نصرت

ساخت وبلاگ

نصرت
‫فردای اون روز که ما جا به جا شدیم و توی خونه ی عفت خانوم ساکن شدیم؛ پنج شنبه بود و من خیلی هوای بابام رو کرده بودم‬ ، نصرت رو آماده کردم و با یه دسته گل بزرگ رفتیم بهشت زهرا‬ ، سر مزار بابام‬ .‬‬‬‬‬‬‬
نزدیک مزار بابا ، یه جماعتی داشتن انگاری مراسم سالگرد میگرفتن .
‫نا خو آگاه‬ .... ما هم لا لوی اونا مشغول درد دل با بابا شدیم‬ ... نصرت هم شونه ی منو چسبیده بود و‬‬‬‬‬‬‬‬
برای ابراز هم دردی‬ ... خودشو مثل یه گربه ی ملوس به من میمالید‬
‫تو همین حول ولا بودیم که ؛ یکی اومد طرف من و یه اسکناس هزار تومنی گذاشت تو دستم‬ ... مونده بودم با این موضوع چطور برخورد کنم‬ ... من که گدا نبودم‬!‬‬‬‬‬‬‬
چه چیز باعث ترحم اون مرد شده بود‬... چطور دیده شده بودیم که ایثاری مبارک ترحم از جیب شامل حال ما شده بود؟ ... اونم هزار تومن‬ ... خرج یه ماه من ونصرت بود‬.
این دفه دنبال توضیح نگشتم‬ و تمام افکار رو خاموش کردم‬
با جدیت تمام بلند شدم و رفتم طرف اون مرد خیر‬ .... گفتم ببخشی آقا؟‬
یادتون رفت انگار؟‬
‫متعجب برگشت طرفم و فکر کرد که ناراحت شدم‬ ... یا اینکه می خوام پول بیشتری ازش بگیرم‬‬‬‬‬‬‬‬
چه می دونم‬ .... فقط خیلی غیر طبیعی‬ ...گفت چی رو یادم رفته؟‬
گفتم گل ... دسته گلتون‬ ... ما اینجا گل میفروشیم‬ ... گدا نیستیم‬
آقاهه گل رو گرفت اما نمی دونم چی توی سرش میگذشت که لای جمعیت گم شد‬
منم از عزت نفس خودم خوشحال بودم‬ ... و اینکه یه راهی برای‬ ... امرار معاش پیدا کرده بودم‬
خب!‬ زیاد آبرو مندانه نبود ... ‫میشد بگی گدایی ه آبرو مندانه‬ ........‬‬‬‬‬‬‬
‫اما کار روزانه ی من این شده بود که می رفتم باغ گل‬ ... کلی گل می خریدم‬‬‬‬‬‬‬‬
و با نصرت راه می افتادیم سمت بهشت زهرا‬ ... هنوز به اونجا نرسیده‬ ،
نصف گلها به فروش می رفت به خاطر نصرت‬ ... ینی با زود فروش رفتن گلها اونم به ده برابر قیمت مشکل نداشتیم‬ ، بلکه کلی هم خوش بحالمون بود‬ ، چرا که فرصت میشد با هم بریم خونه و به کارای دیگه بپردازیم‬ .
‫نصرت استعداد خارق العاده ای داشت‬ و خیلی زود ، ارتباط زیبایی با کارهای خونه و محیط بر قرار کرد‬ ، بعد هم با پخت و پز‬ ، و دم کردن انواع واقسام داروهای گیاهی‬‬‬‬‬‬‬‬
به فکر افتادم بزارم بره مدرسه ی نا بینایان‬ ... خب !
درست فکر کرده بودم چون خیلی زود سطوح اولیه درسی رو با موفقیت طی کرد و این طوری
تمام وقت ما به خوشی و رشد و خوشبختی می گذشت‬ .
فقط مشکل هر دوی ما این گدایی آبرو مندانه بود‬ که آزارمون میداد‬ ، درسته که ظرف چند سال بطور باور نکردنی ای پولدار شدیم‬ .
