رازداری

ساخت وبلاگ
خوبی بقال سرکوچه مابه این است که اصلا زبانش شل نیست دهن لقی کجا ایشان کجا.هرحرف که بزنی مرواریدی می شود توی صدف دهانش.درددل باچنین آدمی واهمه ندارد.
باهمین اطمینان سرصحبت باایشان باز کردم.یعنی پرسید چرادمغی؟ماهم ازسبر تاپیاز تحویلش دادیم
چنان گره برابرو انداخت وجدی کوش داد.توی دلم کفتم .مرد به
این می گویند
چندروزگذشت داشت خانه روال عادی پیدا می کرد
تااینکه یک شب ازسرکاربرگشتنی دیدم خانم عین برج زهر مار
نشسته،قیافه درهم.
متوجه شدم قضیه ازکجا آب می خورد.این قدر حالیم بود چون
ایشان سرکوچه گردنه دارند گذر کوچک وبزرگ به آنجا می افتد.
سلام کردم انگار نه انگار.سکوت کردواخم درهم کشید
دیدم هوا پس است به بهانه چایی رفتم آشپز خانه.هنوز دو هولپ سرنکشیده بودم دیدم نزدیک می شود.آن هم درهم وعصبانی.گفتم خدا به خیر کند.
یهو عین بمب ترکید.توخجالت نمی کشی حرف خانه رامی بری پیش بقال چقال.این بماند یک کلاغ چهل کلاغ می کنی تحویل اهل محل می دهی.
زدم کوچه چپ وگفتم متوجه نمی شوم مگر چه شده؟
دادزد می خواستی چه باشد.تنهابقال دعوای مارا نمی دانست که ازصدقه سرشما فهمید.
گفتم :متوجه نمی شوم بیشتر توضیح بده.

گفت ظهری رفتم خرید دیدم دارد نگاه معنی دار می کند.
گفتم چیزی شده دقتت رفته بالا
گفت اتفاق که نه
گفتم پس چه؟ گفت :از شوهرت بپرس که حرف خانه راپیش بقال می آورد.البته من به این حرف ها قوطی کبریت نمی دهم
چه رسد به اهمییت!
دیدم دارد مرا می پیچاند
گفتم پس این همه آمد وگفت چه بود خوردم دادی؟گفت ماهم درگیریم.دیشب خانه شده بودبازار شام ریخت وریز داد وفریاد
خدا یک تده را آفریده برای به هم زدن ،دعوا راه انداختن
زباشاازشمشیردولبه تیزتراست
گفتم مرد حیاکن این که جلوت واایستاده زن است بدنگو
گفت دست رو دلم نگذار داغونم
شب که شوهرم برگشت گفتم خانه آنها از مابدتراست.شوهرم
خرید رابهانه می کند می رود مغازه تاباقی حرف هارااز زبان
مغازه دار بکشد بیرون</span>

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 83 تاريخ : جمعه 25 فروردين 1396 ساعت: 4:11