قصه باغ و باغبان ( 2 ) تقدیم به نوجوانان عزیزی که والدین محترمشان از شاعران فرهیخته سایت شعر نو میباشند .

ساخت وبلاگ
قصه باغ و باغبان ( 2 ) تقدیم به نوجوانان عزیزی که والدین محترمشان از شاعران فرهیخته سایت شعر نو میباشند .باغبان پیر تمام وقت خود را در باغ می گذراند. ظهر ها وقت ناهاراز گل هایش جدا می شد و بی منت برایشان زحمت می کشید وبرای باغ و به ثمر نشاندنش از جان و دل کار می کرد .
حتی شب ها فانوسی بدست می گرفت و گردا گرد باغ قدم می زد و پاور چین پاورچین راه می رفت و دوست نداشت خواب پرنده ای آزرده شود و جوجه ای از ترس زیر بال مادر پنهان شود.
از کنار کندوهای عسل می گذشت ، به گل ها و درختان سر می زد ، به لانه پرندگان ... کنار برکه به صدای جیر جیرکها وقورباغه ها گوش می داد ، نجوا شبانه آنان را درگوش داشت و مطمئنمی شد همه چیز آرام است و بازی بچه هامی ها که تاصبح عادت آنها بود ، اندکی از نظر می گذراند . سپس باخیالی آسوده به کلبه اش باز می گشت و شب را به امید فردای بهتر از روز سپری شده به صبح می رساند . صبح ها قبل ازسپیده دم در باغ غوغایی بر پا می شد . آواز خوش پرندگان ، رایحه دل انگیز گل ها و گیاهان و وزوز زنبورها وصدای بال پروانه ها ، سنجاقک ها ، باغبان ازدرون کلبه این چیز هارا تماشا می کرد و لباس به تن و حرکت سمت گل ها ... و خورشید نیز آزام آرام چون نوعروسی شرمسار از پشت کلبه صورت تکیده باغبان پیر را نوازش می کرد و باغبان دست خود را سایه بان چشم می کرد و به افق زیبا نگاهی می انداخت و شاهد تکاپوی پرندگان می شد
باغبان پس ار انجام کارهایش ساعاتی را در آلاچیق نسترن استراحت می نمود و خنکای هوا از لابلای نسترن ها بوی خح وش آنرا به مشام می رساند و درفرجام این روز ها بود که باغبان پیر با خود می اندیشید که زمان در حال گذر است و زیبایی این باغ نیز با آمدن پاییز به یکباره تغییر خواهد نمود و طبیعت جریان زمان را تغییر خواهد داد و باید مدتی از گل ها و همه چیرهای زیبای باغ که تنها امید زندگیش بود محروم گردد و در کلبه خود زمان را سپری کند .و این تفکر باغبان را دل آزرده می نمود و قطره های اشک از گونه های چروکیده اش روی زمین می ریخت وسپس لبخندی به آسمان و خدارا سپاس می گفت که هر امرش حکمتی است .
زمان پایان تابستان گرم بود و باغبان در لذت خود سرمست شده بود و گل ها را نوازش می کرد و می بویید و پرندگان ریز و درشت از بالای سرش پرواز کنان سوی لانه خود می رفتند و عصر نزدیک بود که با ورود کلاغ ها به آسمان باغ و غارغار پر سرو صدایشان می باید کم کم به کلبه محقر خود می رفت و از درون کلبه نیم نگاهی به گل ها و پرندگان زیبایش می انداخت .....................
