درختان یک مزرعه در انبوهی از جاهلانه های دیر گذر ، یا نشان رویش

ساخت وبلاگ

پنجره باز است. باد نسبتا ملایمی می آید و تابستان است . قرار است این بار که برگ ها سوختند ، بروم به دیدارشان و برایم از حرارت بگویند. کرم ها را که راندند ، کم کم حرارتشان بالا رفت . شنیده بودم که این اواخر ، حتی تکان هم نمی خوردند با باد. شیره درخت انگور - که هرگز وجود نداشت - هم خشک شده. نه مغزی فکر می کند و نه دردی رسوخ. در زیر همه خاکستر برگ ها ، کبریتی از خودشان ناشیانه میخندد. می سوزد و قهقهه می زند. میگویند که آن حوالی ، درخت پنجم در تکاپو بوده است . مزرعه را که باد برد ، فقط همان درخت پنجم تکان خورد. بقیه استوار ایستاده بودند پای خودکشی شان. هیچ کس آنجا مغزی نداشت. حتی درخت پنجم با آن همه خوش حالی اش . آخرین باری که از مزرعه گذشتم ، میوه ها ، له شده و گندیده ، جای خاکسترهای الآن افتاده بودند. باد می آمد اما، درخت ها یکی در میان تکان می خوردند. انگار که خودکشی از همان جا آغازشده بود. یکی از درخت های قدیمی می گفت که مردی را دیده بود پای یکی از درخت ها ، که چیزی را چال میکرد. از فردایش چوب ها سیاه شدند. گویی مغز خدایان برگ ها و درخت ها چال شده بود . درخت ها که تسلیم و متعصب شدند، شک نکردم که باید به آنجا بروم. حرارت بود که بالا می زد، و برگ های سوخته. اولین بارشان بود، اما از آن زمان به بعد هر سال خود را سوزاندند و باز روییدند. قرار است بروم به آنجا ، مغز درختان چال شده است ، نه مغز من. کبریت را که از دست درخت پنجم بگیرم ، زیر خاک ها را آتش می زنم . بعد با درخت ها حرف می زنم و برایشان از عقل میگویم. میگویم که خودکشی را کنار بگذارند و باز بار بدهند. این بار که بروم ، سعی می کنم شاخه های سوخته را به طراوت و رنگ قهوه ای برگردانم ، ذره ذره جوانه اش را بپرورانم و از مغزم ، به میوه اش بدهم.بعد با جدال از شاخه جدا کنمش و به درخت های دیگر نشان بدهم . مادر که حس مادری را فراموش نکند، همیشه زنده است. شاید باید مغز جاهل را آتش زد.

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 198 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 18:54