جاودانگی، عشق و وجود از نظر میلان کوندار

ساخت وبلاگ
<a href=جاودانگی، عشق و وجود از نظر میلان کوندار" class="img-fluid blog-img m-a-1 pull-lg-right" style="border: 0px;" /> میلان کوندرا نویسنده چکسلواکی است و از سال 1975 در فرانسه اقامت گزیده است. رمان جاودانگی آخرین اثر نویسنده است. با آن که از مایه های فلسفی و روانشناسی برخوردار است، اندیشه ها طوری در قالب داستان، طنز و جد ریخته شده است که خواننده احساس نمی کند با اندیشه ای مجرد و ژرف سر و کار دارد. در این رمان از کاوش درباره انسان، تنهایی، بیگانگی و دردهای حیات، زندگی خانوادگی، از پای بندی به سنت ها، دور افکندن سنت ها، از زندگی زناشویی و از نفی آن صحبت شده است. از روانشناسیِ ارتباط آدمها با یکدیگر و واکنش آنها در مواجه با موقعیت های مختلف سخن به میان آمده است. بیان رمان به روش غیر خطی است و در بخشی نویسنده دلیل بیان اش را اینگوه توضیح داده است:
اگر شخصی بخواهد داستان بنویسد و بخواهد آنها را در امان نگه دارد، باید طوری بنویسد که نتوان از آن اقتباس کرد باید به شکلی نوشت که نتوان آن را بازگو کرد. این رمان مثل خیابان تنگی است که کسی شخصیت هایش را به ضرب تازیانه به جلو می راند. رمان نباید شبیه مسابقه دوچرخه سواری بشود بلکه باید مثل ضیافتی باشد با غذاهای بسیار. این رمان بسیار جزئی نگر است از ساده ترین حرکات و رفتار ادمها با شرح جزییات بسیار استفاده کرده است.
در قسمت های مختلف کتاب از "بالا رفتن بازو و حرکت آرام دست" استفاده کرده است که گویی توپ هایی با رنگ های شاد بسوی معشوق پرتاب میشود و معنی اینکه به یاد هم خواهند بود و بارها همدیگر را خواهند دید را میدهد. این حرکت همچنین یعنی به دنبالم بیا و دعوت میکند که هر جا به دنبالش بروید ارزش رفتن دارد و همچنین در جایی از کتاب، علامتی است که بفهماند که به خاطر تو در اینجا هستم. این حرکت یک نشانه و علامت جاودانگی است و در جای جای کتاب و در شخصیت های مختلف استفاده شده است.
شخصیت های اصلی رمان اگنس و شوهر او پل، خواهر اگنس، لورا و همچنین بتینا است که ارتباطی با شخصیت های دیگر رمان ندارد.جاودانگی و عشق:
بتینا زن جوانی که عاشق گوته شاعر میانسال شده است و انچه که او را وا می داشت تا گوته را دوست داشته باشد گوته نبود، بلکه تصویر اغوا کننده ی کودک- بتینای عاشق شاعر بزرگ بود. یعنی حرکت به سمت جاودانگی، یعنی برقراری رابطه با جاویدانان تاریخ به قصد جاودانه کردن خود بود. انسان متمایل به جاودانگی است. جاودانگی که گوته به آن معتقد بود یک جاودانگی کاملا زمینی است که پس از مرگ در خاطره ی آیندگان بر جا می ماند. همراه مرگ جاودانگی فرا می رسد و مرگ و جاودانگی زوجی جدا ناپذیر را تشکیل می دهند.
بتینا در کتاب اش تجلیل شکوهمندی از گوته کرده است و در کتاب اش، نامه هایش به گوته را چاپ کرده است. تمامی نامه هایش چیزی جز یک تصنیف عشق به گوته نیست. شاعری که وقتی با ان شور عظیم رو به رو میشود، عشق را در پای آسایش حقیر زناشویی قربانی می کند و می ترسد بر جاودانگی اش، بتینا تهدیدی وارد کند.زندگی یعنی زنده بودن در فکر دیگری و گرنه مرده متحرکی بیش نیستیم و این یک تعریف از جاودانگی ست. ادم می تواند به زندگی خود پایان دهد. اما نمی تواند به جاودانگی اش پایان دهد. به محض انکه جاودانگی شما را سوار بر سفینه کرد، دیگر نمی توانید پیاده شوید و حتی اگر با شلیک گلوله ای خود را بکشید باز با خودکشی تان روی سفینه می مانید.
انچه که ان را بتینا عشق واقعی می داند رابطه عشقی نیست. بلکه هیجان عشق است: آتشی است که دستی آسمانی آن را در روح انسان افروخته است، مشعلی که عاشق در پرتو ان در هر دگرگونی در پی دلدار است. چنین هیجان عشقی از بیوفایی خبر ندارد، چون حتی وقتی هدف یا موضوع تغییر کند، خود عشق برای همیشه به صورت همان شعله ای که دستی آسمانی آن را افروخته است، پا بر جا می ماند. فقط یک چیز میتوانست اگنس را عدم همبستگی با بشریت جدا کند، عشق مشخص به یک فرد مشخص بود. اگر واقعا عاشق کسی میشد، دیگر به سرنوشت دیگران بی اعتنا نبود زیرا معشوقش به آن سرنوشت وابستگی داشت، معشوق نیز بخشی از آن بود و او دیگر احساس نمی کرد که رنج های بشر، تعطیلات و جنگ هایش به او مربوط نمی شود. عشق اش به شوهرش صرفا مسأله اراده است: صرفا اراده کرده است پل را دوست بدارد. اراده کرده است زندگی زناشویی داشته باشد. اگر این اراده برای یک آن سست می شد، عشق نیز چون پرنده ای که از قفس رها شود می گریخت.