اما آزار همچنان باقی بود‬ ، تا اینکه یه روز‬؛
سر خاک یه متوفای تازه مرحوم شده‬ ، یکی شونه م رو مثل آچار شلاقی چسبید‬...
خدااااااای من‬ ... زحله م ترکید‬
فکر کردم ازین گدا های حرفه ای ه که ما رو شناسایی کرده برای باج گیری و شانتاژ‬
یا شایدم مامور بهزیستی ه که گداها رو جمع میکنن‬ ... دلم عین سیر و سرکه می جوشید‬
یواشی سرم رو سمت صاحب دست گرفت دیدم واااااااااای‬ ... این حسن کمونیست ه ‬!!!!!!!!!!!
‫چقدر عوض شده‬ ؟‬‬‬‬‬‬‬
اما چرا اینجوری منو گرفته؟‬
‫تو دلم گفتم بلایی که اون سال سرش در آوردم انگار تموم ستون فقراتش رو خورد کرده‬‬‬‬‬‬‬‬
حالا منو دیده میخواد انتقام بگیره‬ ...اما نه !!!‬
تو چشاش هیچ اثری از این حرفا نبود‬ ... بلکه انگار یه دوست خیلی نزدیکش رو پیدا کرده‬ ... ‫نه نه‬!‬‬‬‬‬‬‬
انگاری تنها ترین کسش رو‬.... منو بغل کرد و زد زیر گریه‬ ... تازه فهمیدم‬ مراسم ختم آقای مولوی دوست پدرم ه ، و حسن از همون سال بغیر از او کسی رو نداشته‬ و امروز دیدن من باعث شده‬
که تموم دل تنگی هاش بغض بشکنه و بترکه‬ ، بی کسی و بی سر نوشتی توی پوست و خونش موج می زد
کی باورش میشد که حسن کمونیست ملکه عذاب جهنم ش رو اینقدر با محبت و تنگاتنگ در آغوش بکشه انگاری که هیچ کسی رو بغیر او نداره‬ ....
‫باز هم بی هیچ توضیحی‬ ، دستش رو گرفتم بردم خونه‬ و از عفت خانوم اجازه گرفتم تا چند روزی مهمون ما باشه‬ ... و البته اضافه کرایه ی چرب و چیلی‬ ....‬‬‬‬‬‬‬
نصرت ناقلا هم یه شام مشدی دست کرد‬ و ما اون شب رو به اتفاق جشن گرفتیم‬
گرچه توی چشمای حسن‬ یه دنیای دیگه جریان داشت‬ ، که من نمی دیدم‬ ...یه دنیای عجیب و غریب که حس ش می کردم‬ ‫ولی تعریف و توضیحی براش نداشتم‬ و نمی خواستم داشته باشم‬‬‬‬‬‬‬‬....

‫بعد از چند روز با مقدار اندک پولی که حسن داشت و پس انداز انبوه من و نصرت‬‬‬‬‬‬‬‬
‫تصمیم گرفتیم‬ بریم حدود بالا شهر‬ یه کافی شاپ باز کنیم‬‬‬‬‬‬‬‬
نصرت به حد تحیر غذا ، دسر ، کیک دم نوش های جورا جور بلد بود‬ و با ساز دهنی و گیتار و چند تا ساز دیگه‬ ، تموم آهنگهای مشهور رو میزد‬.
حسن هم مثل یه ژنرال ارتش کاری و مقرارتی بود‬ و تازه فهمیده بودم‬ ،
این نصرت نیست که تحت حمایت من داره زندگی میکنه ، ‫این من و حسن هستیم که‬‬‬‬‬‬‬‬
‫می تونیم در سایه ی طراوت و شکوه و هنر و شادی اون احساس خوشبختی بکنیم‬‬‬‬‬‬‬‬
‫اسباب کشی کردیم و رفتیم توی همون کافی شاب قسمت انبار‬ یه تخت سه طبقه گذاشتیم‬‬‬‬‬‬‬‬
و خرت پرت های کهنه رو دور ریختیم و با اثاثیه ی جدید ، ‫شروع کردیم به زندگی متجدد و رنگی‬‬‬‬‬‬‬‬
با کلی شور وشوق‬ ... شوق من داشتن نصرت با تمام عشق و محبتش بود‬ و محکمی و عزم راسخ حسن‬ .
