حرف های یک صندلی ناقابل

ساخت وبلاگ

حرف های یک صندلی ناقابل روزی روزگاری
یکی بود، یکی نبود..
در میان جنگل انبوه در میانه کوهسارها من تازه داشتم قد می کشیدم،رشد می کردم و به بلوغ فکری می رسیدم تا این که از میان این همه درخت تناور و بزرگ مرا انتخاب کردند،آن هم قاچاقی وقتی به خود آمدم در میان انبوهی ازدوستانم بودم که نمی دانستیم به کجا رهسپار می شدیم همچنان که می رفتیم و می رفتیم به جایی پهناور قدم گذاشتیم همه ما را پیدا کردند و فریاد می زدند این را بگیر،آن را ببر، بعد که نوبت به من رسید گفتند:این همان است ببریدش به پایتخت لازمش دارند خود متوجه نبودم با که هستند تا که مرا دوباره سوار بر ماشینی کردند و با خود به پایتخت آوردند از آن سر سبزی به جایگاهی آلوده و تاریک قدم گذاشتم که تنفس مرا سخت کرده بود با این که مرا قطع کرده بودند اما باز در حال تنفس بودم ولی نفسم به تنگ آمده بود.مرا به نجاری در یک زیر زمین بردند، پیر مردی عینکی که آهسته راه می رفت گفت: این چوب را چه کنم، گفتند:از این چوب میز و صندلی بساز که حاکمان حکمرانی کنند،پیر مرد که از دست حاکمان دلش به تنگ آمده بود طوری این میز و صندلی را ساخت که هر که بر روی آن صندلی و میز می نشیند طمعی از حکمرانی او را بگیرد که از جانش به درآید، بعد از مدتی میز و صندلی درست شد و حاکمان یکی پس از دیگری بر سر آن به جنگ و نزاعی سخت پرداختند که بر روی آن بنشینند. من با خود می گفتم من فقط یک میز و صندلی ناقابل هستم که این همه جنگ بر سر من است در برخی مواقع مرا هم جو می گرفت وخود بر آن فرد وجهه ای عجیب می دادم که فرد تصور می کرد حاکم تمام دنیاست.حرف های بسیاری دارم که فقط من شنیده ام شاید بعد ها بازگو کنم .....

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 251 تاريخ : شنبه 15 خرداد 1395 ساعت: 6:52

خبرنامه