در جهان ما صورت های بسیاری وجود دارد، و این صورتها بیش از پیش همانند هم هستند برای یک فرد مشکل است اصالت خویش را تثبیت کند و به یگانگی بی نظر خود متقاعد شود برای پرورش یگانگی خود دو روش وجود دارد : روش جمع و روش جمع و روش تفریق. اگنس هر چیزی را که جنبه خارجی داشت و عاریتی بود از خویشتن خویش تفریق می کرد تا به ماهیت ناب خود نزدیکتر شود.
پرسیدن اینکه عشق چیست بی معنی است. عشق چیزی است که ادم یا آن را تجربه می کند یا نه. عشق، عشق است. یک جفت بال که در قلب پر پر می زند. عشق واقعی قادر به بی وفایی نیست و در هر دگرگونی در پی دلدار است. گفتن اینکه ما شخص الف را به شخص ب ترجیح می دهیم، مقایسه دو میزان عشق نیست بلکه معنایش این است که شخص ب را اصلا دوست نداریم. زیرا اگر کسی را دوست داشته باشیم، نمی تواند مورد مقایسه قرار گیرد. معشوق بی رقیب است.
معیار خوب و بد در روح فرد قرار می گیرد و به صورت امری ذهنی در می آید. چنانچه روح کسی پر از عشق شود همه چیز درست است. عشق ما را از سونات بی خبر می کند و ما را سرشار از لاهوت می سازد. به این ترتیب عشق ما را بی گناه می سازد. گنج عشق و وصال دو ذات مانعه الجمع است و همسر گوته و همچنین همسر اگنس و همسر بتینا، خارج از مرزهای عشق قرار دارند. عشق بی وصال، دیگی بر آتش است که در درون آن احساس تا حد شور و هیجان می جوشد و سر دیگ روحی تسخیر شده و به لرزه و رقص می اندازد.
تعریف وجود:
من فکر میکنم پس هستم" گفته روشنفکری است که دندان درد را ناچیز می داند. من احساس میکنم پس هستم" حقیقتی است بسیار بسیار معتبرتر و در مورد هر موجود زنده به کار می رود. از نظر فکری، خویشتن من با خویشتن تو تفاوت اساسی ندارند. افراد بسیار، اندیشه های کم: همه ما کم و بیش مثل هم فکر می کنیم و افکارمان را با یکدیگر مبادله می کنیم، از هم وام می گیریم و از یکدیگر می دزدیم. اما وقتی کسی پایم را لگد کند، فقط احساس درد می کنم. در اینجا بنیاد خویشتن، فکر نیست، بلکه رنج است که بنیادی ترین احساسهاست. در رنج و درد شدید جهان محو می شود و هر یک از ما با خویشتن خویش تنها می شود. در واقع رنج پرورشگاه خود محوری است. رنج تنها احساسی است که شایسته بیشترین احترام است. ارزش همه ارزشهاست.
کسی که رنج بزرگ شدگی روح را ندارد از دیدن گذر ابرها احساس شادی را درک می کرد. یعنی چیزی که شخصی با یک روح بزرگ شده از دیدن آن بیزار است. زیرا چنین شخصی در آتش خویشتن خویش در حال سوختن است و هیچ وقت شاد نیست.
از اختلاف بین آدمها از نظر دیدگاهشان به زندگی بحث میکند و در دو خواهر واکاوی کرده است . لورا پر از خیال پردازی، سرش به آسمان نگاه می کند بدنش آن هم نسبتا بزرگ او را به زمین می کشد و اگنس بدنش مثل یک شعله بالا می رود و سرش کمی خمیده است، سری شکاک که به زمین نگاه می کند. بدن در لورا بزرگ است و روح در اگنس.
اگنس وقتی با کسی صحبت می کرد کسی صدای او را نمی شنید او دنیا را گم کرد، منظور از دنیا، قسمتی از هستی است که به ندای ما پاسخ می دهد و ندایش را ما می شنویم. برای وی دنیا گنگ شد و دیگر دنیای وی نبود. او درون خویشتن و رنج هایش محبوس می شد. رنج دیگران نمی توانست او را از انزوایش جدا کند زیرا رنج دیگران در جهانی صورت می گرفت که وی آن را از دست داده بود، دنیایی که دیگر مال او نبود. کسی که خود را خارج از دنیا می داند، به رنج های دنیا حساس نیست. مدت ها بود که دیگر در این دنیا نمی زیست. تنها دنیایش روح اش بود.
نتیجه گیری:
اگر ما نتوانیم اهمیت جهان، جهانی که خود را مهم می داند، بپذیریم اگر در میان این جهان خنده ی ما پژواک نداشته باشد فقط یک انتخاب در پیش رو داریم: قبول کردن جهان به طور کلی و آن را به صورت موضوع بازی خود در آوردن. آن را به شکل یک اسباب بازی در آوردن. و اگر نتوان به دنیا به شکل بازی نگاه کرد مثل اگنس ناچارا باید صدای مرگ را برگزیند...
شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 296 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 7:23

خبرنامه