‫سرمون هر روز شلوغ و شلوغ تر می شد‬ ... با دست پخت نصرت و موسیقی زنده‬ ... خیلی ها دم در تو نوبت بودن تا میز خالی بشه‬ ... مشتری از کولمون بالا می رفت‬ ... آدمای جورا جور‬‬‬‬‬‬‬
تفکر های جورا جور‬ ... با موقعیت های مختلف و جورا جور‬
برای ما سه تا فقط مهم در آمد و خوشبختی ه خودمون بود‬ ، و هر سه تایی به این توافق رسیده بودیم‬ که بحث و توضیح و این دست تفکرات جور وا جور‬ اصلا به درد ما نمی خوره‬
هیچ کدوم تجربه ی خوبی نداشتیم‬ از بحث و توضیح ... بخصوص که توی کافی شاپ ما بازار بحث داغی همیشه برقرار بود اما ما سه تا هر کدوم دنیایی داشتیم که بی انتها و غیر قابل توضیح بود
نصرت با استعداد خارق العاده ش و شور نشاط و گرمی وجودش که همه ی محیط رو گرم می کرد
حسن همچنان فیزکش در میان ما دو نفر و مشتری ها بود اما‬ ،افکارش در یک جهان بزرگ و بی انتها سیر می کرد‬ و خوشحال بود که کسی ازش توضیحی نمی خواد‬
و من که تصمیم می گرفتم بی فوت وقت و اگر و اما ، موقعیت های جدید رو بوجود می آوردم
چرا که در زمان اندکی موفق شدیم همون کافه شاپ رو بخریم
راستش پولمون به حدی زیاد شده بود که شاید چند تا مغازه می تونستیم باز کنیم
اما برای چی؟
مگه ما چی میخواستیم که نداشتیم؟ خوشبختی ؟ خوشبختی یه تعریف ه که ما می سازیم.... و بهش معترض و معتقد میشیم ، ماهیت خوب بختی درون خود ماست
به نوعی تمام اشیاء ، حوادث، محیط ، و همه ی چیزهایی که پیرامون ماست ؛ محصول ه نوع نگاه ما به موضوعات بیرونی ه ..... شاید اگه نوع نگاه ما سه نفر اینجوری نبود به پیرامون ، الان داستان جور دیگه ای شکل گرفته بود ..... شاید زشت ، شاید زیبا تر.... چه می دونم
حسن ، هر روز یه سوژه مطرح می کرد ..... مثل عطر نرگس..... راز برگ ...... ایستگاه آخر..... سرنوشت گیلاس .... تبسم چشمه .... و کلی سوژه های بکر و متنوع ، و نصرت بر اساس اینها برای پخش زنده ی آهنگ نوت می نوشت و شب ها به اجرا میگذاشت
این طراوت و ابتکار رونده ی نصرت بود که هیچ وقت ما احساس خستگی و کهنگی و ماندگی نداشتیم.... و البته شاید این هوش و استعداد سرشار نصرت بود که باز ، سرنوشت ما رو دوباره رغم زد .