به ناگه در بامدادی که آسما آبی بود باغبان پیر چون همیشه مشغول رسیدگی به امور باغ ، ناگهان آسمان تیره شد و صدای بال پرندگان غوغایی برپا کرد تو گویی در قراری تمام پرندگان خود را برای چنین لحظه ای آماده نموه اند ، باغبان پیربا وحشنت آسمان را نگریست که چه چیزی می تواند دلیل بر تاریکی دراین زمان که خور شید بی دریغ همه را روش نموده باشد .باغبان از دیدن این منظره شگفت زده شد چلچله ها سارها گنجشک ها صدای غار غار کلاغ ها در فضای باغ پیچید و بر اثر نشستن کلاغ ها روی شاخه های در ختان ، شاخه های نازک بخود تکانی می دادند و رقص برگ ها در فضای باغ دل باغبان پیر را لرزاند و نگاهی به گل ها انداخت ، آنها هم توگویی گلبرگ ها را سمت آسمان نشانه رفته بودند و خیره ایستاده
و از ترس در آغوش یکدیگر پناه می بردند .
باغبان با خود اندیشید این بار کلاغ ها چه خبر آورده اند ، چرا میهمانان ناخوانده بی تابی می کنند ، چرا گنجشک ها سر درلاک خود برده اند وسمت آشیانه به پرواز هستند ، سارها و دیگر پرندگان بر لب آشیان خود به چه می اندیشند . ؟
ناگه باغبان پیر زمان رفته سال های پیش از نظرش گذشت و به خاطر آورد فصل خزان و برگ ریزان را و عریانی درختان ، رنگ های زرد و نارنجی و داستان فصل ها وسرماو یخبندان زمستان ، همه اینها دل باغبان پیر را به سردی می برد و در تفکر خویش در کلبه اش بیتوته می کرد و نگاهی به باغ زیبایش که می باید به زیر پای خزان می رفت .
باغبان پیر قدم زنان خود رابه دیوار باغ رساند ، به یاد آورد رنگ ها ی زرد و نارنجی ، داستان فصل ها و سرمای تدریجی ، فصل پاییز ، عطر باران های سحر آمیز. . . والهه پاییز چون میهمانی ناخوانده از فراز ابرها برباغ فرود می آمد و نگاه باغبان پیر که پر از مهر بود به باغ و خاطرات گذشته را از نظر گذراند .
و سپس . . . روز ها می آمدند و به سرعت از سر باغبان پیر می گذشتند وآفتاب ضعیف غروب و سرمای سوزناک پاییز ، باغبان را درون کلبه اش حبس کرده بود و برگ های سبز درختان به یکباره رنگ باختند و از شاخه جداشدند ، زمین را فرش می کرد ند و آماده زیر قدم های پاییر َ،َ این ملکه زیبایی . . . وگل ها محو تماشای او بودند که گلبرگ های خود را به باد سپردند .پرندگان با وفا به رسم وداع بالای سر باغبان چرخی زدند و آواز خوان به آسمان پرکشیدند و باغبان دستی به مو های سپیدش کشید . . . به ناگه چیزی درونش فرو ریخت ، باغ و خاطراتش ، باغ و گلها و پرندگانش و گل رز سرخی که بشدت به او عشق می ورزید ، شتابان سوی گل سرخ رز رفت درکنار دیوار کاهگلی مقابلش ایستاد با دستی مهربان گل سرخ خمیده را که در برابر پاییز تعظیم کرده بود بلند کرد و با چشمانی اشکبار زمزمه کرد . . . قرار ما باشد تا بهار زیبا تا زمین نفس بکشد دو باره باغ ما سبز و خرم شود و از کنارش گذشت .
صدای کود کان بازیگوش که از راه مدرسه بر می گشتند از پشت دیوار باغ به گوش باغبان پیر می رسید . سرود هایی که نوید خزان را می داد .

