خواب طولانی میخواد ،
ولی بعد شنیدن یه شب بخیر ،
ازون شب بخیرایی که دلتو قرص میکنن ،
ازون شب بخیرایی که کابوستم رویا میکنن ...
باخودش عهد بسته بود که امسال بعد سال تحویل
یه تغییراتی توی خودش بده ،
اول همه فکر نکردن به اون حسه ،
همون دوس داشتن عجیب و غریب ...
این آخرا کمتر حرف میزنه
الکی میگه که به اون فک نمیکنم
ولی میبینمش
وقتی تو جمع ، ازهمه تنهاتره ...
وقتی میخنده ، تهش تلخ میشه ...
دیگه طاقت نیاوردم ،
مجبورش کردم روبه روم وایسه ،
جلو آینه تو چشاش زل زدم ...
یخورده مکث کرد ولی انگار منتظر همین لحظه بود
شروع کرد به حرف زدن ...
چیه ؟
فک کردی نخواستم فراموشش کنم ؟
فک کردی خیلی راضیم ؟
خواستم ،
ولی نشد ، ولی نتونستم
زورم بهش نمیرسه !
اصن میدونی چیه ؟
گرفتنش از من ،
شده مثل گرفتن خودم از خودم !
اون دیگه "اون" نیست ، اون خود من شده
اون "تو" شدی ، که همه جا باهامی
گرفتن اون ازم ، شده غیرممکن ترین غیرممکن دنیا ...
حرفی نداشتم که بزنم ، فقط نگاش کردم ...
تو چشاش نگاه کردم ،
دیدم ،
پلکاشو که میلرزید ،
خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه
سرمو پایین انداختم که خجالت نکشه
یهویی یچیزی روی گونه م حرکت کرد و قلقلکم داد
منم لبخند زدم :)
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 164