توی کافه یه دانشجوی هنر بود که هر عصر می اومد برای ضبط کردن آهنگ های نصرت تا اینکه یه روز با کلی احترام و تشریفات کلامی گفت که آهنگ ها ی نصرت رو به استادش نشون داده و استادش خیلی در خواست و اصرار داره که با نوازنده و آهنگ ساز این اثرها از نزدیک گفتگو داشته باشه... هیچ وقت یادم نمیره .... چشمای حسن مثل یه نور افکن بزرگ بود در چهره ی سیاه و ذغالی ه با نمکش ... اون لحظه انگار همه جا رو نورانی کرد از برق چشمای درشتش... ما هم قبول کردیم
و مهران صدرا ، مردی جوان با حدود سی و پنج سال سن ، قامتی رعنا و چهره ای دوست داشتنی
وارد داستان زندگی ما شد
مهران رو می شد از ظاهر آراسته و برخورد اخلاقی جذابش شناخت ، تقریبا از چهرها یی بود که شاخصه های زیباش باعث می شد که در ذهن ماندگار بمونه
اون روز عصر ما آهنگ زنده نداشتیم ... و مشتری های پاتوقی ما از این موضوع اصلا راضی نبودن
اما به جاش نصرت بدون عینک با چشمای ساحره و و شفاف و زیباش مهمان نوازی ه استاد مهران رو می کرد.... درست مثل یک حادثه ی اسطوره ای
جلسه ی معارفه با پرسش مهران شروع شد ... و پاسخ های دقیق و دلنواز نصرت ، کمی بعد نصرت مثل یک سمبل دانش برای مهران تشریح می کرد که نگاهش به موسیقی چطور و چگونه شکل گرفته ..... و در نهایت نصرت به در خواست مهران یه آهنگ به سوژه ی عشق رو با ساز دهنی نواخت
نمی دونم چه اتفاقی در آهنگ نصرت بود که تمام افرادی رو که اونجا حضور داشتن رو به هق هق گریه انداخت با این که اصلا آهنگ نصرت غمگین نبود
همه مثل بچه هایی که مادرشون رو گم کردن گریه می کردن... بخصوص مهران که بعد از اتمام آهنگ با ادب تمام از روی صندلی بلند شد و بطرف نصرت خم شد و گفت ...
خانم جوان !
من عاجزم از اینکه چیزی در کیفیت نواختن شما بگم و براستی قادر نیستم جلوی احساسات خودم رو بگیرم و از بارش اشگم جلو گیری کنم .... منو ببخشید بزرگوار
عه عه عه عه!
خانم جوان! .... ینی نصرت زن بود؟
واقعا بعد از گذشت چندین سال متوالی ما باید این موضوع رو از زبان کسی بشنویم که اولین برخورد
رو با او داشته ؟
من توی این سالها چه غلطی میکردم پس ؟ اصلا من چی رو دیده بودم توی این همه سال؟
نصرت ه من زنه ؟ آیا تا به حال کسی هم منو دیده بود که چی ام ؟ کی ام ؟ دارم چکار می کنم؟
اگر هم دیده بود آیا من اونو دیده بودم ؟ چقدر احساس خنگی و گیجی بهم دست داد اون روز.....
تمام دنیا دور سرم می چرخید و هی تصاویر مبهمی دور ورم خلق میشد که قادر به توضیحش نبودم
فک کنم بیهوش شدم .... چون واضح ترین تصویری رو که دیدم تخت اورژانس بیمارستان بود و دست های حسن که نوازشم می کرد ..... مهران هم مضطرب از این که چه اتفاقی برای من افتاده....
نصرت اما .... با شکوه و با شکوه تر شده بود....
راستش هر کس آهنگ عشق نصرت رو اون روز میشنید اتفاق مشابه ای براش می افتاد ..... و من که از طفولیت نصرت همراه او بودم ... سفر عمیق تری به کیفیت احساس او داشتم
بله ! بقیقه ی داستان قابل حدث زدنه .... عشق مهران ونصرت به هم ..... و ازدواج
بله ازدواج ! با تمام انس و محبتی که در طول چند دهه زندگی با نصرت داشتم ، یاد گرفته بودم که معنی دوست داشتن ، حتما برای خود خواستن خوبی ها نیست
دوست داشتن به این معنی ه که بهترین ها رو برای کسی بخواهیکه دوستش داری
اونم کی؟!
نصرت عزیز دل من

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 167 تاريخ : شنبه 7 فروردين 1395 ساعت: 23:23