ای باغبان ، ای باغبان ، آمد خزان ، آمد خزان بر شاخ و برگ ، از درد دل بنگر نشان ، بنگر نشان
ای باغبان ، هین گوش کن ، ناله درختان نوش کن نوحه کنان از هر طرف ، صد بی زبان ، صد بی زبان ( مولانا )

. . . و روز ها می گذشت باغبان با دلتنگی در باغ قدم می زد ، روز های پاییز بود و غم زمستان نیز بردل پیرش سنگینی می کرد و صدای ناله برگ ها دلش را می لرزاند ،کنار کرت ها می نشست و با دست با شن های باقیمانده در بستر کرت ها که سرد سر بودند بازی می کرد و دو باره در باغ قدم می زد و برای پرندگان باز مانده از دوستان دانه می پاشید .
پالییز وغم ناتمامش باغ را در اندوهی جانکاه فرو برده بود وهوای باغ سرد وسرد تر می شد و پرندگان کمتر از لانه ها خارج می شدند ودیگر با غبان تنهای تنها شده بود.
باغ با تمام زیباییش زیر برگ های زرد خزان مد فون شده بود و باغبان تا زانو در آن فرو می رفت و هر از گاهی برگی از آخرین شاخه چنار سمت سرو صورت وی می آمد و کلاغی از درختی پر می کشید و برگ های زیر پای او می ریخت وغارغار به غم باغبان می افزود واین تمامی نداشت و دوباره غروب زود رس و سرمای سخت پاییر او را به کلبه اش میکشاند و کنار بخاری هیزمی خود به بالشی تکیه می داد وبرای خود چای می ریخت و زیر نور کم سوی چراغ گرد سوزی تا نیمه های شب باغ را به نظاره می نشست و دیگر فانوسی به دست نمی گرفت یا به برکه وکرت ها و گل ها و زنبور های عسل سر بکشد چون همه خواب را از پاییز شروع نموده بودند .
روز ها می گذشت باغ چون باغبان ، پیر می شد و چون چهره چروکیده باغبانش با جوانی وداع گفته بود و پاییز می تاخت مهر و آبان و آذر هر روز سرد تر از دیروز و درختان عریان شده بودند ، شاخه ها لخت و غروب که فرا می رسید در ختان جای نشستن پرندگان کوچک و بزرگ و کلاغ ها و سارها که ساعاتی را روی شاخه ها سر در لاک خود فرو می بردند و در تاریک زود رس هوا نا پدید می شدند واین روز گار باغی بود که تا دیروز چو ن بهشتی در تارک دره ای سبزو خنک می درخشید وساکنین بسیار داشت . . ..
واینکه فصل زمستان هم قدم به باغ تنهایی باغبان پیر نهاده بود و چون محاسن سپیدش زمین و زمان سپید پوش شده بود و تا چشم کار می کرد عریانی بود و سپیدی برف ، تمام باع را در خود بلعید و زیر آوار برف مدفون گشت ودیگر باغبان کمتر ار کلبه محقرش خارج می شد و از پشت پنجره به باغ نگاه می کرد و قطرات اشک از چشمان کم سویش جاری تو گویی دل پیرش برای فرزندانش که همان گل ها و پرندگان بودند تنگ شده بود و بیاد گل رزسرخ قشنگش می افتاد که زیر سرمان برف ناپدید شده بود .
باغبان پیر از پشت پنجره مشبک اتاقک خود به انتظار بهار ، رویش در ختان ، گل ها و گیاهان ، پرندگان ، روزهای خود را بافنجانی چاتی و کتابی شعر می گذراند تا به صفحات آخر کتاب برسد و بهار خنده کنان پای در باغ بنهد و باغبان پیر لحظه شماری می کرد وهر روز یک برگ از کتاب شعر را به اتمام می رساند و آرزوی بهار در سرش غوغایی برپا کرده بود.
صدایی دلنشین روز های پایانی زمستان و آغازین روز بهاری از باغ دلکش باغبان به گوش می رسید .
موسم بهار بود ، چهره باغبان شکفت ، در ِ باغ را گشود د ختر زیبای بهار را در آغوش کشید ، چشمان او را بوسید و خوش آمد گفت ، بی اختیاز گریست ، هوای خوش باغ دوباره در مشامش پیچید و آوایی از پشت پرچین باغ گوش های کم شنوایش را نوازش کرد .
واینچنین بود که خود نیز با آوای دلنشین بهار زمزمه کرد .

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تاکه گلباران شود کلبه ویران من
(بیژن ترقی )

پایان
شب بخیر ، تا درودی دیگر بدرود

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 234 تاريخ : پنجشنبه 28 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:09